«وقتی خروس غلط میخواند»
درهمریختگی زمان و روان
داستان «وقتی خروس غلط میخواند» روایتی کاملا چرخشی و لوپوار است؛ ترکیبی است از تکه پازلهایی که تماشاگر باید مدام جای مناسب هر کدام را پیدا کند تا بتواند در نهایت و در آخر بازی، اصل و عمق داستان را دریابد. پادشاه شکسته خورده اکنون به جایی رسیده که میداند هر چه کرده اشتباه و غیرانسانی بوده، او میخواهد بازگردد و این «خود»ی را که به چنین جایی رسیده از همان سر خط، حذف و پاک کند و نگذارد لوپ هستی فاسدش، به جان جهان بیفتد.
آذر فخری، روزنامهنگار
نمایش: وقتی خروس غلط میخواند
نویسنده و کارگردان: علی شمس
بازیگران: (به ترتیب ورود به صحنه) بانیپال شومون، سام کبودوند، امیر باباشهابی، آناهیتا درگاهی، مونا فرجاد، زری محتشم، مهران امام
این پرسشی است که احتمالا در مقاطع مختلف زمانی برای خیلی از ماها پیش آمده؛ اینکه اگر به گذشته برمیگشتیم، چه کاری انجام میدادیم یا انجام نمیدادیم، چه تصمیمهایی را میگرفتیم یا نمیگرفتیم، چه حرفهایی رامیگفتیم یا نمیگفتیم...
همه ما درگیر این چالش دردناک بودهایم که اگر تجربیات امروز را در گذشته داشتیم احتمالا تصمیمهای بهتری میگرفتیم و یا از خیر انجام بعضی کارها میگذشتیم و آن جملهای را که تمام سرنوشت ما را تحتالشعاع خود قرار داده نمیگفتیم.
اما حقیقت خوب یا بد این است که ما توان و امکان بازگشتن به گذشته را نداریم و هر تصمیمی که در گذشته گرفتهایم و هر کاری که انجام دادهایم به احتمال قوی در همان زمان خودش، به نظرمان بهترین و مناسبترین آمده است.
خیلیها درگیر پرسشهای بزرگتری میشوند؛ اگر هیتلر در همان نوزادی مرده بود، اگر او در دانشکده هنر پذیرفته میشد و به نقاشی ادامه میداد، حالا جهان چه شکلی بود؟ و به عقبتر برگردیم اگر چنگیزخان مغول مرده به دنیا میآمد یا کسی جرات میکرد او را در همان روزهایی که تازه کشورگشاییهایش را آغاز کرده بود، میکشت...
به نظر میرسد گاهی نگاهمان به زندگی و جریاناتی که در آن اتفاق میافتد خیلی سطحی است؛ انگار که زندگی برگه سفیدی است که ما مدام میتوانیم روی آن بنویسیم و غلطهایمان را پاک و تصحیح کنیم. در حالیکه زندگی ما، آن برگه سفیدی نیست که فقط جلوی ما باشد؛ برگهای است مشترک که تمام مردمان جهان در حال نقش زدن و نوشتن بر روی آن هستند و خوب بعضیها چیزهای خوب مینویسند و نقاشیهای خوب میکشند و بعضیها نه و اینها همه در هم مخلوط میشوند و گاهی همپوشانی دارند.
«وقتی خروس غلط میخواند» روایت این آرزوست؛ بازگشت به گذشته و کشتن «خود» تا این «خود» در آینده به دیکتاتور خونریزی که الان هست، تبدیل نشود.
پادشاه شکسته خورده حالا اینرا میخواهد. او اکنون به جایی رسیده که میداند هر چه کرده اشتباه و غیرانسانی بوده، او میخواهد بازگردد و این «خود»ی را که به چنین جایی رسیده از همان سر خط، حذف و پاک کند و نگذارد لوپ هستی فاسدش، به جان جهان بیفتد.
داستان «وقتی خروس غلط میخواند» روایتی کاملا چرخشی و لوپوار است؛ ترکیبی است از تکه پازلهایی که تماشاگر باید مدام جای مناسب هر کدام را پیدا کند تا بتواند در نهایت و در آخر بازی، اصل و عمق داستان را دریابد. طبیعی است که حکایت پادشاهی که میخواهد به گذشته برگردد، فیلم «لوپر» اثر «ریان جانسون» محصول 2012 را در ذهن تماشاگر تداعی میکند با همان سوال ابتدای فیلم که اگر هیتلر به دنیا نیامده بود، اگر بند ناف دور گردن چنگیزخان میپیچید و او را در رحم مادرش خفه میکرد... اگرهای این روایت، همان اگرهایی ست که در حسرت همه ما نهفته است. شاهی که پس از کشورگشاییها و قتلعامهای وحشیانه در جهان تصمیم میگیرد با استفاده از ماشین زمان به گذشته برگردد و خودش را درجوانی مجبور به خودکشی کند تا این لوپ را از حرکت بازدارد.
