با آرزوی بهبود استاد ظریف که این روزها در بستر بیماری است
به استادم؛ هوشنگ ظریففرشته موسیقی
نگران بودم که بعد از دوران دبستان چه کنم. عشق او میکشاند و کشاند مرا به مدرسه موسیقی. مهمترین نقش اولین استاد را ایفا و مرا اسیر خود و موسیقی کرد.این قصه، قصه من و ظریف نبود قصه همه شاگردان اوست
حسین علیزاده
روزهای پنجشنبه کوچه پس کوچههای بازار رنگ و بوی دیگری داشت. شاید هم با روزهای دیگر هفته فرقی نمیکرد. اما آن روزها، معنی هر روز با تصور زنگهای درس دبستان حافظ در ذهنم شکل میگرفت.
مسیر از در خانه تا مدرسه، کوچه اول فکر دیکته، کوچه دوم انشاء، عرض خیابان حساب و بعد پاچنار و دهنه بازار که عنوانی نداشت.
شایدم داشت ولی گفته نمیشد. زنگ خیال، زنگ رؤیا، زنگ رنگ، زنگ بو، دیگر لازم نبود با پا راه بروم، سبکبال همه وجودم میشد چشم و گوش و حسی سرشار.
فکر میکردم چراغها را خاموش کردند تا نورهای معلق سقف بازار تصاویری به نمایش بگذارند.
هر سقفی روزنهای داشت که وقتی از آنجا عبور میکردیم زودتر از واقعه، قصه آن روز را به تصویر میدیدیم و من نه ناظر که شاهدی میشدم.
تو پیچ اول روزنهها تصویر مردانی را نشان میدادند که کتابهای رنگارنگ حمل میکردند. بازار شاخههای گوناگونی داشت که در یکجا بهم میرسیدند. از طرف بازار فرش، پارچه و بلور به نقطهای میرسیدند که میشد نگین بازار یعنی دبستان حافظ.
از شنبه تا چهارشنبه هر روز این مسیرها طی میشد و هر لحظه صدایی میگفت خبردار ... و باربر بارش را خالی میکرد. وقتی بهموقع جا خالی نمیکردی یک مرتبه زیر بار اعداد معلقی که از کتابهای ریاضی خالی میشد، له میشدی و تا سر برگردانی و مسیری مشخص کنی، دوباره خبردار ... و این بار زیر بار کتابهای تاریخ میماندی و بالاخره با یک حرکت تند از زیر آوار بقیه فرار میکردی و سراسیمه به نگین بازار میرسیدی.
اما منظره عجیبی بود، باربران تمام بار خود را آنجا خالی کرده بودند و بچهها مثل مورچههایی که قطعه بزرگتر از خود صید کرده بودند، چند نفری زیر کتابی را گرفته به کلاسها میبردند. وقتی معلم به کلاس میرسید تمام شور و شوق به نگرانی تبدیل میشد. من که تمام بدنم از ریزش اعداد و مطالب کتابهای باربران در طول مسیر سیاه شده بود، حالا باید جوابگوی همه کتابها در مقابل معلم میبودم ... اما همه این روزها و سختیهایش به شوق رسیدن به روزهای پنجشنبه طی میشد. پنجشنبهها در طی مسیر هر چه باربران خبردار و ... میدادند توجهی نمیکردم برای اینکه پنجشنبهها روز موسیقی بود. تمام نورهای روزنههای بازار رنگی میشدند و تصاویری رؤیایی ترسیم میکردند. باربران در کولهبارشان پر از گلهای معطر با نامهای دو ، ر ، می ، فا ،سل و ... داشتند. هر وقت خبردار میدادند، مشتاقانه زیر آوار کتابهایشان میرفتم و از نتهایی که از بارشان سرازیر میشد لبریز میشدم.
گویی پنجشنبهها جشن بود؛ نه جشن مدرسه، جشن تمام بازار. وقتی تمام بازار از نُتها فرش میشد، و نتهای زینت در و دیوار مدرسه را میپوشاند، صدای قدمهای مردی به گوش میرسید که خرامان و استوار از روی فرش نتها عبور میکرد و همه یکصدا میخواندیم:
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
آن مرد مسیحا نفس، پیامآور عشق بود، رنگ بود، نور بود و امید و ... .
او خدای موسیقی برای ما بچههای کوچک بود؛ او هوشنگ ظریف بود.
من 10 سال داشتم و سرنوشت من از آن روزها رقم خورد از برخورد با اولین استادم که مسیر را برایم مشخص کرد. چنان در دل عشق میکاشت که اسیرش شدم.
نگران بودم که بعد از دوران دبستان چه کنم. عشق او میکشاند و کشاند مرا به مدرسه موسیقی.
مهمترین نقش اولین استاد را ایفا و مرا اسیر خود و موسیقی کرد.
این قصه، قصه من و ظریف نبود قصه همه شاگردان اوست.
چنان دل در گرو عشقش میدادند که رهایی از آن غیرممکن بود.
حالا که سالهای درازی از آن روزها گذشته، عشق به او روز به روز شعلهورتر شده. و هر نغمهای در دلم با یاد او طنینافکن شده است.
هوشنگ ظریف فراتر از استاد موسیقی فرشته ایست که تا ابد در آسمان موسیقی ایران پرواز خواهد کرد. هرگاه نام مقدس هنرمند و استاد طنینانداز شده، روزنههای رنگی نه از سقف بازار بلکه از آسمانها تصویر فرشته موسیقی را ترسیم خواهند کرد که چه تصویری زیباتر از چهره زیبای هوشنگ ظریف، که نام و مرامش بهشتی است.
دیدگاه تان را بنویسید