«سرخپوست»، بازی دزد و پلیس معمولی نیست
جراحی لایههای درونی یک زندانبان
نیما جاویدی نگاه تازهای به یک داستان معمولی دارد. نگاهی که حداقل در سینمای ما، خیلی کم به آن توجه شده است. «سرخپوست»، حتی اگر بخواهیم جدای از تمام مسائل روانکاوانهاش، آن را در ژانر اجتماعی جای بدهیم، باز یک سر و گردن از مضامین نخنماشده سینمای اجتماعی امروز که درگیر تکرار مکررات شده، بالاتر است. حتی اگر هر گونه امتیاز این فیلم را نادیده بگیریم، نمیتوانیم نسبت به بعد داستانگویی آن بیتفاوت باشیم. در این فیلم ما با یک جریان خوب و خوشایند و درگیرکننده داستانگو مواجهیم و که ما را تا آخر پای خود نگه میدارد.
آذر فخری، روزنامهنگار
فیلم: سرخ پوست
کارگردان: نیما جاویدی
بازیگران: نوید محمدزاده، پریناز ایزدیار، ستاره پسیانی، آتیلا پسیانی، مانی حقیقی و حبیب رضایی
سال 1347 است. فرودگاه شهر تازه ساخته شده و به همین دلیل، زندانی که در همسایگی آن است باید تخلیه شود. رئیس این زندان، سرگرد جاهد (با بازی نوید محمدزاده)، ماموری مقتدر و وظیفهشناس هم درگیر تخلیه زندان و مسائل ایمنی آن است و هم در شرف ترفیع گرفتن. اما آنچه در این میان اتفاق میافتد، و همهچیز را به هم میزند، فرار یک زندانی است. زندانی مشهور به «احمدسرخ پوست» فرار میکند و به این ترتیب تمام شان و شخصیت و اقتدار سرگرد جاهد زیر سوال میرود. پیدا کردن سرخپوست برای جاهد تبدیل میشود به امری حیاتی و حیثیتی. اما این داستان، داستان جستوجوی یک زندانی فراری نیست. که اگر خوب در ذات داستان فرو برویم و با جاهد همدلی و همراهی کنیم، خواهیم دید این فیلم ماجرای یک «سفر قهرمانی» است؛ سفر قهرمانی سرگرد جاهد که درگیر دو موجود درون خود است: یک کودک درون و یک اژدهای بیرون، که مدام کودک درون، معصومیت و حتی احساس یتیمیاش را در طول سالها سرکوب کرده است.
این کودک نیازمند محبت، عطر عشق به مشامش خورده است و از این پس دیگر نمی خواهد تسلیم آن هیولای بیرون باشد. جاهد ، قالبی که سالها مرگ را با خود حمل کرده است، هر چند در وجه فردی مقتدر و زیرک دیده می شود. اما شعله عشق، باید این قدرت را به خاکستر بدل کند
در این میان، پای خانم مددکار هم به زندان باز میشود. تنها زن موجود در زندان. و اگر این یک سفر قهرمانی است و قرار است در آن «آنیما» و «آنیموس» قهرمان به تعادل برسند، چرا این زن مددکار را همان آنیمای تجسم یافته جاهد ندانیم.
از این منظر، نیما جاویدی نگاه تازهای به یک داستان معمولی دارد. نگاهی که حداقل در سینمای ما، خیلی کم به آن توجه شده است. این فیلم، حتی اگر بخواهیم جدای از تمام مسائل روانکاوانهاش، آنرا در ژانر اجتماعی جای بدهیم، باز یک سرو گردن از مضامین نخنماشده سینمای اجتماعی امروز که درگیر تکرار مکررات شده، بالاتر است. حتی اگر هر گونه امتیاز این فیلم را نادیده بگیریم، نمیتوانیم نسبت به بعد داستانگویی آن بیتفاوت باشیم.دراین فیلم ما با یک جریان خوب و خوشایند و درگیر کننده داستانگو مواجهیم که ما را تا آخر پای خود نگه میدارد. معضلی که فیلم نامههای امروز ما با آن درگیرند همین است که داستانی برای گفتن ندارند. اما «سرخپوست» در ذات خود داستانگوست و البته که ما قصه و داستان را دوست داریم!
این جا زندان است یا ناخودآگاه جاهد؟
روند فیلم اگر از همان سطح معمول به تماشای آن بپردازیم، همان روند معمول «دزد و پلیس» است؛ دنیای درون زندان، به گونهای ترسیم شده است که به نظر میرسد هیچ نسبت و هیچ ارتباطی با دنیای بیرون و اطراف خود ندارد. شاید اصلا این زندان وجود بیرونی ندارد. این زندان شاید تجسم دنیای درونی سرگرد جاهد است.
