زهره محمودی

داستان از آنجا آغاز شد که می‌خواستند ما را صاحب خانه کنند. ما هم پول زیادی نداشتیم. گفتند ثبت نام کنید و ثابت کنید بیچاره‌اید. سخت نبود اثباتش. بعد هم پولی خواستند که از توان ما خارج بود. اما قرض کردن در آن شرایط غیرممکن نبود. یک میلیون وام. بعد هم اقساط. زندگی کمی سخت شد، اما ارزش داشت. اگر حداکثر سه سال صبر می‌کردیم صاحب خانه می‌شدیم.

یک سال گذشت. دوباره پول خواستند. دوباره قرض، دوباره قسط دوباره فشار. سه باره پول خواستند،سه باره قرض، سه باره قسط، سه باره فشار...

سه سال گذشت. گفتند اگر پولتان را می‌خواهید دویست تومان کم می‌کنیم و به شما برمی‌گردانیم. ارزش نداشت. با آن پول دیگر هیچ چیز نمی‌شد خرید. اقوامی که قول آنها را باور نکرده بودند و اطراف تهران با همان پول خانه خریده بودند حالا در خانه هاشان زندگی می‌کردند. یا اجاره داده بودند. به عبارتی سرمایه‌شان به نرخ روز بود. اما پول ما بی ارزش شده بود.صبر کردیم. نه به این دلیل که صبور بودیم. بلکه چاره ای نداشتیم.

 چند سال بعدی این گونه گذشت: پیامک‌‌هایی می‌آمد که دوباره پول بیاورید وگرنه آپارتمان شما را به کسی دیگر می‌دهیم. در این چند سال نقشه هایی را به ما نشان داده بودند که شبیه خانه بود. ما هم باور کرده بودیم آن خانه‌های مجازی را که در مکانی مجازی قرار داشتند. نمی‌خواستیم آن را از دست بدهیم. دوباه قرض، دوباره قسط، دوباره فشار، دوباره تهدید، دوباره....

بالاخره در بیابانی اطراف تهران اسکلتی را نشان دادند و جایی مفروض در آن را که احتمالا صاحبش خواهیم شد. و ما با آن رویا فشارها را تحمل کردیم. دوباره قرض، دوباره قسط دوباره فشار. تکرار شد. بارها و بارها. هر چه داشتیم فروختیم و ...

سرانجام نوبت به تحویل رسید. گفتند وام را هم افزایش می‌دهیم. نه. این دیگر قابل تحمل نبود. اقساطش وحشتناک بود و خانه بدون هیچ امکانی میان بیابانی بی آب و علف. گفتند در ازای این افزایش وام، بخشی از آورده‌تان را پس می‌دهیم. و ما فریب خوردیم. باید می‌دانستیم پولی را که بگیرند پس نخواهند داد. اما مگر چاره‌ای داشتیم.

از پله ها بالا رفتم زیرا آسانسور هنوز وصل نبود. کارگری همراهم آمد چون خانمی که نماینده آن پیمانکار بود و اتاقی در خیابان روبرو داشت در شان خود نمی‌دید همراهم بیاید. چشم تان روز بد نبیند. گلاب به رویتان. پر بود از کثافت. دیوارها کثیف. ابزاری به نام کلید و پریز آویزان. اندوهناک به خانه برگشتم. پولم دیگر ارزش پس گرفتن نداشت. خواستم بفروشم اما دلالان مفت می‌خریدند. همه گفتند تحویل بگیر. درست می‌شود. تهدیدم کردند که اگر نگیرم به کسی دیگر می‌دهند. ناچار تحویل گرفتم. همان خانم آن سوی خیابانی، کارگری فرستاد تا یک سطل آب توی توالت بریزد. کثافت در تمام خانه پخش شد.

دو ضامن بردم تا آن دستشویی بزرگ را تحویلم دهند. پول ثبت دادم. طبق معمول نه آن مبلغ تعرفه را. لابد گزارتان به اداره ثبت خورده است و داستانش را می‌دانید. اما بانک مسکن بزرگواری کرد. در اندازه اقساط بزرگوار بود. و به کمتر از دو ضامن، و گرو گذاشتن سفته و چک، و برگه ی اشتغال خودم راضی نشد. بالاخره وام را با هزار امضا و ادا و اطوار داد. فردای همان روز بود اولین قسطش. نه صد و پنجاه هزار تومان که قول داده بودند. نزدیک چهارصد هزارتومان.

دیگر توان پرداخت اجاره در تهران را نداشتم. به شرکت عمران شهر جدید پرند برگشتم و درخواست کردم اضافه واریزی را پس دهند تا با آن کثافت‌های آپارتمانم را تمیز کنم و تجهیز کنم و ساکن آن بیابان شوم. وعده دادند. و دوباره وعده. سالی دیگر هم گذشت. سخت گذشت.

