به بهانه زادروز ویلیام فاکنر
خلبان ناشی و شوالیه داستاننویسی
افسانه فرقدانی
25 سپتامبر 1897 مصادف با 4 مهرماه زادروز شوالیه بزرگ ادبیات در سراسر جهان است. نویسندهای که ایرانیان او را خوب میشناسند، اما شاید به دلیل دشوارخوانی آثارش اقلیت کتابخوان با او مأنوس هستند. نویسندهای که او را پایهگذار سبک سیلان ذهن میدانند و بسیاری از نویسندگان پس از او کوشیدند راه او را پی بگیرند، اما کمتر موفق شدند، چرا که جهان تنها به ویلیام فاکنر نشسته در قله نیاز دارد و بس. تأثیر شمار اندکی از نویسندگان مدرن بر شکل و ماهیت ادبیات داستانی قرن بیستم عمیقتر از ویلیام فاکنر بوده است. جیمز جویس را معمولاً در هنر داستاننویسی با فاکنر قیاس میکنند؛ اما این دو نویسنده عملاً فقط تشابهاتی ظاهری دارند: استفاده از تجربه بومی و منطقهای بهعنوان مضمون، ساختار تجربی و غیرمتعارف رمانهای آن دو و بازی با واژهها ورای معنای سنتیشان.
فاکنر به طریقی نوشت که انگار هیچکس پیش از او در ادبیات انگلیسی قلم نزده بود، انگار پیش از آنکه او دست به قلم برد، سنت و تجربه ادبی شکل نگرفته بود. او این سنت را از نو آفرید و رمان را رها کرد تا بهواسطه سیلاب نیرومند، متلاطم و مقاومتناپذیر زبان بتواند بهتر از گذشته در خدمت قرن بیستم باشد، زبانی که راه خود را از میان زمان و مکان و تجربه گشود تا داستانِ انسان مدرن را بگوید، بهنحوی که در عین تراژدی خندهدار هم باشد. فاکنر بهشیوه خود نوشت؛ خواه جیمز جویس، ویرجینیا وولف، جوزف کنراد و دیگران وجود داشتند یا نداشتند.
کتاب خواند و وامدار تمام نویسندگان بزرگی شد که پیش از او بودند و از شهرت و نگاه خیره جهان گریخت و مأمن او اتاق مطالعهاش بود
زندگی فاکنر همانند نگارش او خاص بود. او برخلافِ اف. اسکات فیتزجرالد که در پرینستون تحصیل کرده و زندگیاش را در میان طبقه مرفه و باسواد گذرانده بود، هیچگونه مدرک دانشگاهی نداشت که به نام خود بیفزاید و حتی تحصیل اسباب تمسخرش بود و روزگار خود را در میان کشاورزان خاکآلود و رفقای شکارچی خود در حومه میسیسیپی میگذراند. او برخلاف ارنست همینگوی که نویسندگی را از طریق روزنامهنگاری و انضباط فردی آموخت و خود را در مقام مردی ماجراجو و شکارچی بزرگ در عرصه جهانی شناساند، کتاب خواند و وامدار تمام نویسندگان بزرگی شد که پیش از او بودند و از شهرت و نگاه خیره جهان گریخت و مأمن او اتاق مطالعهاش بود. فاکنر روزی را به یاد میآورد که نگارش خشم و هیاهو را شروع کرد: «انگار یک روز دری را بستم که بین من و همه ناشران و سیاهه کتابها وجود داشت. به خودم گفتم حالا میتوانم بنویسم».
ابداع شیوه سیلان ذهن
فاکنر بیشتر به توماس ولف شبیه است، کسی که سیل واژهها چنان دستنویسهایش را در خود غرق میکرد که چندین ویراستار باید دوباره این دستنویسها را به رمان تبدیل میکردند. اما فاکنر توانست ساختار و نظم را بر غنای نثر خود حاکم سازد و با بهرهگیری از تخیل، آثاری کاملاً چندوجهی بیافریند. او توماس ولف را بیش از فیتزجرالد و همینگوی میستود و در توجیه خود میگفت: «ولف شکست را به اعلاترین درجه ترسیم کرد، چون برای آنچه کوشید و احتمالاً میدانست از عهدهاش برنمیآید، شهامتی بیکران داشت». زمانیکه فاکنر در همان مسیر «اعلاترین درجه شکست» گام نهاد، خود را در مرتبه دوم ارزیابی کرد، چون واقف بود که او نیز همانند وولف به ناممکن دست زده بود و تقریباً در همان آتش قدسی میسوخت.
