به بهانه نمایشگاه کتاب و درباره کتاب «در قفس»، نوشته فرهود صفرزاده
کاروانی در قفس
بابک بوبان
معمولا وقتی کتابی را معرفی میکنند، میخواهند شما را ترغیب، تحریک یا قانع کنند که آن کتاب را بخوانید. من چنین قصدی ندارم. میدانید چرا؟ چون، کتاب منبع دانایی است و کسب دانایی مگر ترغیب و تشویق لازم دارد؟ یا، میدانید که دانا بودن فضیلت است یا نمیدانید. اگر میدانید، پس، صرفا اطلاع از اینکه کتابی تازه آمده، کافی است. اگر هم نمیدانید، که دیگر، بیایند و بگویند و بنویسند که کتابی آمده چنین و چنان، فقط اتلاف انرژی و هدر دادن اکسیژن است. مساله دیگر آنکه ترغیب که نمیکنم این کتابِ تازه را بخوانید، هیچ؛ اصلا دربارهاش هم نمیخواهم صحبت کنم. دربارهاش صحبت نمیکنم، چون هرگاه که درباره کتابی مینویسند، از محتوای خود کتاب وام میگیرند. به سخن دیگر، از خود کتاب مدد میگیرند تا دربارهاش بنویسند. گویی، باز، اما با ظرافتی خاص، در چاه مساله اول میافتند: یعنی که ببینید که آن کتاب «این» دارد و «آن» دارد! پس بخوانیدش! که باز چنین قصدی ندارم. کتاب درباره صبا است. استاد ابوالحسنخان صبا. آن که «اصیل» بود، «هنرجو» بود، «نوازنده» بود و «هنرآموز». «ردیفدان» بود و «آهنگساز». «نویسنده» بود و «پدر» بود و «صبور». صبور. صبور! همان که موسیقی را بسته به شخصیتِ هنرمند میدانست. آن که هنرمندِ بیخلاق را با هر هنری هم که داشته باشد، هیچ میشمرد. کتاب، درباره این چنین انسانِ هنرمندی است. دیگر چه را بگویم؟ و چرا بگویم؟ نه ترغیب میکنم که بخوانیدش، نه دربارهاش چیزی میگویم؛ اما حرفم تمام نشده است. از آنی میخواهم بگویم که در این روزگار کمیاب است. کتاب، تیراژش به شکل شرمآوری کم است، اما اصلا کمیاب نیست. حتا کتابهای نایاب هم زیادند! چه رسد به کتابهایی که با خود فکر میکنی که اگر حتی اصلا نبودند، چه میشد؟! بگذریم از کتابهایی که با خود میگویی کاش اصلا هیچوقت نبودند و نباشند. نه، از کتاب نمیخواهم بگویم. از استاد هم نمیخواهم بگویم. استاد که اتفاقا فراوان است. گفتم از چیزی کمیاب میخواهم سخن بگویم و دست بر قضا، کمیابها چه زیاد شدهاند: کمیاب یکی دوتا نیست. از شدت کمیابی، قحطی شده. قحطی سلیقه، قحطی ذائقه، قحطی گوشِ درست، قحطی قضاوت، قحطی خلاقیت، قحطی شرم، قحطی حیا، قحطی نجابت، قحطی معیار. و صدای لئونارد برنستاین در گوشم میپیچید که: «آن بزرگی و علو طبع که زمانی تمام دلیل موسیقی بود کجاست؟ در نمایش و ادبیاتِ جدیدمان شفقت کو؟ در دل بوالهوسیهای ابلهانه روزگارمان که تظاهر به هنر میکنند وجدان کجاست؟ فقط هم در هنر نیست؛ شما میدانید.» از همینها میخواهم بگویم: از تلاش و همت و وجدان و شفقت.
این کتابِ تازه، یعنی «در قفس»، که درباره ابوالحسن صبا است، سومین جلد از مجموعهای به نام زمرد است که ناشر آن، یعنی «نشر فنجان»، آن را بعد از کتابی درباره ابوالقاسم عارف قزوینی به نام «چرخ بیآیین» و کتابی دیگر به نام «باد خزان» درباره غلامحسین درویش، هر سه به قلم و پژوهش فرهود صفرزاده، چاپ و منتشر کرده است. و جالبتر اینکه از همین مجموعه چهار جلد دیگر را نیز وعده انتشار داده: درباره قمر، علینقی وزیری، مهدیقلی هدایت و خاندان فراهانی. یعنی هفت کتاب که هریک خود دنیایی است.
یعنی هفت موضوع که هر کدام برای خودش وزنهای است و دست بر قضا تکتک این هفت موضوع وزنههای بسیار سنگینی در تاریخ حدودا صد ساله ما ایرانیها هستند. اگر برای تاریخ این صد و اندی سال اهمیت قایلیم، این هفت موضوع، هم تاریخ ساختهاند و هم خود زاییده تاریخ دوران خودشان بودهاند. اگر برای فرهنگمان دلی داریم که در سینه میتپد، این هفت نفر و عنوان بخشی از مایند و ما نیز از ایشانیم. اگر برای موسیقیمان ارزش قایلیم، بی این هفت نفر و عنوان، راه به جایی نخواهیم برد. چه شنونده و دوستدار موسیقی باشید، چه موسیقیدان و اهل موسیقی. هر نوع موسیقی. از موسیقی دستگاهی بگیرید تا پاپ. از موسیقی سمفونیک تا رپ. از ردیف میرزاعبداله تا خوانندگان یکبار مصرف بازار بیلبوردهای شهر. بدون این هفت زمرد، قطعا که این ره که میرویم به ترکستان است و ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی! اما این نویسنده و ناشر و دوستان و یارانشان کیستند که در این روزگار غریب، سر و دل به این کار گماردهاند؟
از عارف نوشتهاند که گفت وقتی تصنیف وطنی ساخته که از ده هزار نفر، یک نفر هم نمیدانسته وطن یعنی چه! از درویشخان نوشتهاند که «الگویی است شایسته در اخلاق و سرمشقی بایسته در موسیقی.» از صبا نوشتهاند که قربانی کملطفیِ ناشی از «عدم شناخت دقیق و سطحینگری» است.
به راستی، اگر این سه جلد کتاب نبود و چهار جلد بعدی هم نباشند، چه میشود؟ و باز صدای استاد در گوشم که: «بروید و شرافت را دوباره بیابید، شفقت و وجدان را جان دوباره ببخشید. به آنها عشق بورزید و در پرتو آنها خود حقیقیتان را بیابید. سپس، در روشنای اینکه بدانید به که باید درستکار باشید، تنها آن هنگام است، که همچنان که به یقین، شب از پس روز میآید، نتیجه چنان خواهد بود که با دیگران نخواهید توانست دغلکار باشید.»
دیدگاه تان را بنویسید