ایمان عبدلی

استقبال نسبی و قابل‌توجه از «ایستگاه اتمسفر» در اکران آنلاین، بار دیگر این نکته را به ذهن می‌آورد که آثار واجد استانداردهای اولیه قصه‌پردازی، در هر شرایطی با استقبال مخاطب مواجه می‌شوند، در واقع عموم مخاطبان، بیشتر از آن که متوجه و یا علاقه‌مند به مولفه‌های تکنیکی یک اثر باشند، درگیر داستان و قصه‌ی آن هستند. از همین جهت هم هست که «ایستگاه اتمسفر» با این لحن کاملا تلویزیونی و کهنه، فیلم به نسبت محبوبی بوده این روزها، چون بیش از هر چیز داستان دارد و داستانش را سرراست و ساده تعریف می‌کند، اعوجاج تکنیکی و فرمی ندارد، دوربین در اکثر موارد نمای مدیوم ارائه می‌دهد، خیلی ساده، انگار نشسته‌ایم پشت پنجره یک خانه و قصه اهالی آن را می‌بینیم.

همه‌ی این موارد اما دلایل کافی برای استاندارد بودن یک فیلم نیست، دلایل لازم هست، اما کافی نیست. منظورم بیشتر درباره‌ی مولفه‌هایی‌ست که در فرم، یک فیلم را سینمایی می‌کند و یا آیتم‌هایی که یک فیلمنامه را مناسب مدیوم سینما نشان می‌دهد، ایستگاه اتمسفر در هر دو حوزه، کمبودهایی دارد. طرح قصه‌ای درباره سردی عاطفی میان یک زوج، وحید و مرجان که شش ماه طلاق عاطفی داشتند و آن را از خانواده پنهان کردند، صریحا به ما این آدرس را می‌دهد که با یک ملودرام مواجهیم، اما مگر می‌شود ملودرام ساخت و آنقدر شخصیت‌ها را دور و مبهم نگه داشت؟ اصلا اگر ما با انگیزه‌ها و نیات کاراکترها مواجه نشویم که موتور محرک داستان راه نمی‌افتد! اگر ندانیم که تحت چه فرآیندی وحید و مرجان به زندگی با هم تن داده‌اند که نمی‌شود و نمی‌توانیم با آن‌ها و با قصه‌ی آن‌ها همراه شویم.

صرف این که ما در دو دیالوگ متوجه می‌شویم که این ازدواج حاصل یک رفاقت خانوادگی بوده و وحید و مرجان هم در این میان جوگیر شده‌اند، دلیل کافی برای درک و دریافت این کاراکترها نیست، اساسا عنصر «دیالوگ» اگر به عمق نرود و اگر ظریف نباشد، نمی‌تواند جایگزین مناسبی برای آن چه که باید نمایش داده شود، باشد. در ایستگاه اتمسفر اما بعضا دیالوگ انگار قرار است جای تنبلی روایی فیلمساز در به تصویر کشیدن وقایع را بگیرد، همین نگرش هم باعث می‌شود که مسائل و آدم‌ها در فیلم در سطح بماند و تبدیل به مساله‌ی مخاطب نشود، دائم فاصله حفظ می‌شود و آن چه که به آن همذات‌پنداری می‌گویند اتفاق نمی‌افتد.

در «ایستگاه اتمسفر» بعضا دیالوگ انگار قرار است جای تنبلی روایی فیلمساز در به تصویر کشیدن وقایع را بگیرد، همین نگرش هم باعث می‌شود که مسائل و آدم‌ها در فیلم در سطح بماند و تبدیل به مساله‌ی مخاطب نشود، دائم فاصله حفظ می‌شود و آن چه که به آن همذات‌پنداری می‌گویند اتفاق نمی‌افتد

از طرف دیگر روابط علت و معلولی فیلم هم جور نیست، چگونه یک زوج شش ماه سردی عاطفی را از اطرافیان پنهان کرده‌اند، اطرافیانی که با آن‌ها در یک خانه زندگی می‌کنند، و اصلا کاراکتر لعیا، چگونه مادری‌ست که پیگیر غیبت بلندمدت دخترش نشده، صرف این که وحید با دروغ‌هایش، برای حضور مرجان در مالزی توجیه بسازد، برای لعیا کافی‌ست تا با غیبت دخترش کنار بیاید؟ نهایت کنجکاوی مادر، همان سکانس آشپزی در آشپزخانه است و بس! این دیگر حتی اسمش انفعال نیست و نوعی حماقت هم چاشنی خودش دارد.

