آتش بگیر تا که بدانی که سوختم

نمایش در بستر زمانی تب دلار و فوتبال می‌گذرد. دو تبی که هر دو به نوعی با امیدها و دل‌نگرانی‌های آدم‌های جامعه ما ارتباط مستقیم دارند. اما آدم‌های این طبقات، چه ساکنان، و چه آن‌هایی که به مهمانی آمده‎اند تا فوتبال را دسته‎جمعی ببینند، هم از فوتبال جا می‎مانند و هم از زندگی‎شان. آن‌ها وقتی از واحد خود بیرون می‌آیند تا مشکلی را که برای‌شان پیش آمده حل کنند، یادشان می‌رود کلید بردارند و وقتی در بسته می‌شود، مشکل اصلی از یاد می‌رود.

آذر فخری، روزنامه‌نگار

نمایش: حریق

نویسنده و کارگردان: 

افروز فروزند

بازیگران:حمیدرضا فلاحی، محمدعلی حسینعلی پور، مریم باقری، پژمان عبدی، میثاق زارع، تایماز رضوانی، پژند سلیمانی و ...

   


«حریق»، روایت ساکنان آپارتمانی است که در هر طبقه‌اش، چهار خانواده، در چهار واحد زندگی می‌کنند؛ خانواده‌هایی که یا هنوز خانواده‌اند، یا زمانی خانواده بوده‌اند، یا درگیر جنگ و صلح‌های خانوادگی‌اند و رو به فروپاشی و اضمحلال...

هر طبقه، هر واحد، و هر کدام از تک‌تک این آدم‌ها، روایت خاصی دارد که به طرزی غریب، با «کلید» و با « فوتبال» پیوند خورده است. همه آدم‌های ساکن این آپارتمان، کلافه، گیج، سردرگم، عصبی و در نهایت بیرون مانده از خانه و دست خالی‌اند.

نمایش در بستر زمانی تب دلار و فوتبال می‌گذرد. دو تبی که هر دو به نوعی با امیدها و دل‌نگرانی‌های آدم‌های جامعه ما ارتباط مستقیم دارند. اما آدم‌های این طبقات، چه ساکنان، و چه آن‌هایی که به مهمانی آمده‎اند تا فوتبال را دسته‎جمعی ببینند، هم از فوتبال جا می‎مانند و هم از زندگی‎شان. آن‌ها وقتی از واحد خود بیرون می‌آیند تا مشکلی را که برای‌شان پیش آمده حل کنند، یادشان می‌رود کلید بردارند و وقتی در بسته می‌شود، مشکل اصلی از یاد می‌رود و دغدغه‌شان می‌شود باز کردن دوباره در و برای این کار، همه به دنبال یک پیچ‌گوشتی دو سو می‌گردند!

همه درها بسته شده‌اند، همه  ساکنان دنبال پیچ‌گوشتی دو سو می‌گردند، در این مجتمع آپارتمانی گوشی‌های موبایل به کاری نمی‌آیند چون آنتن نمی‌دهند. در این مجتمع، همه با هم حرف می‌زنند اما هیچ دیالوگی اتفاق نمی‌افتد. 

مالک ساختمان، با دخترش در طبقه چهارم ساکن است و حالا در راهرو نشسته و بر اسباب‌کشی یک خانواده ورشکسته، نظارت می‌کند. خانواده‌ای که به دلیل بحران اقتصادی از طبقه خود نزول کرده و حالا می‌خواهد به زور خود را در میان طبقه متوسط جا کند.  اما دالان‌هایی-راه پله‌ها- که به این طبقه می‌رسند برای عبوردادن یخچال سایدبای‌سایدی که از زندگی تجملی فروپاشیده، به جا مانده، تنگ و باریک است و یخچال در راه‌پله گیر می‌کند و هنگام قطع‌شدن برق که مدام اتفاق می‌افتد، راه را بر سایر ساکنان ساختمان می‌بندد. هر کسی که در این طبقه مانده و یا گیر کرده، هیچ راه بیرون‌رفتی ندارد!

داستان طبقه سوم، داستان زن‌وشوهری است که زندگی خانوادگی را به یک بنگاه تجاری تبدیل کرده‌اند و همزیستی‌شان حول همین محور می‌چرخد؛ زن طلاهایش را فروخته تا مرد به کاری بزند و حالا مرد ورشکسته شده و زن سرمایه‌ای را که به کار وارد کرده می‌خواهد. در همین طبقه اما، زنی ساده هم ساکن است، که از شهرستان و درپی شوهر زندانی‌اش آمده و حالا از او بارداراست، زنی که می‎خواهد به درد همه برسد و آبی باشد بر آتشی که به جان همه افتاده؛ در حالی که خود با وضعیتی که دارد، درست در مرکز این حریق قرار دارد. 