حقیقت تلخ انسان این است که هرگز متوجه دوبعد همراه و همدل زنانه و مردانه وجود خود نمیشود؛ او همواره با تکیه و تاکید بر ویژگیهای جسمانیاش تنها به یکی از این دو هستی امکان تجلی میدهد و لاجرم از تعادل و کمال بازمیماند
در جستوجوی «اگر»
ما شاه را در خواب و رویایش، در رحم مادرش میبینیم در حالیکه با «اگر»ش مواجه میشود. این «اگر» زن است، و پرسش پادشاه این است که اگر زن به دنیا آمده بود، چه اتفاقی میافتاد؟ اگر وجه زنانه هستی او بر اراده و تصمیمش غالب میشد، حالا او در کجای هستی ایستاده بود و آیا تا این حد احساس ندامت و حسرت میکرد؟
آنگاه حرفهای «علی شمس» را بهخاطر میآوریم که در کنارهیتلرها و استالینها از کاترین کبیر و ماری آنتوانت نیز نام میبرد. اینجا، جنسیت مهم نیست و اصلا به چشم نمیآید. جنسیت برای علی شمس، تعیینکننده و تصمیمگیرنده نیست. او بر ذات انسان تاکید دارد. انسانی که اگر در موقعیت و مقامی قراربگیرد که احساس قدرقدرت بودن بکند، زن باشد یا مرد، ممکن است آن وجه سبع و حیوانیاش، بروز کند و از او دیکتاتوری خونریز بسازد. پادشاه روایت شمس، اما مرد است و هر کشور برای او به مثابه زنی زیباست که باید او را به دست آورد؛ «فنیقیه» زن زیبایی است به نام «فنیقیه خانم زیبا» که دم به دم او را تشویق می کند «رم زیبا» را و هر کشور/زن زیبایی را فتح کند. وجه مردانه این پادشاه، فقط در پی فتح کردن و بهدست آوردن است، زیرا او مدام در پی «اگر» زنانه خویش است که آنرا در رحم مادر جای گذاشته است. حقیقت تلخ انسان این است که هرگز متوجه دوبعد همراه و همدل زنانه و مردانه وجود خود نمیشود؛ او همواره با تکیه و تاکید بر ویژگیهای جسمانیاش تنها به یکی از این دو هستی امکان تجلی میدهد و لاجرم از تعادل و کمال بازمیماند و چنین است که در نهایت وقتی مردانگی یا حتی زنانگی خود را تا نهاییترین شکل خودش زندگی کرد، حسرتهای انباشته شده به سراغش میآیند؛ حالا او میخواهد به عقب بازگردد و خود را که مردی به دنیا آمده است بکشد و حتی عقبتر... او میخواهد به رحم مادرش بازگردد و با آن «اگر» ملاقات کند؛ با آن وجه مونث خودش که در رحم مادر جا مانده است.
یک نمایش علمی-تخیلی
«وقتی خروس غلط میخواند»، با ماجرای سفر در زمان، با ماشین زمانش، یک روایت علمی-تخیلی است که بارها به کمک تروکاژها و تکنیکهای سینمایی، به تصویر کشیده شده است. اما نمایش چنین ایماژهایی در صحنه نمایش، بدون آن امکانات سینمایی جسارتی میطلبد که البته شمس از عهده این جسارت برآمده است. روایت سفر در زمان شمس، روایتی علمی-تخیلی در صحنه نمایش است که با کمک طراحی و دکور خاص صحنه، و بهخصوص به سبب جدا و دور بودن دکور از کلیت صحنه نمایش، امکانپذیرمیشود. ما در طول نمایش در تاریخ سفر میکنیم، در کارتاژ، در فنیقیه و ... و در فضایی سایبر پانک وارد لوپی میشویم که پادشاه قصد دارد جهت آنرا تغییر بدهد. پادشاهی که در جوانی عضو حزب بوده و پلههای قدرت را یکی یکی بالا آمده و اکنون یک دیکتاتور بلامنازع است، اینک میخواهد به جنگ «زمان» برود. حالا او با اینهمه قدرتنمایی، با فتح تمام کشور-زنها، همین پادشاهی که هر سرزمین را زنی میبیند و مدام از خود میپرسد چگونه میشود با یک کشور خوابید؟ اکنون میخواهد قدرتش را به رخ «زمان» بکشد و با فتح آن، حرکتش را معکوس کند، او که طعم هر لذت ممکن و ناممکنی را به واسطه خونخواری و بیرحمیاش چشیده است، حالا میخواهد بازگردد و آن جوان جویای نام را وادارد؛ بله «وادارد» که خود را بکشد. او به دیکتاتوربودن خوگرفته است؛ حتی حالا که پشیمان است و درپی جبران، نمیتواند از قالب این شخصیت برساخته خارج شود، او با زبان تحکم و فشار با جهان پیرامونش حرف میزند و مدام در پی سلطهجویی است، زمان و جوان مانده در گذشته، آخرین ایستگاه قدرتنمایی اوست.
