نه راه است این که بگذاری مرا به خاک و بگریزی
دارکوب؛ نبردی زنانه برای رهایی
«دارکوب» میخواهد یک فیلم قصهگو باشد و قصه مهسا را روایت کند. مهسایی را که با ازدواج با یک مرد خوب و موجه، که زندگی خوبی برای او فراهم کرده و حالا هم بچهدار شده، معلوم نیست چرا معتاد شده است. و معلوم نیست چرا همسرش، تنها در پی طرد اوست و نه درمان او. و در نهایت، فرایند طرد، با رها کردن مهسای معتاد در جادهای برفی، تکمیل میشود در حالی که فرزند مهسا از آغوشش ربوده شد و در نهایت روزبه او را طلاق میدهد در حالیکه مهریهاش را نمیدهد و به او میگوید که بچه مرده است. این زن معتاد، از نگاه روزبه لیاقت مادری و حتی لیاقت دریافت مهریهاش را ندارد چون آنرا دود میکند. مهسا از نظر برادرش هم لیاقت دریافت ارثیه را ندارد، چون آنرا دود می کند. مهسا کلا رها شده است ریختن آنهمه زن آسیب دیده و نوک زدن به داستان هر کدام از آنها، که میتواند داستان یک فیلم اجتماعی دیگر باشد، بیشتر باعث شلوغی و سردرگمی تماشاچی میشود؛ سردرگمی آن هم در فیلمی که نهایت سعیاش این است که روایت خطی خود را حفظ کند و از آن خارج نشود
آذر فخری، روزنامه نگار
کارگردان و نویسنده: بهروز شعیبی
بازیگران: مهناز افشار / امین حیایی / جمشید هاشمپور/ سارا بهرامی
داستان چیست؟
مهسا (سارا بهرامی) زن معتادی است که برای نجات دوست باردارش تینا از فروختن نوزادش، دنبال پول است و به همین دلیل سراغ همسر سابقش روزبه میرود. اما در این گیر و دار، متوجه میشود که فرزند خودش باران، زنده است و بهروز به او دروغ گفته بود که باران مرده است. مهسا با آگاهی از این موضوع، تلاش میکند به نحوی فرزندش را پس بگیرد. اما او یک معتاد است با تمام ویژگیهای خلافکارانه یک معتاد. و حتی از مراجعه به دادگاه و کلانتری میترسد.
نیلوفر همسر دوم روزبه، در ابتدا سعی دارد با نشان دادن مدارک جعلی گلی (باران)، به مهسا، او را متقاعد کند که گلی فرزند او نیست. اما در نهایت مهسا با شم مادرانه و سپس با اعترافات روزبه، متوجه میشود که این دختربچه، همان باران است. نیلوفر که از ابتدای ازدواجش و نوزادی گلی، برای او مادری کرده، ابتدا با عصبیت و نگرانی و ترس با مهسا روبهرو میشود، اما در نهایت با آرامش و همدلی و درک در این مسیر پیش میرود که مهسا را راضی به ترک اعتیاد کند. در آن صورت، مهسا میتواند خاله گلی- باران شود. روزبه، یک مرد معمولی است. اگر نخواهیم تمام کوتاهیهایش را در مورد عشق اولش مهسا، و این که چرا اصلا مهسا معتاد شده را در نظر بگیریم، او یک کارمند معمولی است که میخواهد زندگی تخت و آرام فعلیاش را نگه دارد. او حتی در ابراز عاطفه و علاقه به همسرش، آدمی ناشی است و تا مرزهای بیتفاوتی و کلافهکنندگی پیش میرود. او فقط میخواهد نگه دارد؛ اگر مهسا و باران نشد، نیلوفر و گلی باید بشود.
