روایتی بیطرفانه از کابوسی که نمیخواهد تمام شود
همه بازیگران «گرگبازی» هستیم
سه گرگ، یک پیشگو و یک جادوگر و اهالی یک روستای خیالی (شهروندان) که هیچکدام همدیگر را نمیشناسند. قرار بر این است که گرگها به کمک پیشگو و جادوگر شناسایی شوند. اما شهروندان بهجای گرگ، بهاشتباه پیشگو را میکشند؛ شهروندان به کسی که قرار است حامی آنان باشد، حمله میکنند و گرگها آزادانه در میان شهروندان جولان میدهند. تو یا شهروندی، یا گرگی، اگر شهروندی نیاز به حامی داری و اگر گرگی همکار جادوگری. اما توی شهروند در دسیسهای که خودت هم در آن سهیمی، حامیات را میکشی. واین نه یک تلنگر معمولی که یک عتاب بزرگ از سوی «نگاه خدا»ست ما هرگز، حداقل تا وقتیکه نقش خود را پیدانکنیم و آنرا نپذیریم، دچار این کابوس خواهیم بود: ما همیشه در مظان اتهام هستیم. تا وقتیکه بتوانیم گرگهایی را که در میان خودمان جولان میدهند، شناسایی کنیم. گرگهایی که لباس شهروندان را میپوشند و به سادگی قابل تشخیص نیستند
آذر فخری، روزنامهنگار
فیلم: گرگ بازی
کارگردان: عباس نظام دوست
نویسندگان: عباس نظام دوست، مجید اسلامی،علی نعمت اللهی، بیتا شباهنگ
بازیگران: علی مصفا، هانیه توسلی، نگار جواهریان، سعید چنگیزیان، سهیلا گلستانی و...
از آخر
فیلم تمام شده است و ما تماشاگران داریم از پلههای سالن پایین میرویم. اما این پایین رفتن از پلهها، عادی نیست؛ تقریبا همه تماشاگران، دارند با هم درباره فیلم و بهخصوص پایانش پچ پچ میکنند. و من فکر میکنم این اتفاق خجستهای است برای سینمای ایران. اینکه چنان تماشاگر را در طول تماشای فیلم به خیرگی و سکوت واداری که بعد از پایان بیپایان فیلم، اینطور درگیرش شود و به بحث و مکالمه درباره آن بپردازد و احتمالا شبی پراسترس را سپری کند. فیلم، در جان تماشاگر دویده است و تا مدتها او را رها نخواهدکرد.
بازی بازیگران:
چند دانشجوی نمایش، میخواهند برای اجرای یک ایده نمایشی، اسپانسر پیدا کنند و در این میان، دکتری (با بازی بینظیر علی مصفا) با پرستو (با بازی معصومانه نگار جواهریان)، تماس میگیرد و اعلام میکند که میخواهد اسپانسر اجرای نمایش شود اما به شرطی که اول نمایش را ببیند و داستان آنرا بداند. پرستو و دوستانش، دکتر و همسرش هما (هانیه توسلی) را به خانه قدیمی و مخروبه مادربزرگ پرستو دعوت میکنند تا یک پیشنمایش از بازی خود ارائه دهند. تمام ایده نمایش از ذهن پرستو تراویده، اما در این بازی، همه حضور دارند. از همان ابتدای آغاز فیلم، با شنیدن داستان کابوسی که پرستو شب پیش دیده، ما هم بهعنوان تماشاگر وارد بازی میشویم و داستان طوری پیش میرود که دیگر موافقت سرمایهگذار با اجرای این جوانان اصلا برایمان مهم نیست و آنرا فراموش میکنیم.
بازی پرستو چنین است: سه گرگ، یک پیشگو و یک جادوگر و اهالی یک روستای خیالی (شهروندان) که هیچکدام همدیگر را نمیشناسند. قرار بر این است که گرگها به کمک پیشگو و جادوگر شناسایی شوند. اما شهروندان بهجای گرگ، بهاشتباه پیشگو را میکشند؛ شهروندان به کسی که قرار است حامی آنان باشد، حمله میکنند و گرگها آزادانه در میان شهروندان جولان میدهند.
