سوءاستفاده فرهنگی از مردم با سلبریتیها
کلاه گشاد فرهنگی؛ محصول سینمای ایران
هم در سینما و هم در نمایش، این روزها با پدیده عجیب و غریبی مواجه هستیم. در این پدیده، نویسنده و کارگردان، به ضرب و زور استفاده از هنرپیشههای خوشنام، سعی میکنند تماشاگر را به پای تماشای اثر ضعیف و نارس خود بکشانند و البته که با دستمزدهایی که به این چهرههای خوشنام پیشنهاد میشود، احتمال رد کردن پیشنهاد حضور در اثری هر چند ضعیف و سست، به صفر میرسد. ما در فیلم «لس آنجلس تهران» به هیچ وجه با یک فیلم کمدی مواجه نیستیم. درست است؛ ما هم رفته بودیم کمی بخندیم و از این فضای تیره و کدر اطرافمان، کمی فاصله بگیریم؛ اما متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد گویا، در کشور ما، تمام مشکلات زنان، حق وحقوقشان، مشکل تحصیلات و سهمالارث و مهریه و همه موارد دیگر بهطور کلی حل شده و این روانشادان مونث، صرفا هیچ دغدغهای ندارند جز این که دل مردی را به دست آورند
آذر فخری، روزنامهنگار
فیلم: لس آنجلس تهران
نویسندگان: تینا پاکروان و آنالی اکبری
کارگردان: تینا پاکروان
بازیگران: پرویز پرستویی، مهناز افشار، گوهر خیراندیش، شیرین یزدانبخش و ماهایا پطروسیان
فیلم با نماهایی از شهر لسآنجلس شروع میشود؛ خیابانها و موقعیتهایی که آقای «تقدیر» درباره آنها توضیح میدهد؛ موقعیتهای گل و بلبلی که دقیقا حسرت چنان زندگی را در دل هر تماشاگر ایرانی زنده میکند؛ مردم کار میکنند، درس میخوانند، ورزش میکنند، عاشقی میکنند، زندگی خانوادگی مرتبی دارند و ... خلاصه اینجا برای خودش اتوپیایی است که بیا و ببین!
اما آقای تقدیر، برای تماشاگر ایرانی، داستان چپ اندر قیچی دارد که به زور لحن طنزآلودش میخواهد او را بخنداند که البته موفق هم نمیشود.
مادربزرگ خانواده ایرانی که در لسآنجلس زندگی میکنند، بیمار میشود و خانواده، پسر بزرگش، یعنی ژوبین (ژوبین رهبر) را به ایران میفرستد. در طول سفر، ژان (پرستویی) بهعنوان یک مرد فرانسوی، همسفر ژوبین است که در نهایت همسایه و در نهایتتر، این دو هم تقدیر از آب درمیآیند. ژان یک آدم لمپن ایرانی است که با پدرش میزند به دل غرب برای رسیدن به هالیوود اما کارش به بلیت فروشی در سینما میکشد. پدرش، با دزدیدن تابلوی پیکاسو و ناپدید شدنش، برای بهروز مشکلات فراوانی به وجود میآورد چون این دو پدر و پسر خیلی شبیه هماند و پلیس مدام دنبال بهروز است و بهروز هم مدام در حال تغییر چهره و زبان دادن است تا دوام بیاورد. در نهایت بهروز با تیپ و لهجه فرانسوی، به ایران میآید تا صاحب ماترک پدر فوت کردهاش بشود که همان تابلوی گران قیمت پیکاسوست. بهروز ابتدا میخواهد تابلو را به صاحب اصلیاش برگرداند، اما وقتی عاشق لیندا، که قبلا نوزده بار ازدواج کرده میشود، میگذارد که تابلو برای لیندا بماند!
نتوانستیم بخندیم
قبلا هم گفتهایم، اینجا هم جای گفتن دارد که حتی بزرگترین کارگردانان هالیوود، به سختی وارد عرصه کمدی میشوند. آنان به شدت و به حق معتقدند که خنداندن مردم کار بسیار دشواری است. و کمتر تن به چنین ریسکی میدهند ، چون نمیخواهند کارنامه هنری خود را خراب کنند. این همه واهمه و وسواس، نشان از آن دارد که آنان، بهعنوان تهیه کننده یا کارگردان از ساز و کار کمدی کاملا آگاهند و این ژانر را بهخوبی میشناسند و چون بهخوبی میشناسند، از نزدیک شدن به آن ابا میکنند.
درست برعکس مملکت ما که برای کارگردان و تهیه کننده، شاید دم دستترین انتخاب یا حتی انتخاب اول، کمدی ساختن باشد؛ دقیقا به این علت که چنین کارگردانهایی نه سینما را میشناسند و لاجرم نه کمدی را. پس ما در فیلم «لسآنجلس تهران» به هیچ وجه با یک فیلم کمدی مواجه نیستیم. درست است؛ ما هم رفته بودیم کمی بخندیم و از این فضای تیره و کدر اطرافمان، کمی فاصله بگیریم، اما متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد .
