هنر تجسمی امروز ایران را چگونه باید تفسیر کرد؟
هرچه جهانیتر بیتاثیرتر، هر چه بازاریتر بیمعناتر
علیرضا بخشی استوار
هنر تجسمی امروز ایران را چگونه و بر چه مبنایی می توان تفسیرکرد؟ این سوال شاید سوالی کلی به نظر برسد.سوالی که برخی مسائل را نادیده می گیرد.اما این سوال حاصل کنار هم چیدن جزئیاتی است که به این کل رسیده است.سوال بعدی این است که هنر تجسمی ما امروز چه نقاط ضعف و قدرتی دارد و به کدام سو حرکت می کند و این شکل از حرکت چه دستاوردی را برای این عرصه و برای مخاطبانش داشته است؟
هنر تجسمی ما امروز به اعتقاد فعالان این عرصه، زبانی جهانی دارد و در مهم ترین رخدادهای تجسمی جهان، ایرانیان، چند سالی است که حضوری ویژه دارند.اما چرا این هنر با این میزان از موفقیت هنری، محصور و از لحاظ کارکردی در اجتماع محدود شده است.چرا نمی توان از این هنر توقع داشت که پتانسیل های خود را در سطحی وسیع تر عیان و آزاد کند.آیا مشکل از آن است که شکل امروز هنر تجسمی ربطی به فرهنگ و زیست ما ندارد و میدانی خصوصی برای فعالینی مشخص است؟ آن هم در زمانه ای که صحبت کردن از یک هنر ملی به واسطه از بین رفتن مرز فرهنگ های همسان شده مسخره به نظر می رسد و نشانگر عقب ماندگی و از سویی عدم به روزرسانی ذائقه است.صحبت کردن از هنر ملی این برچسب را بر پیشانی خود دارد که از نگاهی سلطه جو و یکسان ساز تبعیت می کند و در نقطه سوم هنر ملی که با المان ها و دستاوردهای بومی و منطقه ای سر و کار دارد با کشیده شدن به عرصه رسمی تجسمی کارکرد جهانی پیدا می کند و در عرصه همسان ساز امروز ذوب می شود.چنانچه در گذشته نیز این اتفاق به واسطه نگرش افراد تشکیل دهنده «مکتب سقاخانه» رخ داده است.در این نقطه باید ببینیم صحبت کردن از هنر ملی آیا اصلا ضرورتی دارد یا نه؟ آیا مشکل هنر تجسمی امروز ما فقدان مسائلی متناسب با فرهنگ ما است یا این که در چنین دنیای همسان شده ای نباید توقع این را داشت که فرقی میان دو اثر هنری در تهران و برلین بود.
به واقع صحبت کردن از یک هنر ملی امری مضحک است و به دلیل این که هنر تجسمی امروز ما نمی تواند چنین محتوایی را در ساختار خود بگنجاند، باید مسئله را به سمت و سوی دیگری برد.امروز باید خوانش هنر تجسمی و تفسیر آن را با معادلاتی جهانی همسان کرد.اما این رویه کارکردی معکوس دارد.عرصه هنرهای تجسمی ما هر چقدر که بیشتر سطحی جهانی به خود می گیرد در درون کشور اخته تر، ناکارآمدتر و محدودتر می شود.پیوستن به عرصه جهانی هنر یعنی پیوستن به بازار جهانی و بازار جهانی یعنی مُد و پول.در چنین شرایطی ما حس می کنیم که در شکل جهانی پیشنهاد دهنده هستیم. اما متوجه نیستیم که بازار و نحوه تقاضا در آن، بیشتر از این که مصرف کننده باشد سفارش دهنده است.یعنی ما در چنین شرایطی سعی می کنیم خودمان را با ذائقه متقاضی هماهنگ کنیم و از این بابت آن چه در بازار باب میل است بر هنر ما سایه می افکند و در این راه گالری ها هستند که پیشگام هستند.حتی می بینیم که رویدادها و برنامه های تجسمی ما نیز وابسته به این بازار جهانی است. رویدادهایی که در بازار جهانی بسیار خریدار دارد اما در داخل این کشور مبنایی برای چرایی برگزاری آن نیست.در چنین شرایطی این جامعه محدود شده که خود را طبقه الیتی می داند این محدودیت را نشانه امتیاز دانسته و تنها و تنها به محل عرضه می اندیشد و به تجارت و در این نقطه چه جایی برای مخاطب و البته خود هنر باقی می ماند؟
وقتی مخاطب به عنوان معنای گسترده تر و البته چگونگی روند تاریخ هنر در کشور به واسطه اهمیت مسئله اقتصاد نادیده گرفته می شود پس نمی توان توقعی از تاثیر گزاری هنر تجسمی در میدان های اجتماعی و تاریخ فرهنگی داشت.هنر تجسمی امروز که البته به لحاظ اقتصادی روز به روز شکوفاتر می شود را ناچارا باید قطعه ای از تاریخ این کشور بدانیم.تاریخی که بیش از هر زمان دیگر این گالری ها و مجموعه داران و خریداران هستند که به آن جهت می دهند و از این میدان نمی توان توقع تاثیر را داشت. شاید بپرسید منظور از تاثیر چیست؟ و شاید بپرسید در دنیای تا به این حد خُرد و جزئی شده با بی نهایت مانیفست به ظاهر شخصی چه جایی برای تاثیر است؟هنر تجسمی ما امروز عرصه ای است که بیش از دیگر شاخه های هنری دچار همسان سازی اندیشه ای سلطه گرانه چون بازار شده است.چون مناسباتش مستقیم تر با بنگاه های اقتصادی و با سرمایه نقد گره خورده است.این مسئله یعنی این که تحت این سلطه همه دارند به سمتی می روند که این بازار سلطه طلب حاکم کرده است و ما در چنین شرایطی با گزینه ای نو مواجه نیستیم.گزینه ای که افقی تازه برای ما بگشاید یا شرایط خود این عرصه را به سمت دیگری ببرد.این عرصه اقتصاد زده فقط در درون مناسبات پولی جریان دارد و همه تعریف ها و تمجیدها و نقدها در این عرصه وابسته به یک امر مرکزی چون تبلیغات است.بازار به دلیل وابستگی که با تبلیغات دارد پس بلاشک ما را از واقعیت دور کرده است و تبلیغات در پی القا است و القا نیز بر ساخته نوعی وهم است و شاید کمی این گفته رادیکال به نظر برسد اما به واقع ما در توهم وجود عرصه تجسمی به سر می بریم.شاید در یک نگاه وسیع تر این مسئلهای باشد که هنر امروز ما به آن دچار است اما وقتی بازار مناسباتی را تعیین می کند هر اثری که خلق می شود آن جا معنا پیدا می کند که بتواند خواست بازار را تامین کند.به مسائلی پرداخته می شود که مشتری پسند باشد و در این محفل بسیاری از واقعیت ها نمی تواند نمود پیدا کند چون در بسیاری از مواقع واقعیت ها خواست بازار نیستند یا اگر باشند آن گونه به تصویر در می آیند که باز بازار از آن توقع دارد.شاید باید نگاه مان را معطوف به آن نکاتی کنیم که مورد پسند این بازار نیست تا راهی جدید گشوده شود.هر چند این بازار در انتظار بلعیدن هر خلق جدیدی هست.
دیدگاه تان را بنویسید