«بیتابستان»، روایتی از بیهویتی نظام آموزشی؛
مدرسه یا مرکز تجاری؟
«بیتابستان» نشان و نماد هوشمندانهای است از نظام آموزشی که هیچ کمکی به هویتیابی دانشآموزان نمیکند. شوروشوق معلمی و هنر و خلاقیت را در ضابطهها و شعارزدگی که به صورت شعارهایی که بر درو دیوار بسته نوشته میشود ، به سلاخی میکشد. در حالی که همین مدرسه با در و دیوارش باید محل نمایش خلاقیت کودکانی باشد به آنجا سپرده شدهاند. و آن میله بدون پرچم در حیاط مدرسه نیز تاکیدی است بر این که نظام آموزشی ما تا چه نسبت به هویت یابی فرزندان خود بی توجه است.
آذر فخری، روزنامهنگار
نویسنده و کارگردان: امیررضا کوهستانی
بازیگران:لیلی رشیدی، سعید چنگیزیان، مونا احمدی
اغلب ما که روزگاری دانشآموز بودهایم، عشق و علاقه به یکی دوتا از معلمهایمان را تجربه کردهایم و بهخاطر همین عشق و علاقه، بهخاطر آن معلم خوب و حتی عالی درس خواندهایم تا او را از خودمان راضی کنیم. تا در نگاه او دیده شویم. اما البته همیشه بر سر راه این عشق کودکانه و معصومانه، موانعی بوده است؛ «نظام» آموزشی ما معمولا این عشق و کشش و جذبه را برنمیتابد. در هیچ نوعش برنمیتابد. و البته این برنتابیدن عشق، تنها مختص «نظام»های حاکم بر جامعه بیرونی نیست، ما در خانواده نیز از عشق منع میشویم؛ عشق آن حس شیطانی و نفرینشدهای است که آرامش و آسایش را از آدمی میگیرد و قلب را به تپشهای ناروا وامیدارد، پس تمام آنچه بر کودکی و نوجوانی و معصومیت ما حاکم است و آن را تحتسیطره خود دارد، مدام عشق را منفور میداند و آن را نفی میکند. تمام ادبیات ما مشحون از نالهها و آههایی است که از عشق برمیخیزد. در جهان اندیشایی ما، عشق یعنی رنج و رنج و عشق یعنی خارج شدن از نظم و قاعده... یعنی هنجارگریزی و اینرا جامعه با نظامهای حاکمش برنمیتابد.
«بیتابستان» روایت عشق معصومانه دانشآموزی است به معلم نقاشیاش. و میدانیم که «زنگ هنر» و درس «نقاشی» هرگز در مدارس ما جدی گرفته نشدهاند. هنر و عشق اینجا بر هم مماس میشوند تا آن نوع کوتهاندیشی آموزشی را به نمایش بگذارند که دو عنصر مهم زندگی انسان را نادیده میگذارد و به آن اهمیت نمیدهد. مدرسه را چه کار به هنر و بدتر از آن چه کار به عشق!
«تیبا» دختر دانشآموز ابتدایی است که عاشق معلم نقاشیاش میشود. این معلم البته مرد است و شوهر ناظم مدرسه. ما در طول نمایش «امیررضا کوهستانی» هرگز تیبا را نمیبینیم. آنچه در «بیتابستان» با آن مواجهیم صرفا فضای ذهنی این دانشآموز است. ما همهچیز را از دریچه ذهن و روان این دختربچه عاشق میبینیم و تجربه میکنیم. وقتی داریم وارد سالن نمایش میشویم و در هنگام عبور از راهروی سالن، با نقاشیهای کودکانهای مواجه میشویم که از همان ابتدا ما را وارد فضای ناخودآگاه تیبا میکند. ما از این گذر با این نقاشیها عبور میکنیم تا وارد فضای ذهنی و ناخودآگاه تیبا شویم، در آنجا بنشینیم و صحنهای را تماشا کنیم که نه یک صحنه معمولی نمایش که در واقع فضای ذهنی یک دختربچه عاشق، یک دانشآموز است. پس با اینکه هرگز تیبا را در صحنه نمیبینیم (او فقط در موشنگرافها و ویدئویی که از او پخش میشود دیده میشود)، اما عدم حضور او را احساس نمیکنیم. شاید کمی هم به این دلیل که ما با تیبا همذاتپنداری میکنیم. او را و خود را یکی میبینیم و حسهای او را در خود باز میشناسیم.
