بهرام توکلی همچنان داستانگو نیست
تختی؛ عصاره زندگیاش «نه» گفتن بود
ایمان عبدلی
فیلم بیوگرافی، فیلمی است که بدون اتکا به واقعیتهای بیرون، بتواند با هر مخاطبی ارتباط بگیرد و دنیای آن را درک کند، فکر میکنم این یک تعریف همهپسند درباره فیلم پرتره و بیوگرافی است. فیلمی که بلد نباشد، داستان تعریف کند حتی اگر با معیارهای هالیوودی پرداخت شود در جذب تماشاچی ناکام خواهد ماند. چه بسیار آثاری که در همین سینمای ایران با میزانسنهای شلوغ و پرداختهای قابلقبول بودند و نتوانستند در ذهن مخاطب جای بگیرند. نمونه به نسبت قابلقبولش «دوئل» ساخته احمدرضا درویش است که در زمان خودش کلی سرو صدا به پا کرد و خیلی از مرزهای فیلمسازی را در سینمای ما شکست. چیزی مثل فیلمبرداری زیر آب رویا بود که «دوئل» واقعیاش کرد، اما اگر امروز از سینمابازهای ایرانی بخواهید 10 سکانس نمونهای از سینمای ایران مثال بزنند، بعید است سکانسی از «دوئل» در آن باشد، چون داستانی و شخصیتی از آن فیلم در ذهن تماشاچی شکل نگرفته است.
حالا در «تختی» توکلی هم همین ماجرا نمود دارد، این که بسیاری از منتقدان و کاربران شبکههای اجتماعی در میان نِک و نالههاشان از سطح پایین سلیقه مخاطب گلهمند هستند و بعضا دنبال قاتل بروسلی میگردند، انگارهای متوهمانه است. اگر «رحمان 1400» بیشتر میفروشد، خیلی ساده است، چون با استفاده از کلیشهها و یک داستان ساده و سرراست مخاطب را به دنبال خودش کشانده، اما تختی با آن همه زحمت و تلاش و پرداخت قابلقبول، رکن اساسی یا همان داستان تعریف کردن و قصه گفتن را نتوانسته اجرایی کند. شاید یادمان رفته که مخاطب یا حداقل قشر زیادی از مخاطبان به سینما میروند که قصه ببینند و بعد آن را برای دیگران تعریف کنند و از این دورهمی لذت ببرند. انگار که عدهای دور کرسی نشستهاند و یک داستانسرا و قصهپرداز قرار است شبی آنها را سرگرم کند، آیا با دیدن تختی سرگرم میشویم؟ حداقل از دقیقه 70 به بعد نه! شاید در ادامه یادداشت بتوانم قانعتان کنم که چرا تختی نه در کارگردانی، بلکه در فیلمنامه ضعفهای عمدهای دارد.
شروع خوب، ادامه پریشان
روایت فیلم ساختار دوار دارد، یعنی فیلم در یک فلاش بک، دوباره به همان نقطه آغازین روایت بر میگردد، از اتاق 23 هتل آتلانتیک شروع و به همان نقطه برمیگردد (اصلا انگار همه هاله پیرامون تختی در همان اتاق شکل گرفته)، از این جهت شکل روایی فیلم جالب توجه است و منطبق با آن چیزی است که در جامعه شکل گرفته. همه ما تختی را از لحظه مرگش به خاطر میآوریم و ناخواسته در ذهنمان از مرگ او به زندگیاش فلاشبک میزنیم، دقیقا همان طور که در روایت فیلم هم تاکید میشود که فراتر از زندگیِ تختی، مرگ اوست که در ذهن ایران نقش دارد. فیلم، خوب شروع میشود، در همان دقایق ابتدایی برف تهران قدیم، آن طراحی صحنه، سکون و سکوت مرموز فیلم بهشدت مسحورکننده است، تمهید روایی فیلم برای رفتن به دنیای بچگی و خانیآباد هم دلچسب است. آن تاکید روی فقر و فلاکت بچگیهای تختی هم در قاعده میگنجد، به هر حال میدانیم قرار است این داستان به اوج برسد، پس این فلاکت و فاصلهاش با اوج، درام را تاثیرگذار میکند.
