«سرو زیر آب»؛ نگاهی بدیع به حماسه سیاوش؛
بازی حقیقت و آرامش
مردهها که رفتهاند و اگر بینام و نشان و گمنامند، فضیلتی است که خود انتخاب کردهاند، پس چرا باید بر سرپیکرهای گمنامشان، چانهزنی کنیم، هر پیکر گمنامی که قدیمیتر باشد و کسی دنبالش نیامده باشد، گزینه مناسبی است برای آرام کردن دل پدر و مادری که در جستوجوی نشانهای در حد استخوانی بازمانده ازوست. پس در جهان پدیداری جهانبخش، این زندهها هستند که اهمیت دارند؛ اگر جنگ سهم خود را اینچنین بیرحمانه و با چشمانی بسته به رنج و درد زندگان میستاند، جهانبخش این چنین در مقابل آن میایستد و هوای زندهها را دارد.
آذر فخری، روزنامهنگار
نام فیلم: سرو زیر آب
کارگردان : محمدعلی
باشه آهنگر
نویسنده : محمدعلی باشه آهنگر و حامد باشه آهنگر
بازیگران : بابک حمیدیان
مینا ساداتی، مسعود رایگان، هومن برق نورد،همایون ارشادی،مهتاب نصیرپور و ...
آهنگساز : بهزاد عبدی
داستان فیلم:
«ستاد معراج شهدا» گروهی از افرادی بودند که کار جانفرسای کشف و شناسایی پیکرهای شهدا را بر عهده داشتند و هویت و لوازم همراه آنها را ثبت و ضبط میکردند. این ستاد، در اغلب موارد با شهدایی مواجه میشد که یا سوخته بودند یا سر نداشتند، و یابیپلاک و نشانه بودند و... به هر حال در چنان وضعیتی بودند که تشخیص هویت آنها نه فقط برای ستاد که برای والدین و نزدیکان خود شهدا هم گاه سخت و ناممکن بود.
در هم تنیدگی اسطوره و واقعیت و نیز ادیان و اعتقادات مختلف، در فیلم «باشه آهنگر» حس خوبی به تماشاگر القا میکند. این «سیاوش»ی که در آتش میرود، در پی حقیقتی است که همه ما به آن نیاز داریم حتی اگر با دانستن آن، آرامشمان را از دست بدهیم. اما، در نهایت انسانیم و لاجرم در جستوجوی آرامش و در راه آرامش، گاه از حقیقت و پذیرش آن سرمیتابیم
اما به هرحال این ستاد نهایت سعی خود را میکرد که هویت پیکرها را هر طورشده، شناسایی کند؛ چون با خیل مراجعانی طرف بود که دنبال باقی ماندهای از عزیز خود میگشتند. در چنین وضعیتی است که پای احساس و عواطف انسانی به میان میآید؛ گاهی نمیتوان پدر و مادری را دست خالی بازگرداند. گاهی باید به او حتی شده تکه استخوانی از عزیزی، هر کس که میخواهد باشد، داد تا آن را ببرد، دفن کند و گوری داشته باشد برای گریستن و تسلی یافتن و تراژدی آمیخته با درام فیلم «سرو زیرآب» اینگونه آغاز میشود.
بازی حقیقت یا آرامش!
در این میان، جهانبخش (با بازی بابک حمیدیان)، نقش فعالی در همراهی والدین و نزدیکان شهدا برای شناسایی فرزندانشان دارد و گاه میانبرهایی در این مسیر میزند؛ او تلاش میکند، پیکرهای گمنام و غیرقابل شناسایی را به دست خانواده داغدار بسپارد با این شرط که در گوشه سنگ قبراو خیلی ریز نوشته شود«فرزندخوانده» یا «امانت» تا اگر فردا روزی، این پیکر مدعی پیدا کرد، بتوان این اشتباه را جبران کرد. تمام این دورزدنها و در واقع تقلبهای او حول محور این عقیدهاش میچرخد که در حال حاضر آرامش دادن به والدین شهدا مهمتر از گفتن حقیقت به آنهاست و حقیقت در اینجا یعنی درست است که این پیکر شاید شبیه فرزند شما باشد، شاید همنام آن باشد، اما ما آنرا نباید به شما تحویل دهیم تا زمانی که دقیقا مشخص شود این پیکر مال چه کسی است. اما جهانبخش اصلا از این قاعده و قانون پیروی نمیکند و به سبک و سیاق خودش، بازی «آرامش» را پیش میبرد و برای ادامه جدی این بازی، توجیه هم دارد: بسیاری از رزمندگانی که پای در خط مقدم میگذارند، بیشتر ترجیح میدهند «گمنام» باقی بمانند، چون آنرا فضیلت میدانند و چنین است که در کشف پیکرهای شهدا، گاه با پیکری مواجه میشوند که 15 پلاک شناسایی بر گردن دارد و در همان زمان تعداد زیادی پیکر شهید دارند که علامت و نشانهای برای شناسایی ندارند! اما بالاخره دست جهانبخشی که به گفته یکی از همدستانش، گاهی چهار تکه استخوان را که حتی معلوم نیست متعلق به یک نفر باشد، به خانوادهای میدهد تا آرامشان کند، رو میشود. درست در جایی که جهانبخش از این بازی احساس سرخوشی میکند چون حس میکند این کارش عده بسیاری از خانوادههای داغدار را با نشاندن بر سرگور فرزندشان، آرام و مطمئن میکند. اما اگر جهانبخش تا اینجا خوب بازی کرده است، باید حواسش باشد که این بازی در محضر روزگار انجام میشود و روزگار، هرگز بازی نمیخورد و ید طولایی در رو کردن دستها و گرفتن مچها دارد. و گاه در چنین وضعیتی، برای خلاصی از مخمصهای که روزگار در برابر آدمی میگذارد، باید از جان و جگرگوشه هزینه داد و جهانبخش از قضا پای این هزینه میایستد و آنرا تمام و کمال میپردازد.
