«بمب» یک عاشقانه صادقانه است
بگذار سکوت ما را به هم برگرداند
این فیلم، یک نگاه شاعرانه و ظریف به جنگ است. جنگ را آنطور که اغلب به ما نشان دادهاند، به تصویر نمیکشد. در این فیلم، نوجوانی هست که آرزو میکند جنگ تمام نشود. در این فیلم، شبهای با وضعیت قرمز، فرصتی میشود برای بازیافتن عشق به محاق رفته یک زوج که مدتهاست سکوت کردهاند. در این فیلم، فضای عشق چنان حاکم است که از شدت آن، سکوت بیشتر شنیده میشود تا صداها. گفتوگوها بسیار کم و سکوتها بسیار طولانی و عمیقاند.
آذر فخری، روزنامهنگار
فیلم: بمب، یک عاشقانه
نویسنده و کارگردان: پیمان معادی
بازیگران: لیلا حاتمی، پیمان معادی، سیامک انصاری، حبیب رضایی، سیامک صفری، صبا گرگینپور، معصومه قاسمیپور و ...
آنچه در فیلم جریان دارد
یک مدرسه، یک مجتمع مسکونی و یک شهر، که فضای جنگ و بمباران بر آنها حاکم است. مدرسهای که در آن پسربچههای دهه شصتی تحت سلطه نظام آموزشی بگیر و ببندی هستند که در آن نمیتوانند بهراحتی به شادیها و خوشیهایی که لازمه زندگیشان است بپردازند؛ هرچه از نوار کاست و عکس خواننده و ... دارند، خیلی زود توسط خود بچهها یا ناظم و پرورشی، شناسایی و ضبط میشود. طبق معمول، بچهها در اینطور موارد از بزرگترهایی که وظیفه آموزش آنان را به عهده دارند، دو سه قدم جلوترند. اما داستان فیلم این نیست. هرچند با این نماها شروع میشود: با سخنرانی مدیر بددهانی که جنگ و صدام را به ناسزا میگیرد و تحقیر میکند و میخواهد بچهها را با همین زبان، و به همراه ناظم چوب به دست، ارشاد کند.
ساکنان مجتمع که جنگ را پذیرفتهاند و در شهر و فضایی که چهره جنگزده و اندوهبار دارد زندگی میکنند، وقتی به زیرزمین پناه میبرند، خودشان میشوند؛ آن خودی که جنگ را دوست ندارد که هیچ، از آن میترسد و به بازی تختهنرد پناه میبرد
آدمهای مدرسه، سوداهای خود را دارند. آدمهای مجتمع مسکونی سوداهای خود را دارند و شهر در اضطراب بمباران، در تبوتاب است.
اما باز داستان فیلم اینها نیست. داستان فیلم درباره ایرج (با بازی پیمان معادی) و میترا (با بازی لیلا حاتمی) است؛ داستان زوجی که بهخاطر یک سوءتفاهم، با اینکه هنوز در زیر یک سقف زندگی میکنند، مدتهاست با هم حرف نمیزنند و هرچه بیشتر حرف نمیزنند، سوءتفاهم عمیقتر میشود. ایرج ناظم مدرسه است و میترا آموزگار. دو نفری که طبعا بهواسطه شغلشان، باید حرف زدن و اقناع کردن را بلد باشند. اما روند فیلم به گونهای است که در آن، آدمهای داستان، اصلا حرفزدن بلد نیستند. نه در محیط مدرسه فضای گفتوگو وجود دارد و نه در محیط خانه، بین بچهها و والدین و بین زنها و شوهرها. اگر سکوت ایرج و میترا، این همه توی چشم میزند، برای این است که اینها اساسا نباید ساکت باشند؛ آخر این دو نفر فرهنگیاند باسوادند و کارشان آموزش و فرهنگ و تربیت است.
در تهران سال 66 هستیم و در میانه بمبارانها، و ایرج و میترا، آنقدر از هم فاصله گرفتهاند که هنگام اعلام وضعیت قرمز، به پناهگاه نمیروند، چراکه با از دست دادن یکدیگر، احساس میکنند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند حتی جانشان را.
یک داستان دیگر هم در این میان جریان دارد: یکی از دانشآموزان مدرسه ایرج، یک شب هنگام بمباران که به زیرزمین مجتمع میرود دختری همسنوسال خودش را میبیند و عاشقش میشود. عشقی معصوم و نوجوانانه درست در گیرودار جنگ و در بستر عشق رو به اضمحلال ایرج و میترا. این عشق نوجوانانه است که درنهایت، ایرج و میترا را به حرف میآورد. آنها بالاخره با هم حرف میزنند، هرچند درست در لحظهای که دوباره یکدیگر را پیدا میکنند، بمبی روی مجتمع میافتد و ایرج مجروح میشود و معلوم نیست زنده میماند یا نه. آن شبی که بمب بر سر این ساختمان میافتد، پسر نوجوان دیگر نیست و نامهای که میخواست به دخترک بدهد، در دست ایرج میماند. درواقع خواندن این نامه عاشقانه است که ایرج را تکان میدهد.