تنها کسی که در این فیلم درک درستی از کمدی داشت و سعی میکرد در وادی آن قدم بردارد، مهناز افشار بود، ولی خوب چون معمولا یک دست صدا ندارد، بازیهای او، سترون و در بنبست ماندند.
کلاه فرهنگی گشاد
هم در سینما و هم در نمایش، این روزها با پدیده عجیب و غریبی مواجه هستیم. در این پدیده، نویسنده و کارگردان، به ضرب و زور استفاده از هنرپیشههای خوشنام، سعی میکنند تماشاگر را به پای تماشای اثر ضعیف و نارس خود بکشانند و البته که با دستمزدهایی که به این چهرههای خوشنام پیشنهاد میشود، احتمال رد کردن پیشنهاد حضور در اثری هر چند ضعیف و سست، به صفر میرسد. کافی است اعتراضها و گلایهها و نالههای پرویز پرستویی را در فضاهای مجازی و واقعی یک بازبینی کنید تا بفهمید که قرار بوده ما از چنین «سلبریتی» چه انتظاری داشته باشیم و چه نصیبمان شده است. اینهایی که مدام دم از فرهنگ و به فنا رفتن آن میزنند و معتقدند در این مملکت قدر هنرمند آنچنان که باید، دانسته نمیشود و در این مهمانی و آن گردهمایی دولتی شرکت نمیکنند، در نهایت سر از فیلمهایی درمیآورند که طومار یک عمر فعالیت هنری آبرومندانهشان را خواسته و ناخواسته در هم میپیچد. چه کسی میتواند پرستویی «مارمولک» و «موسیو ژان» را در کنار هم قرار دهد و دیگر بعد از این برای دیدن فیلمی با حضور پرستویی، منتظر بماند و صف بکشد؟
مای تماشاگر هم دقیقا به خاطر نام پرستویی، افشار و پطروسیان به سالن سینما رفتیم و مغبون و با احساس نوعی «ورشکستگی فرهنگی» از سالن خارج شدیم!
طبعا از این پس تمام تلاشمان را خواهیم کرد که اول نقد و بررسی و نظرات مغبون شدههای پیش از خود را بخوانیم و بشنویم و بعد برای دیدن یک فیلم تصمیم بگیریم.
این زنهای کلیشهای تمامی ندارند
در بخش ایران فیلم، با چهار زن مواجهیم: دو مادر بزرگ ( گوهر خیراندیش و شیرین یزدانبخش)، که بیتوجه به سن و سالشان، شدیدا احساس جوانی میکنند؛ خوش آب و رنگند؛ حالشان خوب است و فرز و چابک هستند، شبها تا صبح فیلمهای ترسناک میبینند و با دیدن ژان فرانسوی، سعی میکنند مثل یک دختر لوند، از او دل ببرند و در این راه مسابقه میگذارند.
زن دیگرآیدا (مهناز افشار) دختر سر به هوایی است که از هیچ ماجرای خوب و بدی رویگردان نیست و مدام در حال لایو گذاشتن در اینستاگرام و فالوئر جمع کردن است. او هم با اسم مستعار حنا، در فضای مجازی، دل از ژوبین برده و ژوبین هم به دنبال این گمشده است. زن آخر، لیندا (ماهایا پطروسیان) زن پولدار لوندی است که ظاهرا هنردوست هم هست و تا به حال سر نوزده شوهر را خورده است و او هم در تلاش است تا از ژان دلبری کند. گویا، در کشور ما، تمام مشکلات زنان، حق و حقوقشان، مشکل تحصیلات و سهمالارث و مهریه و همه موارد دیگر بهطور کلی حل شده و این روانشادان مونث، صرفا هیچ دغدغهای ندارند جز این که دل مردی را به دست آورند؛ مردانی که به شدت منفعلانه، منتظرند تا یکی از این دلاوران در دلبری و لوندی، پیروز شود و آنگاه دست او را بگیرند و به سعادت ابدی دست یابند.
اگر نویسنده و کارگردان «لسآنجلس تهران» مرد بودند، احتمالا تا به حال به دست فمینیستها و مدافعان حقوق زنان، قطعه قطعه شده بودند، اما چه میتوان کرد وقتی که دوست دشمن است!؟
عشق یا اخلاق؛ مسأله این است!
ژان که حداقل برای رهایی خودش از مدام تحت تعقیب بودن، تصمیم داشت تابلوی پیکاسویی را که پدرش دزدیده بود، به صاحبش برگرداند، در نهایت با عشق لیندا که هم تابلو را خریده و هم دل از ژان برده، کلا مسأله تابلو را بیخیال میشود و میرود که بهعنوان انتخاب بیستم لیندا، قدم در زندگی او بگذارد. اینجاست که در نهایت، عشق بر اخلاق پیروز میشود! عشق میتواند هر مشکل اخلاقی را حل کند یا از بین ببرد. عشق به شکلی که در فیلم نمایش داده شده، سطحی،منوط به چهره و مقتضیات زنانه است و هر کدام از این زنان، با توسل به اقتضاهای زنانهشان، وارد این میدان میشوند و قرار نیست از سوی مردان، حرکت یا تحولی اخلاقی، انسانی یا هر چیزی از این دست اتفاق بیافتد.
دیدگاه تان را بنویسید