خروسی که غلط میخواند!
خروس در فرهنگ نمادها و نیز در اساطیر، موجودی است به شدت نرینه. جانوری که نمایانگر قدرت و شهوت مردانه در بالاترین حد خود است. اما شاید به دلیل همین افراط در نرینگی است که از ریتم افتاده است و دیگر فالش میخواند. این خروس، با در بلندی ایستادنش و با در اختیار گرفتن طلوع و غروب خورشید و با تسلط بر جهان پیرامونش، با کشورهایی که هر کدام را زن-مرغی میبیند برای تصرف، از جایی به بعد نه فقط درلوپ زمانی، بلکه درلوپ جنسیت خود نیز دچار انحراف شده است؛ جهانی که او قصد تسلط بر آنرا داشت، اینهمه زنانه و او خودش اینهمه مردانه نبوده و نیست و از همینجاست که او مدام رویای «اگر» خود را میبیند، «اگر»ی جامانده در رحم که میشد بهجای او یا همراهش متولد شود. اگر چنان میشد، اکنون جهان چه شکلی بود؟!
منطق روایت چنین میگوید:
- زمان را چه افقی و چه عمودی
- چه از سر به ته و چه از ته به سر گَز کنی فرقی نمیکند.
- بند ناف و ورژن زنانه و مردانه توفیری ندارد.
- ملوکان آدم نمیبینند ملوکان عدد میبینند و نیرو.
- و این بلیه مرحمتیست از شااااااه براندازان، دیکتاااااتور برافراز...
این روایتهای نامتوازن و درهم پیچیده تاریخی سرشار ازمضامین اروتیک وسادومازوخیستی است؛ در جایی دو دلداده چریک (شاید آن آنیما و آنیموسی که تاریخ و زمان خطی آنها را با شدتی دردناک ازهم جدا کرده) را داریم که یکدیگر را شکنجه میکنند و اتوی داغ بر پوست هم میکشند و کفشهای یکدیگر را میبوسند! این رفتارهای اروتیک با اشاره به مشکلات جنسی کاراکترها، باعث میشود بیشتر و بیشتر با فضای محزون و تنهایی که برای خود رقم زدهاند آشنا شویم. تاکید دیکتاتور بر سلامت جنسیاش، در هنگامی که مانند یک تراجنسیتی لباس پوشیده و یا بوییده شدن کف پایش توسط نوکرش و... پیام این خروس را به مخاطب میرساند؛ اینجا جای یک نیمه خالی است!
باید یک چیزهایی را بلد بود!
روایت «وقتی خروس غلط میخواند» ارجاعاتی تاریخی، اسطورهای و نیز روانشناسی دارد و چه بهتر که مخاطب از پیش با این روایتها آشنا باشد و حداقل کمی تاریخ بداند. چون علی شمس، بهعنوان دانای کل، کاملا آماده است از ناآگاهی مخاطبش استفاده کند و با اطلاعات به عمد غلطی که به او میدهد، او را بفریبد. وقتی وارد جهان روایی این خروس میشویم باید کمی مسلح باشیم تا رودست نخوریم و سررشته غیرخطی داستان را از دست ندهیم. همچنان که گفتیم، این نمایش قطعات بههم ریخته پازلی است که تماشاگر تا آخر نمایش فرصت دارد آنها در کنار هم و در جای درست قرار دهد و تصویر کامل و کلی را بهدست آورد.
دیدگاه تان را بنویسید