دارکوب چه می گوید؟
«دارکوب» میخواهد یک فیلم قصهگو باشد و قصه مهسا را روایت کند. مهسایی را که با ازدواج با یک مرد خوب و موجه، که زندگی خوبی برای او فراهم کرده و حالا هم بچهدار شده، معلوم نیست چرا معتاد شده است. و معلوم نیست چرا همسرش، تنها در پی طرد اوست و نه درمان او. و در نهایت، فرایند طرد، با رها کردن مهسای معتاد در جادهای برفی، تکمیل میشود در حالی که فرزند مهسا از آغوشش ربوده شد و در نهایت روزبه او را طلاق میدهد در حالیکه مهریهاش را نمیدهد و به او میگوید که بچه مرده است. ( اینها را در طول فیلم یا میفهمیم یا حدس میزنیم) قرار نیست دل مان به حال روزبه بسوزد که گرفتار چنین زنی شده است. در عین حال قرار هم نیست از او بدمان بیاید. روزبه یک آدم معمولی است که مثل هر آدم معمولی دیگری دلش میخواسته زندگی آرامی داشته باشد و حالا که انتظارش با این زن برآورده نشده، به خودش حق میدهد که زن را از زندگیاش بیرون کند، بچه را بردارد و برود. ما تماشاگر، تقریبا فرصت نمیکنیم در مورد روزبه قضاوت کنیم از بس مهسا میآید و میرود و روزبه را ( و ما را هم!) کلافه میکند. مهسا معتاد است، این زن معتاد، از نگاه روزبه لیاقت مادری و حتی لیاقت دریافت مهریهاش را ندارد چون آنرا دود میکند. مهسا از نظر برادرش هم لیاقت دریافت ارثیه را ندارد، چون آنرا دود می کند. مهسا کلا رها شده است. در حالی که اگر مهریه و ارثیه اش را خرجش کنند، میتواند ترک کند و سراغ یک زندگی جدید و بهتر برود.
در این میان تینا هم هست که شریک عاطفیاش ( بگذارید بگوییم شوهرش)، بچهای را که او در شکم دارد، فروخته است (و بعد مشخص میشود که اصلا کار این آدم همین است). اما مهسا و تینا تلاش میکنند بچه را نگه دارند و دنبال پولاند تا به خریدار بچه پس بدهند. پول را هم مهسا از روزبه میگیرد، اما شوهر تینا پول را بالا میکشد و فرار میکند. یک «خانه مامان» هم هست پر از زنهای آسیبدیده و رهاشده. خوب معلوم شد که فیلم کمی شلوغ و پر داستان است.
روایت ما از دارکوب
سینمای اجتماعی، ژانر محسوب نمیشود و هر فیلمی که بخواهد در باره مسائل اجتماعی حرف بزند، اجتماعی است، این فیلم میتواند مستند یا درام باشد. با توجه به این توصیف، اغلب فیلمهای ایرانی، اجتماعیاند؛ زیرا در پی بازنمایی و بیان مسائل و معضلات اجتماعی هستند. «دارکوب» هم از این قاعده مستثنی نیست و تلاش میکند با نگاهی دقیق و حساس، به زندگی زنان رها شده اجتماعش، سرک بکشد. گرچه محور اصلی داستان دارکوب، مهسا است، اما با ورود به «خانه مامان»، ما با یک نمای کلی از شکل و شیوه زندگی و گذران تمام انواع «زنان رها شده» مواجه میشویم. خانه مامان، مجموعه ای است که انواع این زنان در آن جمع شدهاند و در قاب دوربین قرار گرفتهاند و مهسا فقط یکی از آنان است که در دارکوب، قصهاش برجسته و روایت میشود. هر چند قصه زندگی تمام آن زنان، قابلیت برجسته شدن و روایت دارند. همین مسئله، همین حضور گاهبهگاه در خانه مامان است که دارکوب را شلوغ و پر هیاهو و گاه سردرگم میکند.
خانه مامان، تنها پناهگاه مهسای معتاد رها شده نیست. بلکه خانهای است که زنان آسیبدیده و رهاشده، به آن پناه آوردهاند تا با ادامه رفتارهای آسیبزا، به زندگی فلاکتبار خود ادامه دهند. در خانه مامان، فاجعه و درد و مصیبت، بر فضا حاکم است.کسی قرار نیست به داد کسی برسد یا مشکل کسی را حل کند. رابطه تینا و مهسا، که به خاطر نجات نوزاد تینا از فروخته شدن، به هم نزدیک شدهاند، نشان میدهد که در نهایت، آسیب و بزه، نه دوستی میشناسد و نه تعهد. همه تا جایی هستند که منافع آنی و شخصیشان، اقتضا کند. اما برای نشاندادن خانه مامان و مشکلاتش، همان مهسا و تینا، کافی بودند. ریختن آنهمه زن آسیبدیده و نوک زدن به داستان هر کدام از آنها، که میتواند داستان یک فیلم اجتماعی دیگر باشد، بیشتر باعث شلوغی و سردرگمی تماشاچی میشود؛ سردرگمی آن هم در فیلمی که نهایت سعیاش این است که روایت خطی خود را حفظ کند و از آن خارج نشود. و این روایت خطی ساده البته، از همان ابتدا، تکلیف تماشاگر را روشن میکند.