ما جهانی اتوپیایی را در اقیانوس جنگ و فاجعه از دست دادهایم. روزگار امروز ما، در حسرت روزهای خوب جنگ، که آدمهایش از جنس و لونی دیگر بودند میگذرد. جنگ هر چه که باشد، بد است و دردناک، اما به نحو غریبی جنگ برای ما خوب بود و در بستر آن ما جهانی اتوپیایی ساخته بودیم سرشار از همدلیها و درکهای متقابل
باید هوای این زندهها را داشت
مردهها که رفتهاند و اگر بینام و نشان و گمنامند، فضیلتی است که خود انتخاب کردهاند، پس چرا باید بر سرپیکرهای گمنامشان چانهزنی کنیم، هر پیکر گمنامی که قدیمیتر باشد و کسی دنبالش نیامده باشد، گزینه مناسبی است برای آرام کردن دل پدر و مادری که در جستوجوی نشانهای در حد استخوانی بازمانده ازوست. پس در جهان پدیداری جهانبخش، این زندهها هستند که اهمیت دارند. اگر جنگ سهم خود را اینچنین بیرحمانه و با چشمانی بسته به رنج و درد زندگان میستاند، جهانبخش این چنین در مقابل آن میایستد و هوای زندهها را دارد. مدام در تلاش است، از این شهر به آن شهر میرود تا بلکه بازی «آرامشی» که شروع کرده است، ادامه بیابد.
اما گاهی زندههایی هم پیدا میشوند که حقیقت را ترجیح میدهند. زندههایی که میتوان آنان را در قالب مذهبی گنجاند که «پیکر» و «کالبد» پس از مرگ چندان اهمیتی ندارد؛ نه از آن جهت که برای «بدن» ارزشی قائل نیست، بلکه بر اساس آموزههایش این «روان» است که ارزش و جایگاه رفیعتری دارد و بدن و جسم باید نصیب همان زمین و خاکی شود که از آن برخاسته است. این زندهها، هموطنان زرتشتی، وارد بازی حقیقت میشوند؛ اما البته میخواهند از وضعیت سیاوش خود مطمئن شوند؛ این که زنده است و اسیر، و یا کشته شده است و گمنام است و یا پیکرش در جایی است که فعلا نمیتوان به آن دست یافت.
سوگ سیاوش در پهنه میهن
نماهایی که در «سرو زیرآب» نشان داده میشوند، نماهای باز و گستردهاند؛ دشتهایی وسیع که تا افق کشیده شدهاند؛ کوههایی بلند که سر به فلک میسایند، کویری که در تابش آفتاب یله داده است و ریل راه آهن و قطاری که از میان این همه می گذرد و این سرزمین ها را به رهم ربط می دهد و واسطه ای میشود برای آمد و شد آدمهایی که در اقلیمها و با اعتقادات و آداب و رسوم مختلف، زندگی میکنند، اما همه داغدار یک سیاوشند؛ سیاوشی که در آتش فرو میشود تا «حقیقت» خود را آشکارکند.
در هم تنیدگی اسطوره و واقعیت و نیز ادیان و اعتقادات مختلف در فیلم «باشه آهنگر» حس خوبی به تماشاگر القا میکند. این «سیاوش»ی که در آتش میرود در پی حقیقتی است که همه ما به آن نیاز داریم حتی اگر با دانستن آن، آرامشمان را از دست بدهیم. اما، در نهایت انسانیم و لاجرم در جستوجوی آرامش و در راه آرامش، گاه از حقیقت و پذیرش آن سرمیتابیم.
