«وردست» دومین رمان مالامود است
داستانی درباره جنگ در آن سوی جهان
آبان مصدق
رمان «وردست» نوشته برنارد مالامود با ترجمه مجتبی ویسی در نشر مانیا هنر منتشر شد.
مجتبی ویسی در معرفی این رمان میگوید: «وردست» دومین رمان مالامود است که در سال ۱۹۵۷ منتشر شده و روایتگر زندگی خواربارفروشی است که در سالهای پس از جنگ جهانی دوم با سودای ایجاد وضعیتی بهتر برای خود و خانوادهاش به منطقه بروکلین آمده است. این رمان همچون داستان کوتاههای شاخص مالامود، بیانگر تنگناهای زندگی مهاجران و انتظارات بزرگ آنان است، تجربیاتی که بادقت توصیف شدهاند.
او در این باره میافزاید: جاناتان رزن، منتقد آمریکایی، گفته است که «رمان «وردست» به چند دلیل شایستگی خواندن دارد، از جمله ارائه تصویری بیکم و کاست از زندگی جماعتی کارگر و در آستانه از پا درآمدن، طنزی تلخ، تجسم ظریفکارانه اشتیاق آدمی برای زندگی بهتر و تحصیل و راهی برای برونرفت، نقد طعنهآمیز الگوی آمریکایی «زندگی خوب» که راحتی صرف مادی را جایگزین زیستنی شایسته و بایسته میکند، و عاقبت لذت ناب نوشته و نثر. از طرفی، این رمان را باید جزئی تأثیرگذار از ادبیاتی دانست که دغدغه کشف و سازماندهی مجدد آمریکا در آن موج میزند؛ سرزمینی که ماهیت واقعیاش در آنِ واحد، پیدا و ناپیدا است.»
برنارد مالامود، نویسنده آمریکایی، در سال ۱۹۱۴ در بروکلین نیویورک چشم به جهان گشود. والدینش از مهاجران روس بودند. مدرک کارشناسی ارشدش را در رشته زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه کلمبیا گرفت. مدتی در نیویورک در کلاسهای شبانه زبان انگلیسی درس میداد و بعدها در کالجها و دانشگاههای مختلف، ازجمله کالج بنینگتون در ورمونت سالها تدریس کرد. او را در کنار سال بلو، جوزف هلر و فیلیپ راث بهترین نویسندگان یهودی آمریکا در قرن بیستم دانستهاند. او هشت رمان و چهار مجموعه داستان کوتاه نوشته است.
برنارد مالامود برای رمان «دلال» هم جایزه پولیتزر و هم جایزه کتاب ملی را برده است. مجموعه داستان «بشکه جادویی» او نیز برای بار دوم جایزه کتاب ملی آمریکا را نصیبش کرد. دیگر رمانهای او عبارتند از: «یک زندگی جدید»، «تصاویر فیدلمن»، «مستأجران»، «آدمهای دابین» و «موهبت الهی». برخی رمانهای مالامود را بهصورت فیلم درآوردهاند که «دلال و مادرزاد (با بازی رابرت ردفورد)» از جمله آنهاست. مالامود در سال ۱۹۸۶ در منهتن نیویورک چشم از جهان فروبست و بخشی از متن کتاب: «خواربارفروش به خیابان چشم دوخت. آرزو کرد لختی، که کاش بار دیگر آن بیرون میبود، در هوای آزاد، مثل دوران کودکی - که اصلاً در خانه نبود - اما صدای هوهوی باد هول در دلش انداخت. باز به فروش مغازه فکر کرد، اما کی آنجا را میخرید؟ آیدا هنوز امید داشت. هر روز داشت. این فکر لبخندی تلخ بر لبان مرد نشاند، هرچند دل و دماغ لبخند هم نداشت. ایدهای محال بود، پس کوشید آن را از سرش بیرون کند. با این حال، مواقعی هم بود که میرفت توی اتاق پشتی، جرعهای قهوه برای خودش میریخت و همراه با نوشیدنش خوشخوشان به فکر فروش میافتاد. اما به فرض هم که معجزهای رخ میداد و آنجا را میفروخت، آنوقت کجا را داشت که برود، کجا؟»
دیدگاه تان را بنویسید