این جا، روبهروی ما و بر صحنه نمایش، حیاط یک مدرسه است یک چرخوفلک است؛ از آن چرخوفلکهایی که روی زمین قرار دارند. و آن پشت، روی دیوار تصاویر موشنگرافی از نقاشیهای کودکانه پخش میشود. معلم نقاشی روی چرخوفلک نشسته و در تاریکی صحنه در حال چرخاندن آن است. موسیقی وهمناک با صحنهای که واردش شدهایم هماهنگ است؛ اینجا درون ذهن یک آدم است. اینجا بیرون وجود ندارد. ما وارد تصور و خیال یک کودک شدهایم. معلم نشسته در چرخوفلک مردی است که در باتلاق این فضا گیر افتاده و جز به رها شدن از آن به چیز دیگری فکر نمیکند. این معلم تمام زندگیاش را یک گیرافتادن دائمی میداند؛ گیرافتادن در این مدرسه، گیرافتادن در ازدواج با این خانم ناظم. او مدام در حال گله کردن است و درپی راهی برای فرار کردن و بیرون آمدن از این باتلاق. اما ما بهعنوان تماشاگر میدانیم که او در گرداب ذهن تیبا هم گیر افتاده است. او در قصه و روایت ناخودآگاه تیبا هم اسیر است.
یک ناظم مثالی و نظام آموزشی پادگانی!
ناظم مدرسه، نمایاننده نظام آموزشی ظالم و دیکتاتورمآبانهای است که بر ما حاکم است. این نظام قوانینی نوشته است که خود نهتنها مجری آنها نیست، بلکه تا میتواند از زیر آنها درمیرود. این نظام آموزشی باید رایگان باشد، اما حالا شهریه دریافت میکند. حتی گاهی شهریه اضافی هم میگیرد و بر سر آن چانهزنی هم میکند. این ناظم، حاکم و مسلط بر همه اموری است که به مدرسه مربوط میشود، اما البته بر معلم نقاشی که همسر خود اوست، نمیتواند هیچ تسلطی داشته باشد. همسر ناظم و معلم نقاشی منزوی و گوشهگیری که حتی برای کندن و جداشدن کامل از دنیای پیرامونش گاه هندزفری در گوش میگذارد و برای مدتی ارتباطش را با محیط زندان و یا پادگان مانند مدرسه قطع میکند. این مرد معلمی است که در یک رابطه بیمار همه شوق و ذوق و علایقش از او ستانده شده و به جای آن، از او خواستهاند روی دیوار مدرسه نقشههای جغرافی نقاشی کند و یا شعار بنویسد! در چنین احوالی است که مونا، مادر مجرد تیبا وارد میشود و با معلم نقاشی سر صحبت را باز میکند؛ صحبتی هر چند مشاجرهآمیز که گویا هر دو دوست دارند به نحوی ادامه پیدا کند، به هرحال مرد معلم هنر، از همسر ناظم خود خسته و دلزده است. و حتی گاهی به ذهن تماشاگر میرسد که چنین مردی چرا با چنان زنی ازدواج کرده است. ذهن تماشاگر ممکن است در میان مکالمه مادر تیبا و معلم نقاشی به سمت خیانت و عشق ممنوع برود، اما کوهستانی نه میگذارد تماشاگر از نمایش رودست بخورد و نه نمایش از تماشاگر! اگر ما به جوانه زدن عشقی ممنوع در دل این دو شک می کنیم و شاید آن را برنمی تابیم هم از آن جهت است که داریم به روایت های ذهنی تیبا گوش میکنیم و از پنجره نگاه او میبینیم... میبینیم که مادر تیبا و مرد از عشق میترسند و از آن میگریزند اما تیبا در عشق غرق شده است و در این وادی، آسوده گام برمیدارد. تیبا پیش از ما از تمام ماجراها و فکرها خبر دارد. بیشتر صحنههای نمایش فقط دو بازیگر دارد و پیش از پایان هر صحنه، بازیگر صحنه بعد میآید و دقایقی در گوشه صحنه منتظر میماند. در این بین عنوان هر اپیزود از نمایش با صدای تیبا اعلام میشود. ما در این نمایش در یک زمان واقعی و در میان اتفاقاتی رئال قرار نداریم. مدام با نوعی تعلیق مواجهیم... مدام منتظریم اتفاقی برای تیبای عاشق بیفتد. این انتظار و تعلیق دلهرهآور ما را میان آسمان و زمین رها میکند. ما دیگر تکلیفمان با خودمان هم روشن نیست. در یک اپیزود که با بازی ویدئویی تیبا مواجهیم و ناظم و مادر تیبا و معلم روی چرخوفلک نشستهاند، نقاش به تیبای درون ویدئومیگوید:« تیبا اجازه داری چرخوفلک را بچرخانی اما یادت باشه که یک بچه در شکم خانم معلم هست» همین دیالوگ بازهم ما را در تعلیق و دلهره فرو میبرد. در این انتظار که ممکن است اتفاقی برای تیبا که با تمام نیرویش چرخوفلک را میچرخاند یا برای بچهای که در شکم خانم ناظم است بیفتد. ما تا آخر نمایش در تعلیق و دلهره و انتظار دستوپا میزنیم!
