در برابر سلفی‌بگیران جان می‌دهیم!

بارزترین ویژگی نمایش‌های مهدی کوشکی، توجه عمیق او به مسائل اجتماعی و بارزتر از آن، نشان دادن پررنگ و گاه اغراق شده معضلات اجتماعی است. کوشکی از عریان کردن و به تماشا گذاشتن آن‌چه گریبان جامعه و مردمش را گرفته است، ابایی ندارد. هم در زبان و هم در لحن و هم در رفتار و کنش بازیگران. کوشکی بی‌پروایی نگاهش را تحمیل می‌کند و این‌همه را در برابر تماشگر به نمایش می‌گذارد. «سیزده» نیز از این قاعده مستثنی نیست؛ اگر سیزده نحس است و بدشگونی‌ها و تلخی‌ها و دردهایی دارد، تو به‌عنوان تماشاگر باید این‌ها را ببینی . البته آن‌چنان که واقعا هستند ببینی و نه پیچیده در لفاف کلمات مطنطن و یا با پوششی از زرورق که مبادا به کسی بربخورد و یا باعث آزردگی کسی بشود.

آذر فخری

نمایش: سیزده

نویسنده، طراح و کارگردان: مهدی کوشکی

بازیگران: (به ترتیب حروف الفبا) مهدی آذربخش، سعید اویسی، محمد کاظم بابایی، حسین برفی نژاد، مونا تدین پور، ارشیا تهرانی، سارا خانکی، عباس خداقلی‌زاده، پانیذ خلیل‌زاده، کیارش رادمهر، ملینا رحمانی، الی رزم‌آرا، احسان رضوانی، شهروز زعفر، سحر سالک، اشکان شریعت، بهناز شمشیری، آرمینا ضیاءنور و ...

    

«سیزده»؛ نمایشی عریان است. آن‌قدر عریان و بی‌پرده که کوشکی از کودکان و مخاطبانی که دچار مشکلات قلبی و هیجانی هستند می‌خواهد به تماشای این نمایش نیایند و از خیرش بگذرند. این‌جا، قرار است نفس‌ها بند بیاید و قلب‌ها با سرعت بیشتری بتپد.

نمایش«سیزده» نگاهی نو، آمیخته  با طنزی سیاه است با روایتی مسیحی درباره گناه، جنایت و مکافات. نمایش خشونت عریان بر روی صحنه، حتما گوشه چشمی به نظریه  «تئاتر شقاوت» آنتونن آرتو هنرمند و نظریه پرداز فرانسوی دارد؛ آرتو معتقد است نمایش باید با نشان دادن خشونت در تمام ابعادش، مخاطب را چنان درگیر کند که او را وادارد با دیدن خشونت، خود مرتکب خشونت نشود. 

دردهایی ناگزیر در بستر جامعه‌ای منفعل

«سیزده» همه آن‌هایی را که دردی بر دوش می‌کشند به صحنه نمایش خود آورده است؛ بیماری سرطانی، مرد یا زنی عاشق اما خیانت دیده، یک پسر گنگ و لال، فردی که در کودکی به او تعرض شده، فردی بی هویت که نمی داند پدر و مادرش کیستند، یک ترا جنسیتی با تمام مشکلاتش و... تا نشان دهد که جامعه‌ای که در قبال این افراد تنها به نگاهی ترحم‌آمیز، صدقه و حمایت‌های علیل‌پرور بسنده می‌کند باید زشتی چنین برخوردهایی را به رخ ببیند. جامعه‌ای را نشان می‌دهد که به‌جای همدلی و نه حتی درک، ترجیح می‌دهد سهم خود را با پرداخت صدقه و کمی ترحم بپردازد و بگذرد. نقش حمایت‌گری در میان افراد این جامعه بسیارکم است. و بی‌مسئولیتی و عدم تعهد ... بماند! 

