زخمهایی که در «خنکای ختم خاطره» سرباز میکنند؛
نه کنعانی منتظر است، نه عزیزی خریدار!
جنگ و شیوه برخورد با آن، خواسته و ناخواسته مردم را به دو طیف تقسیم کرده است؛ آنهایی که سهمی؛ شهیدی جانبازی، مفقودالاثری، اسیری نثار جنگ کردهاند و میتوانند از امکانات شهروندی سود ببرند و آنان که یا نخواستهاند یا نتوانستهاند چنین نثاری بکنند و لاجرم از امکانات شهروندی بینصیب میمانند یا حداقل در اولویت نیستند. سهمیه خانوادههای درگیر جنگ، با سهم شهروندی، خلط شده و بین مردم دودستگی ایجاد کرده که بارها شاهدش بودهایم.
آذر فخری، روزنامهنگار
نویسنده و کارگردان: حمید رضا آذرنگ
بازیگران: فاطمه معتمد آریا حمیدرضا آذرنگ، علی سلیمانی مرتضی آقا حسینی، مجید رحمتی امین میری، بهنام شرفی، پریا وزیری سارا شاهرودیان، امید سلیمی، هیراد آذرنگ، ماهرخ لک
وضعیت: روی صحنه
سالها پس از پایان جنگ در تجسس برای یافتن پیکر شهدا شهیدی پیدا میشود که با وجود گذشت اینهمه سال، زنده است؛ قلبش میتپد و چشمانش باز است و در سطحی از هوشیاری قرار دارد، و این، یابندگان را به تحیروامیدارد. اما آنچه در این نمایش، برجسته است، رفتار و منش همین یابندگان اجساد و روش مواجهه آنان با خانواده شهدا و مفقودالاثر است. اینان، آنقدر دنبال پیدا کردن خانوادهای برای شهدا یا مفقودالاثرها بودهاند وهستند، که اینکار برایشان هم عادت شده و هم تبدیل به یک وظیفه که آنرا بهطور اتوماتیک و بدون دخالت حسهای انسانی انجام میدهند. آنها کمحوصلهاند و مثل هر مامور اداری در پی آنند که کار هر پرونده را زود تمام کنند و از آن خلاص شوند، هر چند که این پروند، یک پرونده خاص باشد. اما با پیدا شدن یوسف، آنهم زنده، یوسفی بدون نام فامیلی و بدون نشانی، این ماموران به تکوتا میافتند تا خانوادهاش را پیدا کنند. یوسفی را که بنا به فرمان فرشتهای، حق ندارد دهان بازکند و حرفی بزند و تنها باید شاهد ماجرایی باشد که بر مردمان یوسف گمکرده، گذشته است و میگذرد. در واقع در «خنکای ختم خاطره» یوسف چشم و دل و هوش و حواس ما تماشاگران میشود و ما از زاویه دید او به جهان پدیداری نمایش مینگریم. نگاهی ویژه و خاص به جنگ و زوایای پنهان آن، که از قضا این روزها، همزمانی مناسبی دارد با ماجرای سردارانی که از فریب و تک و پاتک سخن میگویند و علم دفاع از یکدیگر و شاید هم لاپوشانی را برافراشتهاند! طبعا، تعداد آنهایی که یوسف گم کردهاند، بسیارند. در میان ملتی که با ابعادی بزرگ درگیر جنگ بوده، یوسفهای بسیاری رفته و بازنگشتهاند، و بازگشتشان، آنقدر دیر و دورشده که بسیاری از والدین و همسران، دچار مالیخولیا شدهاند، بیمار و زمینگیر شدهاند وزنانی که یوسفهای همسرشان را گم کردهاند، گاه با یوسفهای دیگری پیمان بستهاند.
قدش چهقدر بوده؟ پدر میگوید من قد فرزندانم را با متر اندازه نمیگرفتم بلکه با همتشان اندازه میگرفتم و برای همین قد یوسف من بلند بود، هر چند شاید به نظر دیگران، کوتاه یا متوسط باشد
فقط یک پلاک بدهید و یک قطعه استخوان!
پس از پیدا شدن این رزمنده زنده، تکاپوها برای یافتن خانواده او آغاز میشود، فرشته که به یوسف هم امکان حضوری اثیری در هر کدام از این صحنهها میدهد، از او میخواهد هیچ نگوید و فقط تماشا کند، وگرنه بازگردانده خواهد شد.