«بیتابستان» نشان و نماد هوشمندانهای است از نظام آموزشی که هیچ کمکی به هویتیابی دانشآموزان نمیکند. شوروشوق معلمی و هنر و خلاقیت را در ضابطهها و شعارزدگی که به صورت شعارهایی که بر درو دیوار بسته نوشته میشود ، به سلاخی میکشد
فصلهای بازمانده از زندگی
«بیتابستان» روایت یک ناظم، یک نقاش، یک مادر یک کودک و یک مدرسه است.روایت نه ماه از سال یعنی سه فصل که تابستانی در آن وجود ندارد؛ شاید چون مدرسهها در تابستان تعطیلاند.و شاید چون مدرسههای ما با وجود طولانی بودن زمان تحصیل و کشوواکشهای بیهودهای که در نهاد خود دارند، هرگز موجب پختگی فرد نمیشوند... این سالها هرگز به زمان بار و میوهدهی تابستان نمیرسند.
تابستان هرگز فرا نمیرسد. مدرسه کهنه و وارفته، واگذار میشود تا به یک مرکز تجاری شیک و پر زرق و برق تبدیل شود. این پیشگویی آینده تیره و تار برای جامعهای است که برنامهای برای تربیت کودکان خود ندارد. کودکانی که نه در خانه، نه در مدرسه و نه در سطح اجتماعی، هیچ عرصه ای برای کودکانگی ندارند
«بیتابستان» نشان و نماد هوشمندانهای است از نظام آموزشی که هیچ کمکی به هویتیابی دانشآموزان نمیکند. شوروشوق معلمی و هنر و خلاقیت را در ضابطهها و شعارزدگی که به صورت شعارهایی که بر درو دیوار بسته نوشته میشود ، به سلاخی میکشد. در حالی که همین مدرسه با در و دیوارش باید محل نمایش خلاقیت کودکانی باشد به آنجا سپرده شدهاند. و آن میله بدون پرچم در حیاط مدرسه نیز تاکیدی است بر این که نظام آموزشی ما تا چه نسبت به هویت یابی فرزندان خود بی توجه است و در نهایت... بله تابستان هرگز فرا نمیرسد... مدرسه کهنه و وارفته، واگذار میشود تا به یک مرکز تجاری شیک و پر زرق و برق تبدیل شود. اینها همه بی آنکه خواسته باشیم پیشگویی از آینده تیره و تار برای جامعهای است که برنامهای برای تربیت کودکان خود ندارد. کودکانی که نه در خانه، نه در مدرسه و نه در سطح اجتماعی، هیچ عرصه ای برای کودکانگی ندارند. مدرسه «بیتابستان» همان جامعه بحرانزده ماست. حیاط مدرسه، نمایی از روابط انسانی جامعه و خانوادهها را به ما نشان میدهد که هر کدام درگیر بحرانی هستند. پایههای لرزان خانوادهها را نشان میدهد، از بحران روابط سخن میگوید و بغضهای فروخفتهای که نسل به نسل دست به دست میشود را نشان میدهد. از روابط پشت پرده در مدارس حرف میزند. از نگاه ایدئولوژیکی که بر نظام آموزشی سایه انداخته تا حکمرانی پول بر روابط کارکنان. معلمهایی که با کارشان بیگانه شدهاند و بچههایی که با محدودیت و جداسازی به مثابه یک انسان رشد نمیکنند.
دیدگاه تان را بنویسید