و همچنان سلبریتیها و همچنان سوءاستفاده در عرصه هنر
یک نمایش رادیویی در سالن سمندریان
این نمایش، بازیگران چهرههایی-سلبریتی- دارد. بازیگرانی که اگر در این نمایش حضور نداشتند، هم اتفاق خاصی برای نمایش اصغر دشتی نمیافتاد، نقشها آنقدر جاندار و پرتحرک و عمیق نبودند که بگوییم هر بازیگری نمیتوانست از عهده آن برآید. پس چهرههای نمایش، صرفا در این جا حضور دارند تا تماشاگر که بازی این چهرهها را دوست دارد و قبلا آنها را محک زده است، برای تماشا بیاید. اصلا کار خوبی نیست که این روزها، چهرههای کم رونق شده عرصه نمایش و سینما، به هر دلیلی حاضر میشوند در چنین بازیهایی وارد شده، و از احساسات، هزینه مادی و زمان تماشاگران مشتاق سوءاستفاده کنند آقای دشتی قبول که شما کارگردان خوبی هستید. قبول که گاهی ایدههای خوبی هم دارید، اما ریختن یک محتوای شخصی در فرمی که ادعاهای آوانگاردی در خود دارد، به چه معناست؟ آقای دشتی، مشکلات شخصی شما به من تماشاگر چه ربطی دارد
آذر فخری، روزنامهنگار
نمایش: نام برده
نویسنده: کیوان سررشته
طراح و کارگردان: علیاصغر دشتی
بازیگران:آتیلا پسیانی، نگار جواهریان، پانتهآ پناهیها، علی باقری، اصغر پیران، رامین سیار دشتی، ایلناز شعبانی، حمید حبیبیفر
نمایش درباره چیست؟
اصغر دشتی برای شرکت در یک فستیوال، به سنپترزبورگ میرود؛ از قضا ایده خوبی هم دارد. این که نمایشش را در خیابانهای شهر اجرا کند و مردم همراه بازیگران، به هر جا که آنها میروند، بروند و نمایش را اینطوری دنبال کنند. قرار بوده این نمایش با تعدادی تلویزیون بزرگ در نقاط مختلف شهر هم پخش شود؛ طبعا به صورت زنده، قرار بوده دوربین همراه بازیگران و تماشگران، در حرکت باشد و هر لحظه را ثبت کند. اما به دلایل مختلف، و یا به بهانههای مختلف، بعد از چانهزنیهای فراوان و کوتاه آمدنهای مداوم دشتی، ایده این استعداد جوان نادیده گرفته میشود و نمایش اجازه اجرا نمیگیرد.
دشتی دلش از این ماجرا خیلی پر است. آنقدر پر است که نتوانسته آن را بعد از بیست سال، نه فراموش کند و نه به مادرش بگوید. آنقدر پر است که میخواهد در حرکتی آوانگارد، آنرا با تمام جهان در میان بگذارد. برای همین، برای یک درد دل گفتن و باز کردن سر زخمی بیست ساله، صحنهای شلوغ و پرطمطراق تدارک میبیند و مردم را برای دیدن زخمش و چشیدن دردش، دعوت میکند. البته برای این دعوت شما باید هزینه هم بپردازید!
این نمایش، بازیگران چهرههای-سلبریتی- دارد. بازیگرانی که اگر در این نمایش حضور نداشتند، هم اتفاق خاصی برای نمایش اصغر دشتی نمیافتاد، نقشها آنقدر جاندار و پرتحرک و عمیق نبودند که بگوییم هر بازیگری نمیتوانست از عهده آن برآید. پس چهرههای نمایش، صرفا در این جا حضور دارند تا تماشاگر که بازی این چهرهها را دوست دارد و قبلا آنها را محک زده است، برای تماشا بیاید. حضور آتیلا پسیانی به عنوان «کمرامن» و «گورباچف»، حضور نگار جواهریان،به عنوان کمک راوی و صحنهگردان، حضور پناهیها، در نقش مادر دشتی، حضورهایی کاملا بیتاثیرند. شما میتوانید به جای هر کدام از این چهرهها، یک بازیگر دیگر بگذارید و همین نتیجه را بگیرید. داستان فقط یک درد دل کهنه است: استعدادی که نایده گرفته شده. اما این درد گویا بر دشتی بسیار سنگین آمده، یک جوری انگار به او بر خورده باشد. و حالا با این نمایش و با استفاده- هنوز نمیگوییم سوءاستفاده- از چهرههای عرصه نمایش، میخواهد وجهی جهانی به درد خود بدهد؛ استعدادها نایده گرفته میشوند!
اما...
اول: سخن آخر!
اصلا آقای دشتی قبول که شما کارگردان خوبی هستید. قبول که گاهی ایدههای خوبی هم دارید، اما ریختن یک محتوای شخصی در فرمی که ادعاهای آوانگاردی در خود دارد، به چه معناست؟ آقای دشتی، مشکلات شخصی شما به من تماشاگر چه ربطی دارد؟!