تماشاگران برای دوساعت و بیست دقیقه روی صندلی‌های‌شان میخکوب می‌شوند تا  در تجربه‌ای جدید، شاهد نمایشی از وضعیت امروز جامعه ما باشند؛ رابطه‌های درهم و متلاشی شده‌ای که به مویی بنداند و در این بین مصلحانی هم هستند که فقط آن‌چه را که به آن ایمان دارند درست می‌پندارند و به دنبال بهشت برای خود و دیگران هستند. مصلحانی که دیگران را گناه‌کار و خود را معصوم می‌پندارند و همین پنداره است که راه آنان را به کژراهه جست‌وجو و تحمیل بهشت به خود و دیگران می‌کشاند . اما کدام یک از ما انسان‌ها، بی‌گناه و معصومیم و مگر معصومیت با انسانیت جور درمی‌آید؟! 

در جهانی که خون و خشونت از سراپای آن می‌بارد و خشونت چه در صحنه واقعی جامعه و چه در روایت یک نمایش بیشتر تماشاچی و سلفی بگیر دارد تا دل‌سوز و همدل و همراه طبیعی است که مردمش یا با هندزفری یا با صدای بلند موسیقی فالش و فشل یا حتی آوانگارد گوش بدهند زیرا:«می‌خوام صدای رنج و درد آدما رو نشنوم...»

همین خود را به نشنیدن و ندیدن زدن ناگهان ضربه را وارد می‌کند؛ آیا این حجم از خشونت از خود ما، از درون ما سرچشمه می‌گیرد؟ و در این میان چه کسی می‌تواند قضاوت کند آن‌کس که کشته می‌شود بی‌گناه بوده است یا گناه‌کار؟!

کوشکی در قامت تارانتینو!

خشونت و خون و خونریزی زیاد است؛ «سیزده» در این مورد با کسی تعارف ندارد. خشونت در بافت این روایت که گویی که پایانی ندارد تنیده شده است. این خشونت جانب هیچ جنسیت و سنی را رعایت نمی‌کند و به نژاد و فرقه و سن و سال آدم‌ها اهمیت نمی‌دهد. هر چه برای این آدم‌ها اتفاق می‌افتد، از جانب فضا و محیطی است که چشم‌هایش را بر روی نیازهای عاطفی و جسمی آدم‌هایش بسته است و مدام ضربه می‎زند و البته که خود این آدم‎ها هم در وارد آمدن هر کدام از این ضربه‎ها هم به خودشان و هم به دیگران، سهمی دارند؛ پسری که معشوقش را به خیال خیانت می‎کشد؛ در تقابل عشق و نفرت گیرافتاده است. آن‌که در کودکی مورد تعرض واقع شده، با گره‌های وحشتناک به عرصه بزرگ‌سالی وارد می‌شود و خود آماده زخم‌زدن و آسیب‌رساندن است، پس در این میانه می‌توان مسیح‌وار از بخشوده شدن ابدی گناهان سخن گفت؛ زیرا که انسان با تمام ضعف‌ها و نیازهایش نادیده گرفته می‌شود. برای همین است باید این روایت قلب هر کدام از ما را به درد آورد:« یک روز مسیح با حواریون میرن رستوران میگن میز بیست وشش نفری دارین؟ گارسون میگه شما که سیزده نفر هستین! میگه آخه ما عادت داریم یک طرف میز بنشینیم.» چرا مسیح خود و یارانش را چنین تکثیر می‌کند؟ چرا او در جست‌وجوی یک آرامش ابدی از پی یک بخشودگی ابدی است. نقش پدروارانه او در این میان قرا است به ما چه بگوید؟ اویی که چنان بی رحمانه صلیب خود را تا قتلگاه بر دوش کشید و به چهارمیخ کشیده شد... خون از سر و روی تاریخ می‌بارد تارانتینو!

در جهانی که خون و خشونت از سراپای آن می‌بارد و خشونت چه در صحنه واقعی جامعه و چه در روایت یک نمایش بیشتر تماشاچی و سلفی بگیر دارد تا دل‌سوز و همدل و همراه؛ طبیعی است که مردمش یا با هندزفری یا با صدای بلند موسیقی فالش و فشل یا حتی آوانگارد گوش بدهند زیرا:«می‌خوام صدای رنج و درد آدما رو نشنوم...»