کاش کمی خلوت بود!
شعیبی حرف برای گفتن دارد؛ چون جامعهای که در آن زندگی میکنیم اساسا حرفهای ناگفته بسیاری دارد. حرفهایی که در بطن جامعه، به روشها و شکلهای خاصی، نه فقط شنیده که زندگی و تجربه میشوند. شاید به همین دلیل است که لوکیشنهای شعیبی، بیشتر واقعیاند و نه استودیویی. و درست با رفتن به دل جامعه و استفاده از همین لوکیشینهای واقعی است که فیلم تنه به تنه نوعی نئورئالیسم میزند.
شعیبی دغدغه نشان دادن شکل و شمای زندگی واقعی این آدمهای آسیبدیده را دارد درست در متن زندگی واقعیشان؛ در همان کوچه و خیابانها، در همان خانهها، در همان محلههای حاشیه شهر و در میان همان مردم عادی که نابازیگران و سیاهیلشکرهای فیلم او هستند. اما همین دو عنصر، یعنی استفاده از نابازیگران فراوان و لوکیشین واقعی، باعث پرجمعیت و نیز پر مشکل شدن فیلم میشود؛ اعتیاد، فروش بچه، فقر، خودکشی، خودفروشی، دزدی و ... همه اینها در فیلم حضور دارند با آدمهای خاص خودشان. این، گیج و سردرگم کننده است. درست است، همه این مشکلات میتوانند در کنار اعتیاد حضور داشته باشند. اما «دارکوب» یک فیلم است با زمان محدود که ناچار است فقط به یکی از داستانها اکتفا کند. که نمیکند.
اما بعد
مهسا، مادر معتادی است با دارایی و شاید ثروتی بالقوه، که از سوی نزدیکانش، رها شده است. روی داراییاش تاکید میکنیم چون همان اطرافیان، اگر فقط در پی حفظ دامن خود از آلودگیهای مهسا نبودند، میتوانستند او را با صرف دارای خودش، نجاتش بدهند. اما این کار را نمیکنند. و در این میان نیلوفر، همسر دوم روزبه است که با ورود به محیط زندگی مهسا، دیدن وضعیت او و درک و همدلی مادرانه، به این نتیجه میرسد که باید به مهسا کمک کند. حداقل برای اینکه بتواند گلی-باران را نگه دارد باید مهسا پاک شود. باید از آلودگی، رذالت و سردرگمی بیرون بیاید. نیلوفر است که به جای همراهی در فرار با روزبه، تصمیم میگیرد آن گام بزرگ را بردارد و مهسا را ببیند، در کنارش بماند و بگذارد در ضمن طی کردن دوره درمان، دخترش را هم گهگاه ببیند. «درمان» و نه «فرار» و نه «پنهان شدن» ... اینجا، نگاه شعیبی ارزشی ویژه پیدا میکند؛ جایی که زنهای داستان، از آن پوسته کلیشهای زن اول و زن دوم خارج میشوند. زن جانشین، زن دوم، با درک و رسیدن به همدلی با زن اول، سعی میکند بیتوجه به بهانهها و توجیههای همسرش، کاری برای آن زن رهاشده بکند و می کند. این جاست که میتوانیم به چهرهای تازه از زن در سینمای ایران، دست پیدا کنیم. دو زنی که به جای جنگیدن بر سر یک مرد، میخواهند دوست و یار و همدل یکدیگر باشند و هر یک بهنحوی مشکل آن دیگری را حل کند. نیلوفر میخواهد مهسا را از اعتیاد نجات دهد و مهسا میگذارد که نیلوفر هم چنان مادر باران بماند. این دو زن، در نگاه عمیقتر، هر دو بهنوعی رها و نادیده گرفته شدهاند، روزبه، فقط میخواهد زندگی خودش را حفظ کند، بار اول، بچه مهسا را برمیدارد و فرار میکند و بار دوم میخواهد نیلوفرو بچه را بردارد و فرارکند. او فقط در حال فرارکردن است. اما این نیلوفر و در کنارش مهسا هستند که می فهمند نمی شود تا ابد فرار کرد چون سایه گذشته همواره همراه ماست و دمی ما را رها نخواهد کرد، مگر آنکه آنرا بپذیریم و گرههایش را بازکنیم.
دیدگاه تان را بنویسید