«بمب» واقعا یک فیلم عاشقانه تمامعیار است و نه یک فیلم جنگی یا حتی ضد جنگ. جنگ تنها بستری است برای بیان و نمایش جنگ و ستیز و مناقشه درونی آدمها با خودشان که درنهایت، آسیب و ضربهاش به دیگران هم برخورد میکند
آدمها و چهرههایشان
فیلم بر نکته مهمی تاکید دارد. بر اینکه آدمها در جامعهای قرار گرفتهاند که نمیتوانند خود واقعیشان باشند. موسیقی و شادی و رقص هست، اما پنهانی. همان مدیر و ناظمی که بچهها را تقریبا وامیدارند که در نماز جماعت مدرسه شرکت کنند، خودشان به همراه آموزگاران دیگر در دفتر و پشت در بسته ترانه عاشقانه میخوانند و با ریتم آن ضرب میگیرند. ساکنان مجتمع که جنگ را پذیرفتهاند و در شهر و فضایی که چهره جنگزده و اندوهبار دارد زندگی میکنند، وقتی به زیرزمین پناه میبرند خودشان میشوند؛ آن خودی که جنگ را دوست ندارد که هیچ، از آن میترسد و به بازی تختهنرد پناه میبرد. خودی که از جنگ فرار میکند؛ خیلیها شهر و خانه را به هوای یک جای امن میگذارند و میروند. در زیرزمین، در سوسوی چراغهای گردسوز نفتی و چراغ قوهها، روابط همسایهها با یکدیگر تغییر میکند. زیرزمین آخرین پناهگاه و آخرین امید همسایهها برای زنده ماندن از آتش جنگ و بمباران است، اما همین مکان تبدیل میشود به میعادگاه عشق دو نوجوان، و بهخصوص پسرک که، پس از نماز جماعت در مدرسه، پیشانی بر سجده میگذارد و دعا میکند که جنگ و بمباران ادامه پیدا کند و از صدام بهخاطر بمبارانها، تشکر میکند؛ زیرا باعث شده عشق سمانه در دلش جوانه بزند. اگر این شبهای بمباران نباشند، او کجا میتواند سمانه را ببیند؟!
عشق بر همهچیز غلبه میکند!
این فیلم، یک نگاه شاعرانه و ظریف به جنگ است. جنگ را آنطور که اغلب به ما نشان دادهاند، به تصویر نمیکشد. در این فیلم، نوجوانی هست که آرزو میکند جنگ تمام نشود. در این فیلم، شبهای با وضعیت قرمز، فرصتی میشود برای بازیافتن عشق به محاق رفته یک زوج که مدتهاست سکوت کردهاند. در این فیلم، فضای عشق چنان حاکم است که از شدت آن، سکوت بیشتر شنیده میشود تا صداها. گفتوگوها بسیار کم و سکوتها بسیار طولانی و عمیقاند. میترایی که خودش مبتلا به سکوتی قهرآمیز با ایرج است، به شاگرد خود توصیه میکند با پدر و مادرش که در شرف جداییاند، حرف بزند. میترا، لحن و صدای گفتوگو را جستوجو میکند اما ایرج، با بدبینی که به آن گرفتار آمده بر فضای سکوت دامن میزند و تمام هنر کارگردان در نشان دادن این سکوت است؛ در اینکه به تماشاگر کمک میکند، صدای سکوت را بشنود. اینکه گاهی برای حل شدن بعضی مشکلات و برای از بین رفتن بعضی فاصلهها، لازم نیست حرف و هیاهویی در میان باشد، نامه عاشقانه یک پسر نوجوان، به یک دختر نوجوان، بهتنهایی میتواند واگویههای ذهن دو بزرگسالی باشد که همدیگر را بهآسانی گم کردهاند و به سختی در جستوجوی یکدیگرند. نامه نوجوان عاشق، حدیث نفس این زوج است، تا در وانفسای جنگ و آوار و ویرانی، و درست از میان همین آوار دوباره راهی به سوی هم پیدا کنند. زیرا تا آن کهنگیها ویران نشوند، نمیتوان به تازگی هوای بیرون و خنکای یک روز خجسته، دست یافت.
کم میخندیم ولی خوب میخندیم
برای بسیاری از ما، فضای زیرزمین و ترس و اضطراب جنگ، آشناست و ملموس. ما هم مثل سعید، فارغ ز غوغای جهان، در این پناهگاهی که چندان هم امن نیست، در نور چراغهای نفتی، با دست روی دیوار سایه انداختهایم. هرچند سایهبازی سعید، بیشتر برای جلبتوجه سمانه است. در این زیرزمین برادر سعید هم هست؛ پسری با سندرم داون، که فکر میکند جنگ و بمباران، یک بازی است و پدرش تایید میکند که بله این یک بازی است.
فیلم سکانسهای خندهآوری هم دارد که بیش از آنکه بخواهد فیلم را به سوی کمدی بکشاند، نوعی همدلی دوستانه و شوخ و شنگ را بین تماشاگران و داستان فیلم و آدمهایش، برقرار میکند. برای همین، «بمب» واقعا یک فیلم عاشقانه تمامعیار است و نه یک فیلم جنگی یا حتی ضد جنگ. جنگ تنها بستری است برای بیان و نمایش جنگ و ستیز و مناقشه درونی آدمها با خودشان که درنهایت، آسیب و ضربهاش به دیگران هم برخورد میکند. باید این دیواری را که رویش آوار ریخته و جلوی نگاه و احساس ما را مسدود کرده، ویران کرد. باید به امدادهای بیرون از خود امیدوار بود. باید اصلا به نجات امیدوار بود و به پیروزی عشق و رسیدن به رستگاری ایمان داشت.
در این فیلم، ما حرف نمیشنویم. در این فیلم ما کم میخندیم، ولی از ته دل میخندیم. به چیزهایی میخندیم که از دل زندگی و روابط و دردها و رنجهای آدمی بیرون میزند میخندیم؛ چون این گذشته ماست: جنگی نافرجام، رابطههایی نافرجام... عشقهایی ابراز نشده و... سکوت!
دیدگاه تان را بنویسید