چیستای زرتشتی (با بازی مینا ساداتی)، به هر طریقی می خواهد حقیقت را بداند. او برای آرامش به دانستن حقیقت نیازمند است نه پیدا کردن و در دست داشتن پیکر برادرش. برای همین با جدیت تمام دنبال کار را می گیرد. چیستا، خواهر بیدار دل سیاوش موبدزاده است که اگر زنده باشد، جانشین پدر خود در آتشکده خواهد بود. در واقع چیستا به دنبال سیاوش است زیرا او قرار است حقیقت اعتقادی قوم و تبار او را ادامه دهد. اما اگر حالا که رفته و گم شده، باید از این ماجرا مطمئن شد. آتشکده نباید بی موبد بماند. این آتش، نباید خاموش شود. این سیاوش باید هم چنان بر سر آتش حقیقت بایستد و آن را روشن نگه دارد. ماجرای چیستایی که به دنبال برادر است، چنین است.
باشه آهنگر، به خوبی از پس نمایش وحدت و همراهی و همدلی مردمانی که از قوم و تبار و از دو دین هستند؛ اما هر دو خداپرستند برمیآید. خانواده زرتشتی با حترام و نیز با عتاب تمام از سر سفرهای که صاحبش بر سر آن نیست برمیخیزند؛ این همنانی، تنها زمانی معنا دارد که اینان در موردی که با هم اختلاف دارند، به توافق برسند. اما این توافق نه بر سر سفره نان، که بر پیکر یک شهید، یک سیاوش با دو بدن، اتفاق میافتد. اینجاست که ملودرام، از پیش، تماشاگر را آماده کرده است که فاجعه و تراژدی را که در عمق فیلم در جریان است، احساس کند و به درک و همدلی که پیام فیلم است برای زندگان، دست یابد.
ملودرامی که شکافها را میپوشاند!
گاهی نمیشود به صراحت گفت که جنگ با ما چه کرده است. گاهی نمیشود در مورد کار آدمهایی مثل جهانبخش، به صراحت و قطعیت تمام، قضاوت کرد و حکم داد. داستان جنگ، داستان غریبی است. در دنیای سینما، کم نبودهاند و نیستند فیلمهای باشکوهی که درباره جنگ و «نه» به آن، ساخته شدهاند؛ فیلمهایی که در ذات و عمق خود، با نمایش چهره کریه جنگ انسان را، دردها و ناتوانیهایش را ستایش کردهاند. و البته بیش از آنکه به دنبال آرامش باشند، در جستوجوی رساندن یک پیام حقیقی و انسانی بودهاند. هر چند که نگاه بسیاری از این فیلمها، به واسطه مضمون جنگ جهانی دوم بیشتر در حمایت از قوم-دین خاصی بوده و هست، اما نمیتوان این واقعیت را نادیده گرفت که سینمای غرب، در حماسهپردازی در عرصه فیلم با تکیه بر اسطورههای غربی بسیارموفق و تاثیر گذار عمل کرده است. باشه آهنگر نیز در پرداخت سرو زیر آب، به حماسه و اسطوره نزدیک شده است؛ سیاوش و گذر او از آتش برای اثبات حقانیتش اسطورهای ایرانی است که متعلق به همه مردم ماست و فردوسی با هنرمندی تمام، آنرا ساخته و پرداخته است و چنین است که در فرهنگ ما، سیاوش اسطورهای است که جان و عمق «حقیقت» را به نمایش میگذارد. خون سیاوش و گیاهی از آن میروید، برای ما گرامی و مقدس است. اما چه میشود کرد که هنوز، سینمای ما درگیر آسانگیریها و پرداختهای نه چندان عمیق و عبورهای سرسری و گذراست؛ سیاوش ما را در این فیلم، موسیقی متن بسیار خوب بهزاد عبدی به اسطورهاش نزدیک میکند. این ملودرام عبدی است که شکافهای حسانی فیلم را پر میکند و از نظر عاطفی، تماشاگر را با خود همراه میکند و حتی نمیگذارد به درازا کشیده شدن بیهوده فیلم، چندان به چشم بیاید.
آغاز و پایان این آتلانتیس!
فیلم با جستوجوی یک غواص در زیر آب شروع میشود و اولین تصویری که با دیدن این صحنه به ذهن میرسد، جزیره گمشده آتلانتیس در اعماق اقیانوسهاست. و با همین صحنه، اما کامل شده با بیرون کشیده شدن سرو و گور سیاوش، تمام میشود. درست است: ما جهانی اتوپیایی را در اقیانوس جنگ و فاجعه از دست دادهایم.
روزگار امروز ما، در حسرت روزهای خوب جنگ، که آدمهایش از جنس و لونی دیگر بودند، میگذرد. جنگ هر چه که باشد، بد است و دردناک، اما به نحو غریبی جنگ برای ما خوب بود و در بستر آن ما جهانی اتوپیایی ساخته بودیم سرشار از همدلیها و درکهای متقابل... جنگ موقعیت بروز انسانیت در زیباترین و حماسیترین شکل آن بود، جاییکه جهانبخش با بخشیدن پیکر سوخته برادرش مشخص میکند که سیاوش حقیقی، کرامت است که میرود در آتش گداخته میشود تا اطرافیانش، و پیش از همه خودش جرات پذیرش حقیقت را داشته باشند.
دیدگاه تان را بنویسید