فاکنر بهطریقی نوشت که انگار هیچکس پیش از او در ادبیات انگلیسی قلم نزده بود، انگار پیش از آنکه او دست به قلم برد، سنت و تجربه ادبی شکل نگرفته بود
فاکنر، مانند همه نوابغ، خود را دستکم در پرتو نور خویش، مافوق تواناییهایش تصویر و ارزیابی کرده بود. باری، زمانیکه در نگرش به خود صادقتر بود، به قفسه آثارش دستی زد و گفت: «یادگار چندان بدی نیست که از خودت به جا بگذاری».
بیوگرافی فاکنر از زبان خودش
فاکنر در1930 داستانی کوتاه با نام «یک گل سرخ برای امیلی» را در مجله فوروم منتشر کرد که در سراسر کشور توزیع میشد. مسئولین مجله از او خواسته بودند تا شرححالی از خود به همراه داستان بگذارد و فاکنر با طنز و اغراقی خاص این شرححال کوتاه را نوشت: «در اوان زندگی، مذکر و مجرد در میسیسیپی به دنیا آمدم. پس از آنکه پنج سال در کلاس هفتم ماندم، مدرسه را ول کردم. در بانک پدربزرگم به کار مشغول شدم و قدر نوشیدنی شفابخش او را فهمیدم. پدربزرگ آن را از چشم کارگر تأسیساتی دید. به تأسیساتچی سخت گرفت. جنگ شد. اونیفورم انگلیسیها را دوست داشتم. خلبان آر.اف.سی شدم. سقوط کردم. برای دولت انگلیس 2 هزار پوند خرج برداشت. خلبان باقی ماندم. باز هم سقوط کردم. 2 هزار پوند دیگر برای دولت انگلیس آب خورد. پادشاه گفت: «بس است». خلبانی را رها کردم، این بار 84 دلار و 30 سنت. پادشاه گفت: «آفرین جانم». به میسیسیپی خودمان برگشتم. خانواده برایم شغلی دست و پا کرد: مسئولیت اداره پست. با توافق دو بازرسی که آمده بودند استعفا دادم؛ متهم بودم که تمام نامههای وارده را به سطل زباله ریختهام. هرگز ثابت نشد چطور از شر نامههای ارسالی خلاص شده بودم. بازرسان ناکام ماندند. 700 دلار عایدم شد. به اروپا رفتم. با کسی به نام شروود اندرسون آشنا شدم. از من پرسید: «چرا رمان نمینویسی؟ شاید آنوقت مجبور نباشی کار کنی.» بعد «مواجب بخور و نمیر» را نوشتم. سال بعد «آسایشگاه» را نوشتم. بار دیگر پرواز کردم. در 32 سالگی. خودم ماشین تحریر داشتم و با آن کار میکردم.»
منتقدان و فاکنر
فاکنر هنگام اقامت در پاریس نگارشِ پشهها را شروع و پس از بازگشت به آمریکا، در سپتامبر 1926، آن را تکمیل کرد. اگر منتقدان مواجب بخور و نمیر را اثری دیدند که از دوران خود بسیار جلوتر بود، در مورد «پشهها» نیز همین باور را داشتند. دیویدسون اشاره کرد: «فاکنر نویسندهای است که بر مسندِ طعن و کنایه به شیوهای تکیه میزند که جیمز جویس را به یاد میآورد، اما شیوه او چنان راحت و مقبول است که شما تقریباً خشونت آن را نادیده میگیرید (سوم ژوئیه1922).» دیگر تحلیلگران واکنشهای بسیار متفاوتی از خود بروز دادند، اما همگی کمابیش در ستایش فاکنر بهعنوان ظهور رماننویسی توانمند اتفاقنظر داشتند.
فاکنر در نگارش ادبیات داستانی برای کودکان به هیچ روی استعداد کمی از خود نشان نداده بود، اما بجز یک داستان برای دختری هشت ساله، هرگز این تجربه را تکرار نکرد. درخت آرزو در 1967 پس از درگذشت فاکنر به چاپ رسید. طرح بعدی خلاقانه او دستنویسهایی برای رمانی بود تحتِ عنوان پرچمها در غبار که در آینده به عنوان اثری بزرگ و معتبر شناخته شد.