داستان از آنجا آغاز شد که می‌خواستند ما را صاحب خانه کنند. ما هم پول زیادی نداشتیم. گفتند ثبت نام کنید و ثابت کنید بیچاره‌اید. سخت نبود اثباتش. بعد هم پولی خواستند که از توان ما خارج بود. اما قرض کردن در آن شرایط غیرممکن نبود

مجبور شدم آپارتمانی را که خانم آن طرف خیابانی نتوانسته بود کثافت‌هایش را پاک کند اجاره دهم. به همکارش. که البته سفارش شده بود. تله‌ای برای متقاضیان مسکن مهر. که مهربانی را کامل کنند.

یک سال شورای حل اختلاف. تا آنجا را پس بگیرم. بالاخره بعد از آن که هزار بار رفتم و آمدم و مدرک بردم و هر مدرک را هزار بار «برابر اصل» کردم و برای هر کدام هزینه‌ جداگانه پرداختم و هر بار تا آن شهر جدید رفتم و هر بار به جای قضاوت و دادخواهی مرا محاکمه کردند که اشتباه کرده‌ام و ... سرانجام آن کثافت خانه را تحویل گرفتم. دیگر واقعا هیچ پولی نداشتم. صاحب خانه‌ام در تهران جوابم کرده بود. به دادخواهی رفتم. به مطالبه‌ پول باقی مانده در عمران شهر جدید پرند. همان که پول‌ها را قسمت می‌کرد خندید. آقای قسمت کننده گفت نه تنها پولی نمی‌دهیم که باید باز هم پرداخت کنید. باورم نمی‌شد. به قسمت دیگری رفتم شاید «آقا قسمت کننده» منصف‌تری باشد.

همان که سفره را می‌اندازد

و نان را قسمت می‌کند

و پپسی را قسمت می‌کند

و باغ ملی را قسمت می‌کند

و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند

هزاران قسمت‌کننده در آن اداره بود. رئیس آنها گفت هیچ ربطی به مسکن مهر ندارد. گفت دیگر کارش تمام شده. به اندازه‌ کافی به هم وطن‌هایش مهر ورزیده. لابد خودش هم خانه دارد هم چند خانه فروخته است.

پرسان پرسان نزد بزرگترین قضاوت‌گرشان در تهران رفتم. گفتم شاید بشارتی بشنوم از او. شنیدم. آقای بشارت‌دهنده گفت برو به آقای قسمت‌کننده بگو پولت را بدهد. دوباره به شهرک جدید برگشتم. آقای قسمت‌کننده خندید. پولم را که نداد هیچ، تهدید کرد باز هم پول خواهد گرفت. سیر نمی‌شدند آن هزار قسمت‌کننده.

دوباره نزد آقای بشارت‌‌دهنده رفتم. هر بار یک روز طول می‌کشید تا به دیدارشان نائل شوم. آقای بشارت‌دهنده گفت نزد رئیسشان برو. رئیس عمران را می‌گفت. همان آقای هم‌وطن‌دوست. می‌شناختمش. رئیس دفترش را می‌شناختم. مردی مهربان و زیرک. هرگز نمی‌گذاشت کسی از آن دژ عبور کند و رئیس را ببیند. آن چنان توضیحات و استدالات تحویلت می‌داد که به پای خودت برمی‌گشتی. این بار مردی دیگر هم بود با استدلال‌های چوبینه گفت هیچ پولی در هیچ حسابی نیست. گفتم این همه کارمند برای چه. وقتی کاری نمی‌کنند و چیزی ندارند قسمت کنند. گفت دارند. شکر خدا که از دولت در حسابی جدا برای خودشان می‌آید که قسمت کنند بین خودشان. آقای استدلال‌چوبینه شکر ‌کرد که حسابشان را دولت پر می‌کند تا بین خود قسمت کنند و گفت که ربطی به من و ما هم ندارد. نمی‌دانم از کدام دولت می‌گفت که ربطی به من نداشت. آیا حقوقش از دولتی دیگر می‌آمد!! استدلال چوبینه‌اش در دلم ننشست. دوباره آن معاون برایم حرف زد. از سگ هایش گفت. از واحد مسکن مهری که گرفته و فروخته. خیال می‌کرد با درددل‌هایش احساس امنیت می‌کنم. درست خیال کرده بود. خوشحال شدم از آن همه برادری و خوبیش. سرانجام به من توصیه کرد واحد بی مهرم را بفروشم و خلاص شوم. نمی‌دانست که من فقط یک واحد قسمتم شده بود و از پول دولت هم قسمتی ندارم و استدلال های چوبینه را هیچ کدام از طلبکارهایم باور نمی‌کنند و فقط قسمت‌شان را می‌خواهند.