و زن مددکار آنیمای درون او که او را با فرار یک زندانی آن هم در حالیکه در شرف ترفیع است، به چالش میکشد. گرفتن زندانی فرار کردهای که از اساس معتقد است بیگناه است، میشود دغدغه سرگرد و از اینجاست که سفر قهرمانی او آغاز میشود. جاهد باید این سرخپوست فراری را این روح سرکش و بیگناه را که در جستوجوی آزادی است پیدا کند و دوباره به بند بکشد.
این سرخ پوست، نیز وجهی از درونیات سرکوب شده جاهد است. حتی وقتی جاهد بهطور تصادفی زن مددکار را در سلول سرخ پوست میبیند بی آنکه از او انتظار داشته باشیم، بر سر زن فریاد میکشد.
مسئله جاهد خود اوست که هر تکهاش در درون یکی از این سلولها گیر افتاده است و حالا که یک سلول با گریز یک زندانی خالی شده، جاهد احساس گمگشتگی و عدم تعادل میکند؛ تو که نتوانستی از ناپدیدشدن یک زندانی جلوگیری کنی، آیا شایسته این ترفیع هستی؟
مگر این زن چه کرده است؟ چه اتفاقی در این میان افتاده است که ناگهان او را چنین تکان میدهد؟ سرگرد جاهد مقتدر و وظیفهشناس از کجا و از که رودست میخورد؛ از خودش؟ از زن مددکار؟ از زندانی بیگناه؟ از آن حس جاه طلبیاش که هم ترفیع را میخواهد و هم آن را در خطر میبیند؟ ترفیعی که حالا دیگر برای به دست آوردنش باید بجنگد.
جاهد باهوش دلباخته زن مددکارمیشود. اما زن اصلا سودای همراهی و همکاری با او را در سر ندارد. زن با روش خود در پی انجام کار خودش است و از سرگرد مقتدر تمرد میکند. گویی این آنیما، به عمد جاهد را وارد تعقیب و گریز میکند و در پی بیرون کشیدن حسها و عواطف سرکوب شده مردی است که در قالب لباس نظامی خود فرو رفته و شخصیت صلب و غیر قابل نفوذی برای خودش ساخته و حالا باید این قالب شکسته شود. تمام این ماجراها شاید برای این اتفاق میافتند که جاهد را از این پوسته بیرون بکشند.
بله سرگرد جاهد مانند هر فرد نظامی، آرام، خونسرد و بسیار جدی است. اما او نیز مثل هر انسانی در لایههای درونی وجودش از عاطفه و عشق سرشار است.
سرگرد جاهد و ترفیعی که معلق مانده!
سرگرد نعمت جاهد، در آستانه ترفیع و ریاست شهربانی، حالا با مشکل ناپدید شدن سرخ پوست چه باید بکند؟ ما به این ترتیب وارد دنیا و داستان فیلم می شویم. همزمانی شنیدن خبر ترفیع و خبر گریختن یکی از زندانیها، موجب میشود که وارد دنیای فیلم شویم تا ببینیم سرگرد جاهد با موقعیتی که در آن قرار گرفته است چه میکند؟ شخصیت آرام و جدی او و هوش سرشاری که دارد، موجب میشود این تعقیب و گریز برای ما جذاب شود. ما را در خود درگیر میکند. زیرا شاید ناخودآگاه ما هم میداند که مسئله جاهد، نه پیدا کردن سرخپوست است و نه به دست آوردن زن مددکار. مسئله جاهد خود اوست که هر تکهاش در درون یکی از این سلولها گیر افتاده است. و حالا که یک سلول با گریز یک زندانی خالی شده، جاهد احساس گمگشتگی و عدم تعادل میکند؛ تو که نتوانستی از ناپدیدشدن یک زندانی جلوگیری کنی، آیا شایسته این ترفیع هستی؟
«سرخپوست» نمایاننده مواجهه ازلی-ابدی هویت (قالب بیرونی) است و عشق، و رمزواره رسیدن به خود. سرگرد جاهد از طریق عشق به زن مددکار به خود میرسد. ما در آخرهای فیلم این پوستاندازی جاهد را احساس میکنیم
ما در کجاها پاداش میگیریم؟ مترو معیارهایی که موجب میشوند جامعه به ما پاداش دهد تا چه حد اعتبار ذاتی دارند؟ و تا کجا میتوانند ما را راضی و سرخوش نگه دارند؟ فرار زندانی نشان میدهد یا میخواهد به جاهد ثابت کند که این ترفیع، آن چیزی نبود و نیست که شایسته روح و وران سرکوب شده تو باشد؛ پاداشهای اصیل ما از درون ما میآیند و اگر این ترفیع درون تو را ارضا نمیکند پس همان بهتر است که برای گرفتنش، کمی به دردسر بیفتی و تقلا کنی! احمد سرخ پوست که ما او را نمیبینیم، زندانی آسانی نیست؛ او هم یک مرد باهوش است. پس به دام انداختن دوباره او، هرگز کار آسانی نخواهد بود. ترفیع میخواهی؟ پس باید با حریفی هم پایه و همقدر خودت مواجهه داشته باشی. و گرنه شکست دادن یک آدم معمولی که ارزشی ندارد. اگر میتوانی این سرخپوست باهوش و در نتیجه ترفیع را بگیر وگرنه از میدان خارج شو!
