نرگس آبیار؛ تکنیسین یا کارگردان هنری؟
شکنجه تماشاگر با «شبی که ماه کامل شد»
ایمان عبدلی
برخی از فیلمها را یک هاله اطرافش میگیرد، مثل همین «شبی که ماه کامل شد» فیلمی که از همان نمایشش در جشنواره فیلم فجر با یک هاله افراطی از تعریفها و تمجیدها دچار مصونیت شد. در چنین حالاتی نقد اثر(در این جا فیلم) دشوار میشود؟ چون اگر همرنگ جماعت نشوی، خطر سیبل شدن را داری و مضاف بر آن اصلا در مظان اتهامات مختلف قرار میگیری، امکان دارد حتی متهم به خودنمایی شوی. به عبارت دیگر و به قول آن بزرگ: دموکراسی آکنده از استبداد اکثریت است، این آسمان و ریسمانها درواقع اتمام حجت بود با خواننده این سطور که بداند، در این چند خط چیزی از فریفتگی در مقابل ابعاد تکنیکی فیلم نرگس آبیار نخواهد خواند. از همان تکنیک شروع کنیم؛ آیا قدرتنماییهای تکنیکی برای خوب بودن یک فیلم کافیست؟ در کلیت سینما، نه. اما خب در سینمای ایران، حتما و قطعا آری! چرا؟ چون عدهای از فیلمسازان طی سالیان اخیر با توجه به یکسانسازی که در سینمای ایران شیوع داشت و کلی فیلم آپارتمانی ارزان ساخته شد، خواستند متفاوت باشند، پس با توسل به بودجههای عجیب و غریب نوعی از سینما را شیوع میدهند که از لحاظ تکنیک خوب است و مخاطب را تخدیر میکند و درواقع روی پرده بزرگ مخاطب آماتور مجذوب دکوپاژ و جلوههای ویژه و افکتها میشود، دو ساعت حظ میبرد و خلاص!
چیزی که در این میان از یاد میرود، تاثیر بلندمدت فیلم سینمایی به مثابه یک اثر هنری است. در چنین فیلمهایی پایان فیلم همان پایان تیتراژ است و چیزی ادامه پیدا نمیکند. تناقض از همینجا رخ میدهد، وقتی که قرار است بُرشی تاثیرگذار از تاریخ را در قاب بیاوری، بدترین خبر این است که فیلمت با پایانش در ذهن مخاطب تمام شود.
شبی که ماه کامل شد در خلا فیلمنامه ساخته شده، انگار چند صفحه روزنامه و چند فایل ویدئویی را لابهلای چند تکنیک سینمایی پیچیدهاند و اسمش شده فیلم سینمایی، که البته نیست!
شبی که ماه کامل شد در خلا فیلمنامه ساخته شده، انگار چند صفحه روزنامه و چند فایل ویدئویی را لابهلای چند تکنیک سینمایی پیچیدهاند و اسمش شده فیلم سینمایی، که البته نیست! ما فیلم دیدن را انتخاب میکنیم چون میخواهیم با دنیایی از جزئیات و ظرایف مواجه شویم، وگرنه روزنامه میخوانیم.