ماموران ابتدا به سراغ خانوادهای ترک زبان میروند. این زن و شوهر پیر، در برابر اصرار ماموری که از «آنجا» آمده (احتمالا بنیاد شهید و نهاد تحقیق و تفحص شهدا و مفقودالاثرها) برای نشان دادن عکسی از فرزند شهیدشان، و یا دادن نشانیهایی از چهره و بدن او مدام طفره میروند، طفره رفتنهایی که ابتدا به حساب پیری و فراموشیشان گذاشته میشود، اما در نهایت، وقتی مامور کمحوصله، عنان اعصاب خود را از کف میدهد، میفهمیم که این زن و شوهر دختر سرطانی دارند که باید پیوند مغز استخوان شود و برای این منظور باید به خارج فرستاده شود، و با اینکه فرصت چندانی برایش باقی نمانده، او را در نوبت گذاشتهاند؛ مگر اینکه اینان جزو خانواده شهدا یا جانبازان و یا ... باشند که در اینصورت و با استفاده از سهمیه خاص این طیف، میتوانند بدون نوبت برای درمان دختر خود، اقدام کنند. حالا آنها یک شهید میخواهند یک پلاک، یک قطعه استخوان، هر چیزی که بشود با آن ثابت کرد خانواده شهید هستند وبه این ترتیب میتوانند از سهمیهای که به این خانوادهها اختصاص داده میشود، استفاده کنند. شاید یکی از دردناکترین و تلخترین پردههای نمایش، همین باشد؛ اینکه مردم عادی و بهخصوص کم بضاعت در شرایط بحرانی، نادیده گرفته شده و شهروند محسوب نمیشوند و جان عزیزشان، چندان مهم نیست مگر اینکه سهمی به این جنگ پرداخته باشند؛ جنگ و شیوه برخورد با آن، خواسته و ناخواسته مردم را به دو طیف تقسیم کرده است؛ آنهایی که سهمی؛ شهیدی جانبازی، مفقودالاثری، اسیری نثار جنگ کردهاند و میتوانند از امکانات شهروندی سود ببرند و آنان که یا نخواستهاند یا نتوانستهاند چنین نثاری بکنند و لاجرم از امکانات شهروندی بینصیب میمانند یا حداقل در اولویت نیستند. سهمیه خانوادههای درگیر جنگ، با سهم شهروندی، خلط شده و بین مردم دودستگی ایجاد کرده که بارها شاهدش بودهایم.اعتراف دردناک پدر پیر ترکزبان(با بازی مرتضی آقاحسینی) در تلاشش برای فریبدادن مامور و تصاحب این شهید، تن هر تماشاگری را به لرزه درمیآورد و مادر (با هنرمندی بیمثال فاطمه آریا) که ناگزیر از اعتراف و نشان دادن دختری میشود که در اثر شیمیدرمانی، تمام زیبایی خود را از دست داده و در انتظار مرگ است. به هر حال از این خانواده اصرار و از مامور انکار که نمی شود و نمی تواند حتی یک برگه همینطوری به آنها بدهد که نشان دهد اینها خانواده شهیدند تا بروند و پی درمان دخترشان را بگیرند، نمیشود که نمیشود.
آقای خاچاطوریان که در طول این 25 سال کسی نه در خانه او، که در خانه همسایگان مسلمانش را زده و شاهد دلجویی از آنان بوده، گلهمندانه و با دلی دردمند میگوید: اگر هم شهید با شهید فرقی نداشته باشد، مردم با مردم فرق دارند
این فیلم را تا آخر ببین!
اینجا، خانه یک پدر و دختر کرد است. دختر گویا در حال ساییدن دارو برای پدر است تا راحت از گلویش پایین برود و پدر مدام در حال تماشای فیلمی است که حتی با آمدن ماموری که از «آنجا» آمده حتی، نمیخواهد فیلم را نیمهتمام رها کند و دختر و پدر اصرار دارند که مامور باید تا تمام شدن فیلم صبرکند و چه بهتر که خودش هم این فیلم را تماشا کند. اما مامور، وقت ندارد، او آمده تکلیف این یوسف زنده از خاک بیرون کشیده شده را روشن کند. پدر مالخولیایی، که عقل و هوش از دست داده تحت هیچ شرایطی حاضر نیست نه فیلم را جلو بزند( چون کنترل خراب است) و نه آنرا نگهدارد( باز چون کنترل خراب است) پس مامور کلافه و عجول تلاش میکند در همان ضمن تماشای فیلم از پدر پرسشهایی بکند که از خانوادههای دیگر میکند: قدش چهقدر بوده؟ پدر که همچنان فیلم را تماشا میکند، میگوید: بلند. مامور اصرار میکند به متر و سانتیمتر بگوید. پدر میگوید من قد فرزندانم را با متر اندازه نمیگرفتم بلکه با همتشان اندازه میگرفتم و برای همین قد یوسف من بلند بود، هر چند شاید به نظر دیگران، کوتاه یا متوسط باشد. مامور که اصلا چنین زبانی را و استعاراتی را نمیفهمد همچنان پدر را سوال پیچ میکند، تا در نهایت فیلم به آخر میرسد: به جایی که یوسف بازمیگردد و پدر از شوق و وهول این بازگشت، رعشه میگیرد و دختر دارو و آب در گلوی پدر میریزد. حالا باید بدانیم فیلمی درکار نیست، تلویزیون فقط برفک نشان میدهد و پیرمرد نابینا شده در فراغ یوسف ( همچون یعقوب) تمام ماجراهای فیلم را در ذهن و رویای خود میبیند، حتی بازگشت یوسف را. پس حالا که پدر نابیناست، مسئله شناسایی یوسف منتفی میشود، ضمن اینکه دختر هم میخواهد مامور برود و بگذارد پدرش در این توهم باقی بماند. بازگشتن یوسف یا بازنگشتنش چه دردی از اینان دوا خواهد کرد؟
یوسف جمعه میآید!