این زن/آنیما چه کاره است؟
خانم مددکار (با بازی پریناز ایزدیار) در این قصه چه کاره است؟ او باعث می شود ما بفهمیم که احمد سرخ پوست بیگناه است و به خاطر جرمی ناکرده به زندان افتاده است. او باعث میشود ما و جاهد با تضادهای درونی جاهد مواجه شویم. او باعث میشود وجه عاطفی و حسانی جاهد تحریک شود و دنبال منفذی برای بروز و ظهور بیابد.
مددکار زن، سرگرد را با پرسشهایی درگیر میکند؛ این که او برای گرفتن و نگهداشتن ترفیع و پست و مقامش، باید دوباره یک انسان بیگناه را دستگیر و زندانی کند. این معاملهای است که او باید انجام دهد، اما حضور زن مددکار جاهد را بر سر دوراهی قرار میدهد تا او به انسان درون خود بازگردد و با به صلح رسیدن با خود، یک انسان بیگناه را آزاد کند. و این دو راهی همچنان وبال جاهد خواهد بود مگر اینکه حضور مددکار/آنیما، عواطف و احساسات سرکوب شده خود را بپذیرد و با آن کنار بیاید. این کنار آمدن به معنای از دست دادن شخصیت اصیل خودش نیست؛ به این معناست که جاهد بهعنوان یک انسان، باید از این ساحت تک بعدی خارج شده و به هر دو بعد وجودش مجال ظهور بدهد.
با حضور مددکار جاهد که میخواهد هر طور شده سرخ پوست را گیر بیندازد، رفته رفته وجه انسانی ناخودآگاهش هشیارتر میشود. و هر چه این هشیاری بیشتر میشود، جاهد درگیر همدلی و همذات پنداری با انسانهای دیگر میشود؛ و این در سکانس زیبای گیر افتادن خودش در سلول و بسته شدن در سلول به رویش به خوبی نشان داده میشود. ما تا نتوانیم خود را به جای دیگری بگذاریم و با کفشهای دیگری راه برویم هرگز توان درک و همدلی با او را نخواهیم داشت.
دوراهی جاودانه عشق و قدرت!
جاهد، درگیر عشق خانم مددکار میشود. از آن سوی او درگیر چالش زندانی فراری و ترفیع خودش است. گویی که باید برای به دست آوردن یکی، از آن دیگری بگذرد.
جاهد با آن صورت بیاحساسش هنوز در درون خود کودکی دارد که منتظر تولد است اما هم چنان توسط هیولایی بیرونی جاهد به عقب و گوشه رانده میشود. اما این عشق، کار خودش را میکند و جنین معصوم درون جاهد، به تک و تا افتاده است؛ دارد تکان میخورد و میخواهد بیرون بیاید. این کودک نیازمند محبت، عطر عشق به مشامش خورده است. و از این پس دیگر نمی خواهد تسلیم آن هیولای بیرون باشد. جاهد ، قالبی که سالها مرگ را با خود حمل کرده است، هر چند در وجه فردی مقتدر و زیرک دیده می شود. اما شعله عشق، باید این قدرت را به خاکستر بدل کند.
و عشق همواره پیروز است!
«سرخپوست» نمایاننده مواجهه ازلی-ابدی هویت (قالب بیرونی) است و عشق، و رمزواره رسیدن به خود. سرگرد جاهد از طریق عشق به زن مددکار به خود میرسد. ما در آخرهای فیلم این پوستاندازی جاهد را احساس میکنیم. جایی که در عین تلاش برای دستگیری مجرم از طریق بلندگوی زندان اعلام میکند «اگه کمک خواستی داد بزن با صدای بلند، خیلی بلند.»
حالا باید زندان خراب شود... حالا زمانی است که خراب شدن زندان یعنی ویران شدن، پاپس کشیدن و مردن آن قالب و هویت ساختگی و بدلی هیولاوش که نمیگذارد ما انسانیتمان را زندگی کنیم. غیبت زندانی در «سرخپوست»، در راستای تصمیم نهایی سرگرد جاهد قرار میگیرد؛ هر زندانبانی در درون خود، عملا یک زندانی بالفطره است و این زندانی است که باید آزاد شود.
دیدگاه تان را بنویسید