داستان عبدالمالک ریگی انتخاب درستی برای دراماتیزه شدن است و اساسا ماجراهای تروریست مشهور شرق ایران همه چیز برای فیلمشدن دارد، اما اگر که در مرحله اول شخصیتها ساخته شوند و ما انگیزههای آنها را بشناسیم. با نمایش سکانس سر بُریدن و تهییج همدستهایها در آن دورهمی شبانه شخصیتی ساخته نمیشود. آیا قرار بوده با نمایش خشونت و سبعیت عبدالمالک ریگی ما میخکوب شویم؟ خب شدیم! شخصیتپردازی چه شد؟ در عجبم از آن همه منتقدی که نوشته بودند فیلم در جهتی همدلانه با قطب منفی داستان است، آیا با نمایش مهربانیِ مادر عبدالمالک و یا آن خانوادهای که بزغاله را تحفه تازه عروس و داماد کردند، ما با قوم بلوچ همدل میشویم؟ با توجه به روایت فیلم آن حجم خشونت بدوی دسته عبدالمالک بیشتر معرف آنها شده یا آن مهربانی باسمهای که مشخصا برای ارجاع در فیلمنامه گنجانده شده؟! کدام بیشتر در یاد ما میماند؟ مالک که تروریست بیرحمی بوده وهیچ، حتی عبدالحمید که به نوعی فیلم درباره اوست (روایت طوری است که درباره شخصیت محوری هم تردید میماند) روند تحول کارتونی دارد! او در یک سوم ابتدایی یک جوان عاشقپیشه شاعرمسلک است که در لحظه برای معشوقهاش بداههسرایی میکند، چنین وجودی که مقابل هجمه اطرافیانش یک دختر تهرانی(نماد مدرنیته) را به زاهدان میبرد و برای عشق همسرش تاوان میدهد و انگشتنما میشود چگونه و در چه روندی تبدیل به یک عنصر کلیدی در گروهک تروریستی عبدالمالک میشود؟ چگونه راضی میشود عشقش را، منبع الهام شاعرانههایش را بکشد؟ ما چه دلایلی و چه سکانسهایی از تحول عبدالحمید در فیلم میبینیم؟ چرا همه چیز این فیلم انقدر سطحی و ژورنالیستی است؟ آیا همان سکانس تاجگذاری همدستان عبدالمالک، آن موسیقی و نماهای اسلو برای باورپذیری ما نسبت به تحول عبدالحمید کافیست؟
والا که اینها را میشد در اخبار ساعت 21 تلویزیون و صفحه حوادث فلان روزنامه هم خواند!
شخصیتپردازیِ که نشود، کاراکترها به تیپ تمایل پیدا میکنند، در دنیای تیپها جهان داستان مرزهای پررنگی دارد، جهانی که سیاه و سفید است، تیپها توسط سازندگانشان قضاوت شدهاند و اساسا جایی برای تردید نمیگذارند، اتفاقی که «در شبی که ماه کامل شد» میافتد همین است، غالب آدمها در دو سوی یک مرز پررنگ ایستادهاند، یک طرف کار، عبدالمالک و عبدالحمید و ...طرف دیگر مادر عبدالمالک و خانواده عروس و...سمتی ظالم و ظلمت، سمتی مظلوم و قربانی، (که البته در واقعیت هم همین بوده اما فیلمساز باید برای ما دلیل بیاورد و قانعمان کند) حالا هر چقدر هم که دوربین در پاکستان خوب بچرخد، هر چقدر هم که رنگ و موسیقی درست و به اندازه کار گذاشته شود، نمیشود که نمیشود، نرگس آبیار قطعا کارگردان خوبی است و اما در حافظه سینمای ایران نمیماند، چون بیشتر از آن که یک کارگردان هنری باشد یک کارگردان - تکنیسین است، همین هم میشود که از الناز شاکردوست در نقشی دشوار استفاده میکند، گمان نکنید که آبیار نمیدانست شاکردوست اینکاره نیست، میدانست و به این بازی ضعیف تن داد. چون چنین رُلی کمی چشم و ابرو هم میخواست که وقتی در موقعیت اسیری قرار میگیرد، مطابق کلیشههای ذهنی مخاطب ایرانی ترحمبرانگیز هم جلوه کند، تصنع بازی شاکردوست را در سکانس مطلع شدن از مرگ برادر با تمام وجود لمس میکنید. در ضمن آن جایزهای هم که شاکردوست بابت بازیگری در این فیلم گرفته احتمالا یک مراوده کاری بوده. از انصاف خرج نشویم که فیلم یک نقطه درخشان دارد و آن بیگمان وجود خارقالعاده فرشته صدر عرفایی است که همه کاستیهای شبی که ماهش کامل نمیشود را میپوشاند.
دیدگاه تان را بنویسید