فاکنر در نیمه راه نگارش رمان سومش گفت: «ناگهان کشف کردم که نوشتن کاری فوقالعاده زیباست ـ میتوانی مردم را واداری تا روی پاهای خود بایستند و سایهای بیفکنند. حس کردم همه این مردم در اختیار مناند و به محض آنکه کشفشان کردم خواستم آنها را برگردانم.» اما تحلیل سومین رمان برای مطبوعات کار آسانی نبود. وسعت و پیچیدگی پیرنگ داستان پرچمها در غبار دست و پاگیر میشود. از همین روی، فاکنر که عمیقاً نومید شده بود آن را برای دیگر ناشران فرستاد و پیش از آنکه انتشارت هارکورت بریس و شرکا آن را بپذیرد، 11 ناشر آن را رد کردند و هارکوت نیز چاپ این اثر را منوط به اصلاح اساسی و کم کردن حجم آن دانست. فاکنر که به تنهایی از پس این کار برنمیآمد، با دوستی قدیمی تماس گرفت تا به او کمک کند، بن واسونِ نویسنده که در آن زمان در نیویورک کارگزار ادبی بود. آن دو دستنویس را به یکچهارم رساندند و نقطه تأکید را در رمان بارزتر نشان دادند. نسخه خلاصهشده در ژانویه 1929 انتشار یافت، اما نه با عنوان «پرچمها در غبار» که فاکنر آن را برگزیده بود، بلکه با نام سارتوریس. بیشتر منتقدان، وفاداران و نیز شکاکان قدیم احساس کردند که فاکنر راه خود را پیدا کرده است. هنری ناش اسمیت گفت: «من تصور میکنم آقای فاکنر به عنوان نویسندهای صاحب سبک و مشاهدهگرِ دقیق سرشتِ انسان با هر یک از سه یا چهار رماننویس شاخص آمریکایی برابری میکند.»
در همان زمان که سارتوریس با تولد خود دست و پنجه نرم میکرد، فاکنر سرگرم کاشت بذر و پروراندن چیزی بود که عظیمترین تلاش و شاهکار او میشد. در اوایل 1928 او نگارش داستانی کوتاه را به نام شفق شروع کرد که نسخه اولیه آن را احتمالاً در پاریس و به سال 1925 نوشته بود.
رمانی که بارها از او در مناسبتهای مختلف خواستند تا درباره منشأ رمانش سخن بگوید. با وجود آنکه این ساختار روایی یکی از قابل ملاحظهترین و ابداعیترین شیوهها دربارهی چگونگی نگارش کتاب است، اگر استفاده فاکنر را از جریان سیلان ذهن و حرکت شناور او را در زمان و در گذشته و آینده نادیده بگیریم، توضیح او به جای آنکه ماهیت دستاوردش را روشن سازد، صرفاً آن را برای ما ساده میکند که بسی بیشتر از بازگویی یک قصه به چهار شیوه متفاوت است.
«خشم و هیاهو» و هیاهو در رماننویسی
فاکنر نخستین دستنویس خشم و هیاهو را تا پایان سپتامبر تمام کرد و آن را روی تختخواب اتاق واسون انداخت و گفت: «بخوانش. معرکه است.»، گفت: «حیرتانگیزترین کتابی است که تا به حال خواندهام. فکر نمیکنم تا 10 سال آینده کسی آن را منتشر کند.» فاکنر مدعی شد: «خشم و هیاهو را که تمام کردم فهمیدم عملاً به چیزی رسیدهام که نه تنها میتوان، بلکه باید اصطلاح کهنه هنر را به آن اطلاق کرد... با خشم و هیاهو فهمیدم که بخوانم و سپس از خواندن خلاص شوم، به همین دلیل پس از آن هیچ چیز نخواندهام.» هفتم اکتبر 1929 خشم و هیاهو منتشر شد، برخی از تحلیلگران نمیتوانستند از ساختار تجربی رمان و شیوه ابداعی آن سردربیاورند، اما بیشتر منتقدانِ تیزبین این اثر را ستودند.