بارسنگین درام و حس‌آمیزی

کفن‌پوشان «سیزده» درگیر مرگ هستند. مرگی که مدام در پیرامون ما پرسه می‌زند و ما آن‌را فقط در وجود دیگران تجربه می‌کنیم. آن‌چنان که ژیژک با برداشتی لکانی می‌گوید و دراین نمایش به‌خوبی نشان داده می‌شود، مسئله تجربه نشدن مرگ به شیوه‌ای شخصی است، درست همان جمله‌ای را باید به کار برد که روزگاری اپیکور بر زبان رانده است: وقتی ما هستیم مرگی نیست و وقتی مرگ بیاید ما نیستیم. به همین دلیل است که ما مرگ را در خود و درباره خود تجربه نمی‌کنیم اما چهره آن‌را در صورت و نگاه و بدن دیگران می‌بینیم. چنین تماشایی در برخورد همسرزنی ‌که به سرطان مبتلاست به‌خوبی نشان داده شده است. این همسر وفادار که در حال از دست‌دادن همسر سرطانی خود است، به‌خوبی دارد مرگ را لمس می‌کند؛ مرگ را در بدن دیگری عزیزش می‌بیند و تمام بار حسی و دراماتیک این ماجرا را به‌خوبی به نمایش می‌گذارد و تماشاگر را گریه وامی‌دارد.

 جنگ داستان همیشگی تاریخ است. جهان درهرعصری منتظر آخرالزمان خویش بوده است و هست. آخرالزمانی که مصلحان نوید و نذیر می‌دهند که قراراست چون بارانی از آتش بر روی مردمانی که از نظر آنان در جشن دنیا مشغول پایکوبی‌اند، فروببارد.مصلحانی که مدام در حال پاک و تمیزکردن دنیا از گناهکاران هستند و در این میان آنان‌که کشته می‌شوند معصوم یا گناهکار-کسی چه می‌داند؛ داور واقعی کیست؟!- کسانی هستند که به اعتقادات مصلحان ایمان ندارند. اینان هستند که باید از صفحه روزگار پاک شوند. پس این پرسش که در صحنه نمایش واگویه می‌شود پرسشی است از همه ما:«قاشقت همراهته؟ چون یک دقیقه بعد با خدا شام خواهی خورد!» و این شام خوردن با خداوند و عدد سیزده-مسیح به همراه دوازده حواری‌اش- اشاره‌ای است به روایت مسیحایی این نمایش. 

مسئله تجربه نشدن مرگ به شیوه‌ای شخصی است، درست همان جمله‌ای را باید به کار برد که روزگاری اپیکور بر زبان رانده است: وقتی ما هستیم مرگی نیست و وقتی مرگ بیاید ما نیستیم. به همین دلیل است که ما مرگ را در خود و درباره خود تجربه نمی‌کنیم

جهان مشکلات زیادی دارد که همه هم مال آدم‌هاست؛ آن‌هایی که درگیر شغلی شده‌اند که دوستش ندارند، در دام خانواده‌ای افتاده‌اند که مدام متشنج است، کودکانی که با ازهم پاشیدن خانواده‌ها رها می‌شوند. مردانی که به واسطه غلبه غیرت عشق‌ خود را می‌کشند و هم‌چون اطلس تا ابد بارواگویه‌های وجدان خود را بر دوش می‌کشند- هم‌چون مسیح که صلیبش را بر دوش کشید- و البته جامعه‌ای که هیچ کنترلی بر این روند فرسایشی ندارد و آن‌را رها کرده است، زیرا که در نهایت همه ما خواهیم مرد!

اما  در انتهای تمام کشتارها و خون ریزی‌ها، تولد یک نوزادی نشان می دهد که می توان به آینده جهان امیدوار بود، به این که احتمال منجی هنوزهست، منجی که در درون هر یک ما به انتظار نشسته است.