در طبقه دوم، داستان مرد جوان افسرده‌ای روایت می‌شود که از قضا چون به خانه و تنهایی‌اش پناه برده، نه کلیدی گم می‌کند و نه بیرون می‌ماند و نه دنبال پیچ‌گوشتی دو سواست. در همین طبقه، پدر و مادری هم هستند که دخترشان صبح ازخانه بیرون رفته و تا این وقت شب به خانه بازنگشته و حالا که خبر درگیری و بگیربگیر در شهر پیچیده، پدرو مادر سرآسیمه که برای تماس گرفتن با موبایل به راهرو آمده و پشت در بسته خانه مانده‌اند؛ چون کلید ندارند، به این نتیجه می‌رسند که دخترشان دستگیر شده.

تمام آن‎چه «حریق» می‎خواهد روایت کند، داستان آتشی است که به جان تک‎تک این آدم‎ها افتاده، آن‌ها گر گرفته‌اند، برق قطع شده، راه پله با یخچال بزرگ مسدود شده و پلیس 110 به تماس‌های آن‌ها پاسخ نمی دهد.

در «حریق» زمان و مکان به نحوی سیال، درهم ریخته است و این درهم ریختگی، هم پریشانی بیرونی-جامعه- را و هم پریشانی درونی -آدم‎های این جامعه- را به‎خوبی نشان می‎دهد. آپارتمانی که بر روی ساختمان قدیمی کوبیده شده، ساخته شده، نمایاننده بستری است که این آدم‎ها در آن گرد آمده و این جامعه متشتت و متشنج را به‎وجود آورده‎اند و در حالی‎که همه ساکنان و حتی دختر صاحب مجتمع، درگیری‎ها و نگرانی‌ها و کژرفتاری‌های بسیاری دارند و مدام در حال آسیب‎دیدن و آسیب‎زدن هستند، صاحب‌خانه در بند نقش ایوان است؛ مبادا در و دیوار مجتمع آپارتمانی‌اش، در اثر این تغییر طبقه و اسباب‌کشی، آسیب و صدمه‌ای ببیند.

من قبلا این لحظه را جایی دیده‌ام!

این جمله را مدام در طول نمایش می‌شنویم: «من قبلا این لحظه را در جایی دیده‌ام» و حقیقت نیز همین است؛ تمام ما افراد جامعه، که تا  پیش از این فکر می‌کردیم مشکلات مال دیگران است و برای همسایه اتفاق می‌افتد، حالا که خودمان درگیر شده‌ایم؛ برای حل مشکلی از خانه بیرون آمده‌ایم، در بسته شده، کلید نداریم و بیرون مانده‌ایم و مشکل هم هم‌چنان در جای خود باقی است و مدام بزرگ و بزرگ‌تر و داغ و داغ تر می‌شود، سردرگم مانده ایم و نمی دانیم چه کنیم؛ برای حل مشکل خودمان، دیگران، و همه آن‌هایی که آن بیرون مانده اند، انگار فقط دو راه وجود دارد: یا کلید یا پیچ‌گوشتی دوسو!

کلید همه‌مان در خانه جا مانده. این عبارت را همه شنیده‌ایم؛ چند سالی است داریم با واژه «کلید» بازی می‌کنیم چرا که درهای بسیاری به روی‌مان بسته شده است. اما از قضا، شاه‌کلید دست همان صاحب‌خانه‌ای است که فقط در بند نقش ایوان است. و قرارهم نیست برای‌مان کاری بکند. چون جنس نگرانی‌های او با جنس نگرانی‌های ما ساکنان این مجتمع، فرق می‌کند. 

اما اگر ما ساکنان این مجتمع، با تمام درهای بسته‌اش، نمی‌توانیم با هم حرف بزنیم، نمی‌توانیم دردها و مشکلات هم را درک کنیم، نمی‌خواهیم به هم کمک کنیم و از هم کمک بگیریم، و تنها امید بسته‌ایم به ابزاری که یا گم‌شان کرده‌ایم، یا در جایی، جا گذاشته‌ایم یا در دست کس دیگری است، پس نباید در انتظار نجات دهنده‌ای باشیم که از جنس و شکل و فرم درد و گرفتاری ما هیچ نمی‌داند و فقط مراقب باربرهایی است که مدام از این راه‌پله‌ها بالا و پایین می‌روند و طبقات را جابه‌جا می‌کنند. 