در حالیکه فاکنر از واکنشها در برابر چاپ خشم و هیاهو خشنود بود، پیشاپیش میدانست که پول ناچیزی عایدش میشود. بنابراین، پنج ماه پیش از ازدواج مجبور شد به پیمان خود که گفته بود درِ بازارهای ادبی را به روی خود میبندد خیانت کند و کوشید تا چیزی بنویسد که مطمئناً به فروش رود. او نگارش اثری را شروع کرد که بعدها حریم نام گرفت، رمانی که نه تنها هدف او را تأمین کرد، بلکه شهرت هم برایش آورد. این اثر که بر مبنای ادبیات عامهپسند پلیسی و بر پایهی قتل و اسرار بود، داستان تبهکاران و جنایتکارانِ جراید و قصههایی ترسناک از قتل، تعدی و تجاوز را نقل میکرد. فاکنر گفت: «من ترسناکترین قصهای را ساختم که میتوانستم تصور کنم و آن را ظرف سه هفته نوشتم...» او بعدها برای دوستی چنین حکایت کرد: «درباره نحوه نگارش آثار پرفروش مطالعهای کامل و روشمند داشتم. وقتی به این نتیجه رسیدم که خواستِ جامعه را فهمیدهام، تصمیم گرفتم کمی بیشتر از آنچه معمولاً نصیبشان میشود به آنها بدهم؛ پرمایهتر، اصیلتر، وحشیانهتر. پر از خشونت و بیرحمی».
یا به شهرت میرسم یا به خاک سیاه مینشینم
او که حالا متأهل بود به درآمد مستمر نیاز داشت، به همین علت در شیفت شب نیروگاه برق دانشگاه کار گرفت. گرچه این شغل احتمالاً مدیریتی بود، بعدها فاکنر ادعایی متفاوت کرد، به طرزی اغراقآمیز که عادتش بود نوشت: «من از مخزن زغالسنگ برمیداشتم و به چرخ دستی میریختم و آن را هل میدادم و در جایی میریختم که آتشکار بتواند آن را در دیگ بخار بریزد... من در مخزن زغالسنگ با چرخ دستیام میزی درست کرده بودم... طی شش هفته شبها بین ساعت 12 تا 4 صبح گور به گور را نوشتم، بیآنکه یک کلمه از آن را تغییر بدهم. بعد آن را برای اسمیت فرستادم و به او نوشتم که با این اثر یا به شهرت میرسم یا به خاک سیاه مینشینم.» فرقی نمیکند که حقیقتِ نوشتنِ این اثر چه باشد، باز هم فاکنر فهمید که اثری خاص نوشته است، اثری که با خشم و هیاهو قیاس خواهد شد.
فاکنر همیشه ستایشگر بزرگ نویسندگان شاخص داستان کوتاه بوده است؛ چخوف، هاتورن، ادگار آلنپو و بهویژه شروود اندرسون. فاکنر از همان آغاز داستانهای کوتاه خود را برای نشریات داخلی میفرستاد و طی سالیان متمادی در پاسخ به تلاشهای خود مجموعهای از قصههای مرجوعی گردآوری کرد. در دسامبر 1928 با عصبانیت اعتراف کرد: «من کاملاً مطمئنم که استعداد نوشتن داستان کوتاه را ندارم، هیچوقت نمیتوانم داستانی کوتاه بنویسم، با وجود این به دلیلی نامعلوم همچنان به نوشتن آنها ادامه میدهم و با خوشبینی خستگیناپذیر آنها را برای اسکرایبنر میفرستم تا مَحکشان بزنم.» عاقبت، حدود یک سال بعد، مجلهی فوروم داستان کوتاه «یک گل سرخ برای امیلی» را پذیرفت. انتشار همین اولین داستان کوتاه او در نشریهای معتبر، بهترین داستان فاکنر شناخته شد و بیش از هر یک از دیگر قصههای او در جُنگهای ادبی به چاپ رسید و منتقدان آن را بهعنوان اثری ادبی سوای رمانهایش ستودند. اهمیت این داستان برای فاکنر در زمان خود فرصت کسب درآمدی جداگانه را برای او فراهم آورد و حرفه و شهرتش به بار نشست. در ایران داستان کوتاههای فاکنر با عنوان «میراث فاکنر» در نشر افق به چاپ رسیدهاند که با ترجمه احمد اخوت تحت عنوان «جنگل بزرگ»، «گنجنامه»، «کارگاه دهکده»، «اسبها و آدمها» و «میس جینی و زنان دیگر» گردآوری شدهاند.
دیدگاه تان را بنویسید