ادامه بدهیم
ارتباط دادن یک فروپاشی شخصی، پذیرفته نشدن ایده نمایشی یک جوان جویای نام، با فروپاشی شوروی سابق، با نقش گورباچف در این فروپاشی، چه معنایی دارد؟ آیا مردم شوروی پس از این فروپاشی، بدبخت شدهاند، یا به استقلال دست یافته و از یک زندان بزرگ رها شدهاند؟ میخواهید بگویید فروپاشی دشتی بعد از پذیرفته نشدن ایدهاش در سنپطرزبورگ، به همان اندازه فروپاشی شوروی سابق، مصیبتبار و فاجعه آمیز بود؟ برای همین تماشاگر را به واسطه چهرهها، به سالن سمندریان میکشید که بگویید: آی ملت من به فنا رفتهام... من یک استعداد نادیده گرفته شدهام؟ ایا میخواهید درد نادیده گرفته شدن خود را تعمیم بدهید به همه استعدادهایی که نادیده گرفته شدهاند؟ خوب این را همه ما میدانیم. درست در همان شب و شبهای بعد اجرای شما، در همان ساعت و روی همان صندلیها، استعدادهایی نشستهاند که با چشمان گشاد و خیره، شبه نمایش شما را تماشا کردهاند و با خود گفتهاند: خوب اگر داستان این است، من باید چه گلی به سرم بگیریم؟ منی که اگر نمایش و ایدهام را بردارم و ببرم پیش خود همین دشتی، معلوم نیست که اصلا مرا به اتاقش راه بدهد، این دشتی که برای گفتن یک مسئله شخصی دارد از این چهرهها، سوءاستفاده میکند تا مردم را به نام آنها و به کام خودش، به سالن نمایش بکشاند! نه... اصلا کار خوبی نبود. اصلا کار خوبی نیست که این روزها، چهرههای کم رونق شده عرصه نمایش و سینما، به هر دلیلی حاضر میشوند در چنین بازیهایی وارد شده، و از احساسات، هزینه مادی و زمان تماشاگران مشتاق سوءاستفاده کنند. قرار نیست هنرمندان مشهور ما در کسادی بازار هنر که تابعی است از اوضاع اقتصادی امروز جامعه، در یک همدستی نامبارک، تماشاگر را برای شنیدن درد دل شخصی یک کارگردان، به سالن بکشانند و او را مغبون و وازده به خانه برگردانند.
یک آوانگارد جانیفتاده
وارد سالن که میشوی، نوازنده دارد با کیبوردش چیزی مینوازد، و یک نقاش، گرافیتی داستانی را که قرار است پنج نفر به همراه خود دشتی شرح دهند، روی دیوار نقاشی میکند. پناهیان روی یک چرخ گردان، در کنار یک چرخ خیاطی قدیمی نشسته است و دور سالن میرود و میآید. کمرامن که پسیانی باشد، مدام دوربین را جا به جا و روی صورت بازیگران زوم میکند؛ و تصویر روی دیوارهای سالن میافتد؛ احتمالا این همان امکانی بود که در سنپطرزبورگ، از دشتی دریغ شد: اوه ببینید! آنها همین امکان را هم به من ندادند! خوب قبول بفرمایید که اوضاع بسیار گیج و سردرگم کننده است: در این صحنه شلوغ سه بازیگر در یک مربع که نمادی است از«تئاتر کوچک» که پدر جواهریان از بنیانگذرانش بود، مدام در یک صندلیبازی گیج کننده با کف زدنهای جواهریان، جا به جا میشوند و نقش عوض میکنند: مدام دشتی میشوند، مترجم میشوند، مسئول فستیوال میشوند. مترجم دارد کدام زبان را به کدام زبان ترجمه میکند؟ خوب فارسی را به فارسی برمیگرداند.
گاهی هم خود دشتی به صحنه میآید و با پسیانی گورباچف مصاحبه میکند:آیا از کاری کرده پشیمان است؟ نقش یلتسین این وسط چه بود؟ آیا بعد از اینهمه سال، توانسته آن ماجرا را فراموش کند؟ آیا هر شب به آن فکر میکند؟
نه فرم، نه محتوا،
نه اندیشه ورزی
دشتی میگوید خواسته است شکلی از نمایش مستند را در این بازی ارائه بدهد. نمایشی که در زبان و حرکت، یک اتفاق واقعی را به صورتی رئال روایت میکند، اما پرسشها مدام از پی هم میآیند: چرا باید بازیگران لباسهای دوران قاجار را بپوشند؟ چرا باید جواهریان چادرپیچه و روبنده بزند؟ این جا چه اتفاقی دارد میافتد؟ اگر روایت مال بیست سال پیش است، اگر داستان، اتفاق دردناک غیر قابل فراموش کردنی است که بر دشتی رفته است، قاجارها این وسط
چه کارهاند؟
آیا این نوعی فرافکنی و درهم ریختگی زمانی است که دارد ممیزی را دور میزند؟ اینکه بگوییم همه چیز، هر اتفاقی که در این سالها برای هنر افتاده، مال دورانهای خیلی گذشته است و ربطی به امروز و مسائلش و مسئولانش ندارد؟ یعنی باید واقعیت نادیده شدن استعدادها را هم جوری نمایش بدهیم که به تریج قبای کسی برنخورد؟ یعنی اوضاع ممیزی ما اینقدر خراب است که دشتی ناچار شده، روایتش را درفرمی غیر از زمان حاضر بریزد؟ یعنی فروپاشی اصغر دشتی و استعدادش در سن پطرزبورگ، آن قدر «مسالهدار» است که باید در لفافه گورباچف، یلتسین، لباسهای قجری و ... گفته شوند؟!
این ژان لوک گدار است که میگوید: در هنر اندیشهورز، محتوا از پی فرم میآید. اگر همین را ملاک و معیار بگیریم باید بگوییم که با چنین فرمت و ابزار و اکسسواری که دشتی به صحنه آورده و روی ذهن تماشاگر تلنبار کرده، چیزی از اندیشهورزی باقی نمیماند و اگر ماجرا، ارائه یک نمایش مستند است، خوب این همه دم و دستگاه لازم نبود، فقط «صدا» کافی بود؛ درست است در نهایت میخواهیم به این جا برسیم که با این همه آشفتگی صحنه و شلوغی، کار دشتی صرفا یک نمایش رادیویی بود.
دیدگاه تان را بنویسید