ایده «گرگ بازی» از بازی کامپیوتری «مافیا» گرفته شده است: مافیاها در حال تصمیمگیری برای حذف یک شهروند هستند. بازی مافیا یک بازی گروهی است که نبرد بین یک اقلیت آگاه و یک اکثریت ناآگاه را نشان میدهد. نقش هر بازیکن مخفیانه تعیین میشود: یا مافیا، که همدیگر را میشناسند؛ یا شهروند، که تنها از تعداد افراد مافیا آگاه هستند و عده معدودی از آنها از برخی نقشها اطلاع دارند. در فاز شب بازی، افراد مافیا مخفیانه یک شهروند را میکشند. در فاز روز، تمام بازیکنان بازمانده در مورد هویتهای مافیایی بحث میکنند و برای حذف یک مظنون رای میدهند. بازی ادامه دارد تا زمانی که یا همه مافیاها حذف شوند (برد شهروندان)، یا تعداد مافیاها و شهروندان برابر شود (برد مافیا) و یا یکی از شخصیتهای مستقل که هر کدام شرایط برد متفاوتی دارد برنده بازی شود.
چه داریم بگوییم؟
این فیلم، یک سر و گردن از اغلب فیلمهایی که تا بهحال در سینمای ایران دیدهایم، بالاتر است. هم به لحظ مضمون، هم به خاطر بازی بازیگران و هم به خاطر تدوین و دکوپاژ. از همان ابتدا وارد یک فضای پرکنتراست با آمیزهای از رنگ قهوهای و نارنجی میشویم. از همان ابتدا که داستان خواب بد را میشنویم، ماهم وارد کابوسی میشویم که در طول فیلم ادامه مییابد و حتی بعد از پایان فیلم، از این کابوس رهایی نداریم. روال فیلم به گونهای است که بیشتر، ما را که تماشاگریم وارد بازی میکند و بازی میدهد. ما باید به این پرسش اساسی پاسخ دهیم که گرگ، شهروند، جادوگر و پیشگو، کدام یک از ما هستیم؟ اگر توانستیم به این پرسش پاسخ دهیم و نقشمان را پیدا کنیم، آنوقت میتوانیم بفهمیم کدامیک از ما قاتل پیشگویی هستیم که طرف شهروندان است اما در نهایت کشته میشود. حتی پس از این که پیشگو میمیرد و گرگها، صحنه را چنان ترک میکنند که انگار همه چیز در کابوس رخ داده، باز این داستان در طول روز و در بیداری ادامه دارد. ما هرگز، حداقل تا وقتیکه نقش خود را پیدانکنیم و آنرا نپذیریم، دچار این کابوس خواهیم بود: ما همیشه در مظان اتهام هستیم. تا وقتیکه بتوانیم گرگهایی را که در میان خودمان جولان میدهند، شناسایی کنیم. گرگهایی که لباس شهروندان را میپوشند و به سادگی قابل تشخیص نیستند.
یک آغاز جسارت آمیز
«گرگ بازی» اولین کار«عباس نظام دوست» است به عنوان کارگردان. و بهعنوان اولین کار، اثری است جسارتآمیز، خلاقانه و موفق. حتی اگر ایده فیلم از یک بازی کامپیوتری گرفته شده باشد، باز نمیتوان منکر نگاه تازه و ویژه نظامدوست شد. نگاهی که نظامدوست با کمک دوربینش، مدام آنرا بر روی تماشاگر زوم میکند «نگاه خدا»، نگاهی موشکاف و پرسشگر، نگاهی که یک آن تو را به خودت وانمی گذارد و مدام تو را دست و پا بسته در مقابل خودت قرار میدهد: تو یا شهروندی، یا گرگی، اگر شهروندی نیاز به حامی داری و اگر گرگی همکار جادوگری. اما توی شهروند در دسیسهای که خودت هم در آن سهیمی، حامیات را میکشی. واین نه یک تلنگر معمولی که یک عتاب بزرگ از سوی «نگاه خدا»ست. تو باید آنچه را که هستی نشان بدهی؛ این پوستین وارونه را از تن درآوری و لباس واقعی خودت را بپوشی. آنوقت تکلیف جمعی که یکی از آنان هستی، روشن میشود. اگر قرار است این قهوهای- نارنجی ترسناک، به نور روز بدل شود، اگر قرار است کابوس تمام شود، اگر قرار است از پایان فیلم سردربیاوری، باید خودت باشی و این خود را همانطور که هست به نمایش بگذاری؛ نه بازی بدهی و نه بازی بخوری!