با همه این‌ها مثلا طرح و ترسیم کاراکتر وحید از جهاتی قابل توجه است، این یک نمونه‌ی کمتر دیده شده در سال‌های اخیر سینمای ایران است که دائما تلاش دارد، در جهت بازتولید نکبت و پلشتیِ آدم‌های جامعه حرکت کند و در ملودرام کاملا «پیرو» شده، تا «پیشرو»، به نوعی پس از استقبال از آثار فرهادی، میل به نشان دادن زشتی و پلیدی در اشکال گوناگون، سینمای وطنی را درنوردید و نوعی از تک‌لحنیِ سیاه را بر تن سینما پوشاند. الصاق برچسب‌هایی مثل سینمای اجتماعی، سینمای منتقد و یا جسور، فریبی بود که برای این فیلم‌ها نه اصالت و یکانگیِ آثار فرهادی را داشت و نه اساسا منجر به چیزی شبیه «هنر» شد. یکی از تبعات این سری‌دوزی در سینمای ایران، شبیه به هم شدن کاراکترهاست، ما حالا از هر کاراکتری انتظار نارو زدن، خیانت کردن و رذایل اخلاقی دیگری را داریم، اگر یک مدیر چشم‌پاک باشد، عجیب است؛ اگر یک شریک نارو نزند، خلاف عادت این سال‌هاست. وحید اما همان خلاف عادت است و از این جهت از جمله نقاط روشن فیلم است، همسری فداکار، شریکی باملاحظه و آشنایی قدرشناس و نجیب. او در تمام دوراهی‌های اخلاقی سعی می‌کند «خودش» ر ا در اولویت آخر بگذارد، او حتی از دایی مرجان کتک می‌خورد اما دم برنمی‌آورد، به زندان می‌افتد، اما تنش نمی‌سازد، شاید با خودتان بگویید، چنین آدمی یافت می‌نشود! اما خب سینما که قرار نیست شبیه به یک مقاله ژورنالیستی باشد، گاهی «پیشرو» است، حتی اگر این شبیه نسخه‌ی تجویزی سینمای دهه 60 و تلویزیون آن دوره و حتی همین حالا باشد، که با فشار، آدم خوب‌ها را در ذهن مخاطب فرو می‌کرد و اثر نداشت، اما خب نه به آن شوریِ شور و نه به این بی‌نمکی.

در هر صورت «وحید» شخصیت متفاوتی‌ست و کیاییِ پرکارِ این روزها هم خوب نقشش را درآورده، از سکون و سکوت به اندازه استفاده کرده، گرچه که این سکون گاهی با یکنواختی و سردرگمی خطی سیر فیلمنامه هم‌افزایی می‌کند و فیلم را در پاره‌ای از موارد کسل نشان می‌دهد؛ اما درنهایت نمره قبولی می‌گیرد، شاید در این‌باره گناه بیشتر بر گردن فرمی باشد که فیلمساز اتخاذ کرده و چه در فیلمبرداری و چه در تدوین، کار ظرافت ندارد و عاری از تمام امکاناتی‌ست که می‌توانست فیلم را به یادماندنی کند. مثلا تصور کنید اگر این فیلم به طور ویژه به «وحید» می‌پرداخت، می‌توانست کلی نمای نزدیک داشته باشد و در تدوین با تاکید بر «وحید» یک فیلم پرتره‌ای باشد درباره آدمی که در این روزگار می‌خواهد شریف بماند و نتیجه ماجرا برایش مشخص نیست، منتهی ظاهرا قهرمان‌سازی، تبدیل به گناه کبیره شده! قهرمان البته نه از جنس چاقوکش‌ها و هفت‌تیرکش‌ها، قهرمانان زندگیِ معمولی و روزمره که توان گذران یک زندگی ساده را داشته باشند و به محیط شر اضافه نکنند. ادبیات مدرن، قهرمان‌پیشگی را تحدید کرده و خب در یک فضای الکن شبیه به فرهنگ و هنر ایران، چنین نسخه‌هایی برای ما همان مصداق کبک و کلاغ را دارد، به آنی که آرزو داریم نمی‌رسیم و حتی در حسرت همانی که بودیم می‌مانیم. البته این شرایط، یک وضعیت قابل تعمیم به تمام حوزه‌هاست، این‌گونه ما معمولی می‌شویم در تمامی سطوح، از ایستگاه اتمسفر تا ایستگاه دروازه دولت.