از بچگیِ تختی تا نوجوانیاش و کار در مسجد سلیمان و اشاره به اولین نمودهای جوانمردی و دیگر خواهیاش، استعفا به خاطر مادر تا باشگاه پولاد و رسیدن به پیراهن تیم ملی، سرعت روایت مناسب است، اما همزمان اولین نشانههای درهم ریختگی فیلمنامه دیده میشود. فعلا چون مسحور فضاسازی و طراحی صحنه و درنهایت شمایل بازسازی شده تختی شدهایم، ضعفها به چشم نمیآید تا این که داستان به اوج میرسد؛ آن سکانس کمنظیر المپیک ملبورن و آن کشتی جانانه را میبینیم و گویی فیلم در آنجا تمام میشود(کاش تمام میشد).
فیلم، خوب شروع میشود، در همان دقایق ابتدایی مسحور فضاسازی و طراحی صحنه و درنهایت شمایل بازسازی شده تختی میشویم و ضعفها به چشم نمیآید تا این که داستان به اوج میرسد؛ آن سکانس کمنظیر المپیک ملبورن را میبینیم و گویی فیلم در آنجا تمام میشود(کاش تمام میشد)
آلبومی که عکسهای اضافه دارد
از این جا به بعد قرار است شرح تنهاییها و سقوط تختی را ببینیم (که به روایت فیلم منجر به خودکشی میشود)، اما کار دچار سرگیجه میشود، چون فیلمساز در یک سوم ابتدایی به تمام زندگی تختی نوکزده. واضح است که نمیشود در یک فیلم سینمایی تمام زندگی کسی مثل تختی را روایت کرد. کاشت پراکنده و تمامیتخواه عناصر داستانی در یک سوم ابتدایی، فیلم را در یک سوم پایانی دچار تشت و کسالت میکند، اگر قرار بر این بوده که به تنهایی و افسردگی و خودکشی برسیم، خیلی از سکانسهای بعد از هتل آتلانتیک اساسا کارکردی ندارد. حتی خیلی از اشارات سیاسی، آن سکانس کافه در فنلاند و...محلی از اعراب ندارد. تاکید چند باره و کلیشهای روی جوانمردی تختی شاید با یک یا دو سکانس مفصلتر(شخصیت سازتر) اصلا کارکرد بهتری داشت. فیلمساز انگار یک آلبوم از تختی را جلوی چشمانش داشته و خواسته تمام عکسها را نشانمان بدهد، در حالی که عکسهایی به دردمان میخورد که حس تنهایی و انزوا او را در ذهن ما بسازد.
برمیگردم به جمله ابتدای متن؛ «فیلم بیوگرافیِ خوب، فیلمی است که بدون اتکا به واقعیتهای بیرون، بتواند با هر مخاطبی ارتباط بگیرد و دنیای آن را درک کند، فکر میکنم این یک تعریف همهپسند درباره فیلم پرتره و بیوگرافی است»، به این عبارت یک نیم جمله دیگر هم باید اضافه کرد، در فیلم پرتره، باید بُرشی متناسب با روایت را از قهرمان داستان بیرون کشید و قید باقی خرده داستانهایش را زد. تصور کنید به جای سکانس زد و خورد در رختکن، سکانس ابراز علاقه لیلی مفصلتر و از جانب تختی کنشمندتر میشد، آن وقت چقدر شخصبت ساخته میشد، چقدر دوربین صمیمیتر بود، آن وقت سالها بعد اگر کسی میخواست بخشی از تختی را ببیند و نه لزوما بشناسد، فیلم توکلی را برایش اکران میکردیم! حالا اما شاید در گذر زمان فقط آن سکانس المپیک ملبورن به درد برخی تدوینگرهای ورزشی بخورد.
دیدگاه تان را بنویسید