باربر یا مسئول حمل و نقل؟

باربرها فارغ از تمام مشکلات بیرون و درون، با جدیت اما در عین حال با بی‌مسئولیتی تمام، در حال جابه‌جا کردن هستند؛ جابه‌جا کردن لوازم خانه‌ای که از اوج خود سقوط کرده و بر این ساختمان مملو از افراد طبقه متوسط آوار شده و بر مشکلاتش افزوده است؛ راه آن‎ها را بسته است. راهی که در این قطعی برق و از کار افتادن آسانسور، می‎شد برای بیرون رفتن و پیداکردن راه چاره بهتر، از آن استفاده کرد. نکته جالب ماجرا بچه‎هایی‌اند که برای تماشای فوتبال به خانه دوست افسرده خود آمده‎اند تا در کنار او که روز تولدش هم هست، لحظات خوشی بگذرانند. اما دوست افسرده در را به صورت آن‌‎ها می‌کوبد و آن‌ها هم مثل ساکنان آپارتمان در بیرون می‌مانند. همین بچه‌ها هستند که از باربرها، با استفاده از لفظ «باربر» می‌خواهند پیچ گوشتی بیاورند؛ اما باربر پس از مکثی می‌گوید او باربر نیست. «مسئول» حمل‌ونقل است! و نکته همین‌جاست: آن‌چه ما با خود حمل می‌کنیم گاهی مال ما نیست، باری از جنس و سنخ خودمان نیست که بر دوش‌مان باشد، اما در قبال آن تعهد و مسئولیت داریم؛ مسئول سالم رساندن این بار به مقصد هستیم. مسئول سالم نگه داشتن مسیری هستیم که برای رسیدن به مقصد از آن عبور می‎کنیم، چرا که کسانی از پی ما می‎آیند و ما همه فقط رهگذریم تا جایی‎که محموله را هر چه هست، سالم بر زمین بگذاریم. اما آیا واقعا این باربری که ادعا می‌کند مسئول حمل‌ونقل است، چیزی از این مسئولیت می‌فهمد؟ در طول نمایش، در مناقشه میان آدم‌ها، کلیدها و پیچ گوشتی‌ها، راه پله مسدود، پلیسی که به کمک نمی‌آید، دعواهای زن‌وشوهری که تمام نمی‌شود، دختری که دیگر به خانه برنمی‌گردد... در طول تمام این اتفاقات است که می‌فهمیم نه! این باربرها، در واقع فقط باربرند و نه «مسئول» حمل‌ونقل!

هنر ما را از تقدیر نجات می‌دهد!

صحنه  پرتلاطم و آشفته این نمایش، جامعه‌ای است که هر کدام از ما در حال زندگی کردن در آنیم. از کنار هم رد می‌شویم، به هم تنه می‌زنیم. و گاه از روی هم عبور می‌کنیم یا بالا می‌رویم. این جامعه، بزنگاه تعاملات و تاثیر و تاثرات ماست و اگر ما بخواهیم فقط خودمان و فقط خودمان را در آن ببینیم، نتیجه همین می‎شود: ادعاهای بسیار، عناوین دهان پرکنی مثل «مسئول»، اما کارهای بر زمین مانده و راه‌های مسدود در حالی‌که هیچ نور و روشنایی هم بر این زمینه نمی‌تابد-برق قطع شده است- وطبیعی است که در خانه‌های امن‌مان هم به روی‌مان بسته می‌شوند. این تقدیر نیست. چرا که هنر، در این صحنه، بازیگری ما را به رخ‌مان می‌کشد و می‌خواهد به ما بفهماند که آرامش و امنیت وقتی از سطح عمومی جامعه گم می‌شود؛ در خانه ما هم گم می‌شود و درها بسته می‌مانند؛ ما چه در خانه باشیم، چه در بیرون از آن، چه کلید داشته باشیم، چه نداشته باشیم، مانند آن مردی هستیم که سوزن را در خانه تاریکش گم کرده بود، اما در روشنایی چراغ خیابان آن‌را جست‌وجو می‌کرد! اما «هنر» مثل همیشه، یک تلنگر بزرگ  و گاه دردناک به ما می‎زند: زن باردار را فراموش نکنیم؛ چیزی در حال به دنیا آمدن است. چیزی در شرف وقوع است. با تمام این تلاطم‎ها و آشفتگی‎ها، زندگی به راه خود می‎رود، صحنه‎به‎صحنه می‎شود، بازیگرها عوض می‎شوند، اما زندگی حقیقت وماهیت خالص خود را حفظ می‎کند. خود زندگی، هنر بزرگی است که ما در زمینه آن، بد یا خوب مسئول یا غیرمسئول، آینده‎گان و روندگانی هستیم که بالاخره این صحنه را ترک می‎کنیم؛ اما رد پاها می‎مانند. ردپاهایی گاه گمراه کننده... این دیگر با آینده‎گان بعدی است که بدانند راه کدام است و بی‎راه کدام. و این‎که چگونه می‎توان بدون امید به ابزاری بیرونی، از مسدودیت‎ها و محدودیت‎ها راهی به بیرون، به نجات پیدا کرد.