مترجم آثار اگلوف :
پوچگرایی اگلوف بیشتر شبیه بکت است تا کافکا!
اصغر نوری معتقد است: شخصیتهای داستان کافکا همواره میدانند که کجا ایستادهاند و به کجا میخواهند بروند ولی شخصیتهای داستانهای پست مدرن افرادی نظیر ساموئل بکت و ژوئل اگلوف، در یک سرگشتگی ناشی از گیجی پستمدرنیسم غوطهورند و نمیدانند که میخواهند به کجا بروند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، یکی از ژانرهای بسیار جذاب در داستاننویسی، فارغ از ارزشگذاریهای محتوایی و یا به داوری نشستن از منظر نگاههای کلاسیک، ژانر پوچگراییست و آمیزش این ژانر با چاشنی سرگشتگی و بهت و عادت به روزمرگی، سبب پیدایش گونهای از ادبیات شده که هر کتابخوان دوران معاصری، دستکم گوشهای از وجودش را پیوسته و در گرو همان مضمون میداند. در دوران معاصر، ژوئل اگلوف فرانسوی یکی از نویسندگانیست که با نگارش پنج رمان در این حوزه، به شهرتی چشمگیر دست یافته و جوایز فراوانی را نیز از آن خود کرده است. بسیاری از منتقدان ادبی، آثار وی را با فرانتس کافکای آلمانی مقایسه میکنند؛ با این حال، مترجم آثار وی به زبان فارسی، چنین نظری ندارد و معتقد است که آثار اگلوف شباهت بیشتری با آثار ساموئل بکت دارد. «اصغر نوری» که ترجمه دو اثر «منگی» و «عوضی» از اگلوف را برعهده داشته، در رابطه با احوالات درونی اثر «منگی» با ایلنا گفتگو کرده است.
بسیاری از منتقدان ادبی «ژوئل اگلوف» را با «کافکا» و کشتارگاه داستان «منگی» را با «قصر» مقایسه میکنند. آیا خود شما به عنوان مترجم اثر «منگی» چنین نظری دارید؟ چه وجوه تشابهی میان این دو دیده میشود؟ همچنین وجوه افتراقشان چیست؟
بله. من هم چنین نظراتی را از منتقدان داخلی و خارجی، در رابطه با شباهتهای اگلوف با کافکا مشاهده کردهام؛ با این حال من اگلوف را بیشتر به «ساموئل بکت» شبیه میدانم. در آثار کافکا، یک حادثه موتور پیشران ماجراست. شما هر اثر کافکا را که دنبال کنید، یک دال مرکزی محوریت داستان را برعهده دارد و آن همان «اتفاق نادر» است. در اثر کافکا آن اتفاق آنقدر عجیب است که کل داستان تحتالشعاع آن اتفاق قرار میگیرد. مثلا در داستان مسخ، زندگی در بستر روزمرگی زیست یک کارمند معمولی است؛ ولی یک اتفاق عجیب باعث میشود که او به سوسک تبدیل شود!
در طراحی جلد اثر منگی نیز، یک سوسک خودنمایی میکند. آیا این شباهتیابی برای نویسنده نیز خودخواسته و آگاهانه نبوده است؟
بله. این اثر وجود دارد ولی ارزیابیهای انتقادی تند، باعث میشود که بسیاری از جنبههای مهمتر اتفاق و افتراق میان این دو نویسنده، دیده نشود. بزرگترین وجه تشابه اگلوف با ساموئل بکت، در این است که چه در رمانها و چه در نمایشنامهها، بستری از زندگی یکنواخت آدمهایی است که سکون سرتاسر زندگیشان را فراگرفته است و میخواهند که از وضع موجود مهاجرت کنند اما نمیتوانند و نمیدانند که چگونه باید این کار را کنند و در پایان نیز، داستان با همان سکون پایان مییابد؛ به طور مثال در اثر «منگی» روایتهایی از کارگران کشتارگاه میخوانیم که درگیر همان روزمرگی هستند و هیچ اتفاق متمایزی نمیافتد. رکود نیز، بر سراسر زندگیشان سایه افکنده است. در این حالت راوی داستان همواره با خود میگوید که من از اینجا خواهم رفت؛ و بارها نیز این سخن را تکرار میکند ولی در عمل هیچ اتفاقی نمیافتد و تمام ایدههای راوی برای رفتن، در مقام حرف باقی میماند. این اتفاق شبیه آن چیزیست که برای شخصیتهای اصلی داستان «در انتظار گودو»، ولادیمیر و استراگون که همواره میخواهند بروند اما هرگز نمیروند؛ تکرار میشود! پس نتیجه میگیریم که شباهتهای اگلوف به بکت، بسیار بیشتر از شباهتهای او به کافکا است.