اینجا، خانه یک پیرمرد مالیخولیایی دیگر از خطه شمال کشور است که در مواجهه با مامور و پرسشهایش فقط یک سوال را مدام تکرار میکند: امروز چند شنبهیه؟ و مامور میگوید: شنبه. پدر که دوار گرفته و مدام دور خود میچرخد، میگوید یوسف من جمعه میآیه! شاید این جمعه بیاد شاید...
این وارطان است یا یوسف؟
در خانه یک هموطن ارمنی هستیم. حالا که مامور بعد از 25 سال، راهش را به خانه او کج کرده، او را صلابه میکشد: بگو ببینم شهید با شهید فرق دارد؟ مامور: نه! بگو ببینم مردم با مردم فرق دارند؟ مامور میگوید: نه! اما آقای خاچاطوریان که در طول این 25 سال کسی نه در خانه او که در خانه همسایگان مسلمانش را زده و شاهد دلجویی از آنان بوده، گلهمندانه و با دلی دردمند میگوید: اگر هم شهید با شهید فرقی نداشته باشد، مردم با مردم فرق دارند. 25 سال است که من، از پشت بام رفتوآمد شماها را میبینم. و هر بار منتظر بودم در خانه من را هم بزنید و حال زنم را که از درد پسرش، به تکه گوشتی بدل شده و در گوشهای افتاده بپرسید... بله مردم با مردم فرق دارند و من ارمنیام، اسم پسرم یوسف را گذاشتیم اما مادرش گفت یوسفها میروند و برنمیگردند، گفتیم وارطان صدایش میکنیم. او به مامور میگوید او شهید لازم ندارد. وارطان خودش خواست برود، پس بگذار همانطور رفته باقی بماند.
جنوب، نخلهای سوخته دل مادر!
مادر، شوهر مرده، مانده است با دو پسر؛ مادری هفده ساله، بیوه که چشم امیدش به نخلستان است که آنرا هم جنگ از او میگیرد. پس کار او در زمان جنگ، شستوشوی لباسهای خونین سربازها میشود،چون لباس سربازی کم است. و با دستمزد این کار دو فرزندش را بزرگ میکند، هر چند پسر بزرگ را در 12 سالگی و از سر استیصال به خانواده ای واگذار میکند و پسر دومش وقتی برای خریدن روزنامه و دیدن خبر قبولیاش در کنکور به شهر میرود، در اثر تصادف میمیرد! مادر که میفهمد یوسف زنده است، او را نمیخواهد میگوید او را باید به همان خانوادهای بدهند که زحمتش را کشیدهاند و او حقی در این میان ندارد.
هیچ «عزیزی» خریدار این «یوسف» نیست!
با گذشت 25 سال از جنگ، مردم تغییر کردهاند، حتی آنان که عزیزی در این عرصه از دست دادهاند، عوض شدهاند، بازماندگان زدهاند به کار تجارت ازدواج کردهاند و فراموش، DJشدهاند دلار میخرند و میفروشند، گرسنه و بیکارند... جنس و فرم دغدغههایشان تغییر کرده است و چنین است که یوسف که با اجازه فرشته راهنمایش، در حال تماشای این مردم است، بازمیگردد که به مرگ به تاخیر افتادهاش بپیوندد. او دیگر جایی در میان مردم با سوداهای اینچنینی ندارد. نه کنعان منتظر اوست و نه در مصرعزیزی ماندهاست که دل به سودای محبت او بسپارد. یوسف جایی در میان این مردم ندارد.
دیدگاه تان را بنویسید