ما در یک
«کابوس جمعی» هستیم!
نویسندگان این فیلم تنها روایتکنندگان بیطرف یک «کابوس جمعی» هستند. نه قصد ایجاد پرسش دارند و نه قرار است به پرسشهایی که در ذهن تماشاگر مطرح میشود، پاسخی بدهند. آنها از زیر بار هر نوع مسئولیتی در رابطه با کابوسی که روایت میکنند، شانه خالی میکنند. آنها نمیگذارند در نهایت ما خیلی راحت و سر راست از این کابوس برون بیاییم چون کابوس در آن بیرون همچنان ادامه دارد، چون همه ما بخشی از این کابوس هستیم، چون همه ما در حال دیدن یک خواب بد و ترسناکیم. هیچچیز این کابوس و بازی که در آن اتفاق میافتد با منطق ما جور درنمیآید، اما وقتی ما هم در آن نگاه خیره، خیره میشویم تازه میفهمیم که داستان از چه قرار است: ما، ما شهروندان، به پای میز محاکمه کشانده شدهایم و همه متهمیم: لطفا با انگشت گرگها و جادوگر را نشان بدهید! پرستو میخواست کابوسش را با دوستانش، به یک نمایش تبدیل کند. پرستو میخواست این نمایش را درست همانگونه که خواب دیده بود نشان بدهد، برای همین سراغ دکتر رفت دکتری که دوست دارد فیلمی بسازد درباره پزشکی که به مریضش وارفارین (داروی رقیقکننده خون) میدهد و بیخبر میگذارد و پی عیش و خوشی خودش میرود. در این میان چه بلایی سر مریض میآید؟ دکتر از پرستو میپرسد و خودش پاسخ میدهد: رگهای مغز مریض یکییکی میترکند و کاسه سر مریض پر از خون میشود! این سکانس را ساده نگیرید. این کاسه سر پر از خون، آیا مریض را میکشد؟ آیا میتوان خون جمعشده در سر مریض را خارج کرد؟ آیا میتوان از این «مینیبوس» (این زندگی کوتهنظرانه که به سوی مرگ میرود) بیرون پرید؟ آهان! بله درست است؛ پرستو رودست میخورد. دکتر تلویحا به او میفهماند که اگر تو میخواهی یک کابوس خیالی را بازی کنی، آدمهایی هم هستند که زندگی دیگران را به کابوس تبدیل میکنند. با این کابوسهایی که نفس میکشند و در شهر تردد میکنند چه خواهی کرد؟ آیا میتوانی همه آنها را بازی کنی؟ و این یعنی دقیقا همان ماتریکسی که همه ما در آن گیر افتادهایم و نمیتوانیم حقیقت و مجاز را از هم تشخیص دهیم. همه ما در یک بازی بزرگ گیر افتادهایم اما نمیدانیم . حتی وقتی بهعنوان مجرم دستگیر میشویم باز نمیدانیم که آیا هنوز در بازی هستیم یا در بیرون آن؟
تصمیم با خودتان است
اینکه قرار است این فیلم چگونه تمام شود، اینکه آیا میتوان گرگها را شناسایی کرد و انگشت اتهام را بهسوی آنها گرفت، اینکه آیا میتوان از شر جادوگری که در ذهن همه ما رسوخ کرده و نمیگذارد فرق حقیقت و مجاز را بفهمیم راحت شد، این که ...
همه اینها به خودمان بستگی دارد. در اینجا فقط یک چیز روشن و مسلم است: «نظامدوست»، به شیوهای زیرکانه، دست همه ما را در حنا گذاشته است!
دیدگاه تان را بنویسید