در سرتاسر مسیر داستان، باد از هر مسیری که میوزد با خود بوی متعفنی میآورد؛ هرگز در آن کشتارگاه نور خورشید نمیتابد و هنگام کشتن حیوانات، کارگران کشتارگاه با خود سرود میخوانند و خون حیوانات در صورتهایشان پاشیده میشود و باز همان مسیر تکرار میشود. آیا اینها المانهای کافکایی شدن داستان نیستند؟
چرا. تمام این المانها به کافکا شبیه هست ولی وقتی ما باید بگوییم یک نویسنده، به نویسنده دیگر شباهت دارد، که یک چیز مهمتر در آن وجه تشابه داشته باشد. در آثار کافکا، نیروی محرکه داستان اتفاقات خارقالعاده هستند ولی در آثار بکت و اگلوف، رکود و سکون، مهمترین پیشران داستان هستند! در اثر «محاکمه» کافکا، اشتباه گرفته شدن فرد اصلی داستان و حضورش در دادگاه، یک اتفاق خارقالعاده است و همین داستان را به پیش میبرد. در داستان «مسخ» نیز، تبدیل شدن آن فرد به سوسک اتفاق نادر دیگریست که داستان را به جلو میراند. البته که مولفههای مشابه اگلوف و کافکا نیز، کم نیستند و اگلوف نیز در داستانهایش، دنیاهای خودش را میسازد؛ تمامی اتفاقاتی که در آثار اگلوف نمود دارد، قطعا مابهازای بیرونی هم دارد اما شما در هیچ کجای عالم واقع نمیبینید که کشتارگاه و محل تخلیه زباله و موتورهای دیزلی تولید برق در کنار یکدیگر قرار بگیرند. نویسنده همانند کافکا یک «ناکجاآباد» عجیب میسازد؛ همانطور که تکرار شد شباهتهای بسیاری با کافکا وجود دارد اما مولفههای اصلی داستان در نقطه مقابل اتفاق قرار دارند؛ یعنی اتفاق اصلی داستان، همان بیاتفاقیست!
بزرگترین وجه تشابه اگلوف با ساموئل بکت، در این است که رمانها و نمایشنامهها، بستری از زندگی یکنواخت آدمهایی است که سکون سرتاسر زندگیشان را فراگرفته است و میخواهند که از وضع موجود مهاجرت کنند؛ اما نمیتوانند و در پایان نیز، داستان با همان سکون پایان مییابد
در این داستان، الیناسیون (از خود بیگانگی) برای همه کارگرهای کشتارگاه، اتفاق افتاده است؛ با این حال این اتفاق پیش از آغاز داستان رخ داده است و افراد درگیر این اتفاق هستند که خودش نمود بارز مسخ است. پس اتفاق در این داستان، پیشینیاست. اینکه کارگران همواره بوی تعفن را تحمل میکنند، راوی طعنههای مادربزرگ را به صورت یک رویه در زندگیاش پذیرفته، فریادهای سرکارگر برای کارگران عادی شده و ترس از سقوط هواپیمایی که روزانه چند بار صدای ترددش از بالای سر آنها میگذرد نیز برای آنها عادی شده است؛ اتفاقی از این هولناکتر؟
بله. این اتفاق از قبل افتاده است! ولی اگر بخواهیم کل مسیر و تاریخچه رمان کلاسیک را بررسی کنیم همواره یک اتفاق اولیه وجود دارد. یک اتفاقی میافتد و با روایتی مختصر، قهرمانها و شخصیتهای داستان به حالت ثانویه ورود میکند که در واقع اصلی روایت داستان است. در آثار اگلوف، نزدیکیهای فراوانی به نمایشنامههای ابزورد وجود دارد ولی در آثار کافکا یک انسانگرایی وابسته به اتفاق، رخنمایی میکند. رمان از یک جایی شروع میشود و ما این روند تغییر را، با رویهای انسانگرایانه و همذاتپندارانه و با شیبی ملایم، به نظاره مینشینیم. کافکا در آثارش نشان میدهد که چگونه یک اتفاق غیرانسانی بر روی محیط انسانی اثر میگذارد و به همین دلیل آن محیط، از حالتی به حالت دیگر بدل میشود. با این حال در نمایشنامهها و رمانهای بکت، آن اتفاق به رسمیت شناخته شده و در بستر داستان، حالتی ناملموس به خود میگیرد. در آن حالت، انسانها در «وضعیت ثانویه» قرار دارند، و به آن عادت هم کردهاند. در رمان منگی نیز همه کارگران و اشخاص با وضع خود کنار آمدهاند و تنها راویست که با این وضعیت کنار نیامده است ولی او نیز، دچار بیعملی شده است. او خودآگاهی دارد که در وضع نامناسبی قرار دارد با این حال هیچ خاطرهای از وضع مطلوب و یا تصویری از آن در ذهنش باقی نمانده است. خود اگلوف میگوید که شخصیتهای داستانهایم را با یک منجنیق فرضی به یک ناکجاآباد پرتاب میکنم که به دنبال راه خروج میگردند اما نمیدانند که خروج از چه و خروج برای چه؟ با این حال در آثار کافکا، انسانها به صورتی هدفمند میخواهند از وضع موجود فاصله بگیرند و یا به کل از آن خارج شوند. شخصیتهای در انتظار گودو نیز، در انتظار گودویی هستند که نمیدانند اصلا گودو چیست و این تفاوت ماهوی میان انسانهای مغرور عصر مدرن و انسانهای آشفته و البته متواضع عصر پستمدرن است. در عصر مدرن، انسانها میدانستند که دقیقا به دنبال چه چیزی هستند و میپنداشتند که به شناخت دقیقی از وضع موجود دست یافتهاند و راههای رسیدن به وضع مطلوب را نیز، به خوبی میدانند. انسان مدرن میپندارد که معنای هستی را میداند. در پایان مدرنیسم و آغاز دوران پستمدرن، بشر به وضعیتی میرسد که گویی هیچ از حال خود نمیداند. دوره انتهای مدرنیسم جاییست که بشر فکر میکند چیزی نمیداند و در یک سرگردانی است. فکر میکند باید در یک معنایی باشد اما نمیداند که آن معنا چیست و این همان جاییاست که آدمی مثل بکت در این لولا قرار دارد اما آدمی مثل اگلوف دیگر در پستمدرنیسم است. نمیخواهم بگویم منگی یک رمان پستمدرن است اما اندیشه نویسنده پستمدرن است. اندیشه وی این است که من از دنیا چیزی نمیدانم اما فکر میکنم دنیا باید معنایی داشته باشد. اما مدرنیستهایی مانند کافکا از لحاظ فکری آدمهای مغرورتری بودند و فکر میکردند که معنای زندگی را میدانند. معنایی که نیست! اما میتواند به زندگی معنا بدهند. این خصلت دوره مدرنیسم است که انسان با علم و پیشرفتهای علمی مغرور است.
در دوران معاصر، ژوئل اگلوف فرانسوی یکی از نویسندگانیست که با نگارش پنج رمان در ژانر پوچگرایی و آمیزش این ژانر با چاشنی سرگشتگی و بهت و عادت به روزمرگی؛ به شهرتی چشمگیر دست یافته و جوایز فراوانی را نیز از آن خود کرده است
در اینجا یک پرسش مطرح است؛ در این اثر، راوی داستان شبیه همان انسان است که مثل کافکا و انسان عصر مدرن خودآگاه است اما کارگران دیگری مثل بورش و پینیولو که نمیدانند کجا ایستادهاند و چه بر سرشان میآید، در ناخودآگاهی و سکون پستمدرن قرار دارند؛ پس بازهم خروج از فرمهای نتیجهگرایانه داستاننویسی مدرن، حالت ممتنع به خود میگیرد. آیا میتوانیم از حضور لحظههای مدرن متعدد در ساحت پست مدرن سخن بگوییم؟
یک تفاوتی بین اینها هست، اما این آدم هم چندان تفاوتی با آنها ندارد. اگر این داستان را کافکا نوشته بود این آدم نمیگفت که من یک روز از اینجا میروم، حتی اگر بگویند جای دیگری هیچ چیز نیست و همهجا شبیه به هم است! احتمالا، کافکا مینوشت: حتما زندگی بهتری، در جای دیگری وجود دارد. من از اینجا میروم برای آن زندگی و میرفت. اگر این را کافکا مینوشت، آدمی که در داستان است اقدام به رفتن میکرد و شاید هم شکست میخورد اما میرفت! ولیکن در اینجا، تفاوت این آدم با آدمهای دیگر، فقط در این است که میگوید من یک روزی به جای دیگری میروم اما هیچوقت این کار را نمیکند! چون این اطمینان را ندارد که زندگی بهتری جای دیگری باشد اما شخصیتهای داستانهای کافکا این اطمینان را دارند. به همین دلیل دست به عمل میزنند. همانطور که شخصیت داستان مسخ، با اینکه به هیئت سوسک درآمده است، باز هم قصد دارد کار انسانی کند و میخواهد در را باز کند و به کار و زندگیاش ادامه بدهد. یعنی اطمینانی از معنای هستی و اینکه من میخواهم در این هستی چه کار کنم، در تفکر مدرنیسم وجود دارد اما در انتهای مدرنیسم که بنبستِ مدرنیسم و آغاز پستمدرنیسم است، آدمها در بهترین حالت ـ مثل راوی رمان منگی ـ حداکثرشان این است که مثل آدمهای دیگر با شرایط کنار نمیآیند اما خودشان هم، کاری نمیتوانند کنند و با همان آدمها به زندگی ادامه میدهند و فقط میگویند که من یک روز از اینجا میروم اما کاری نمیکنند چون دیگر نمیدانند از اینجا به کجا میتوان رفت. این تفاوت اصلی است که راه اگلوف را از کافکا جدا میکند و به ادامه راه بکت میبرد. یعنی میتوانیم اگلوف را در نسل بکت قرار بدهیم که بعد از کافکاست. اما به لحاظ ساختاری، ساختار رمان و پرداخت رمان و تصویرها یک جاهایی شبیه به کافکاست.
دیدگاه تان را بنویسید