بازخوانی بُرشی از فیلمنامه اثر ماندگار بیضایی،
«روز واقعه»، همچنان ماندگارترین اثر عاشورایی
بازخوانی قسمت پایانی فیلمنامه «روز واقعه»، ماندگارترین اثر تاریخ سینمای ایران در باب نهضت عاشورا. «روز واقعه» با بازی بازیگرانی چون عزتالله انتظامی، جمشید مشایخی، علیرضا شجاعنوری، محمدعلی کشاورز، لادن مستوفی، ژاله علو و مرحوم مهدی فتحی ماجرای عبدالله؛ جوان «نصرانی» تازه مسلمان شدهای است که در روز عروسی خود با راحله، ندایی میشنود که «کیست که مرا یاری کند؟» عبدالله پس از چند بار شنیدن آن صدا، منقلب شده و مجلس عروسی را ترک میکند. عبدالله به جستجوی صدا برمیآید. آن هم در حالی که برادران متعصب راحله ترک مجلس عروسی را توهینی به خود دانسته و در پیاش روان میشوند. عبدالله در طول مسیرش با اتفاقاتی روبهرو میشود و به نشانههایی برمیخورد که نشاندهنده این است که امام حسین(ع) میدانسته او در جستجوی صدایی که به یاریاش میطلبد میرود. عبدالله به تاخت بیابانها را طی میکند و خود را به صحرای کربلا میرساند. منتها وقتی به کربلا میرسد که عصر روز عاشورا است.
میدان. ظهر. بیرون جا
شبلی از سوی دیگر دود درمیآید و به دیدن آنچه میبیند مبهوت میماند. عرصهای است بزرگ که گرداگرد آن را سپاه دشمن گرفتهاند. غبار و دود چون چتری بر سر میدان است. در میانهی میدان سواران خود و زرهپوش تیغ بر کف، دشمنوار در تاخت و تازند. یکسو از خیمهها دود و ناله بلند است و یکسو سواران کودکان وحشتزدهی گریزان را دنبال میکنند که فریادشان از درد و سوگ و تشنگی است. از میان شمشیرزنانی که با تیغهی خونبار میانهی میدان بر پیکری دیده نشدنی خم شدهاند دستهای کبوتر خونین بال به هوا میرود. شبلی از ضرب گذاشتن جمازهای به زمین میافتد و در همین حال دست زنی با آستین سبز وارد تصویر میشود و به او پیالهای آب میدهد. شبلی چشم میگشاید و نور چشمانش را میزند.
فریادهای اذان ظهر از سرگروهی جمازهها. شبلی نیمخیز مینگرد؛ یک سو زنان سوگواری میکنند و کاه بر سر میریزند، یکسو گهوارهای در آتش است، یکسو پیکرههایی بر آنها تیر و زوبین نشسته، یکسو کودکان ریسمان بستهی بیتاب را تازیانهزنان میدوانند و یکی خندان مشکی آب بر زمین خالی میکند، یکسو حجلهای میسوزد، یکی سپاهی تیرهپوش دو دست بریده را چنان میگرداند که همه ببینند، و هلهله میکنند. شبلی در نور خورشید ناگهان سری را بر نیزه میبیند پیش آفتاب؛ چنان که دمی آفتاب را میپوشاند و صلیبی بر آسمان میبندد. شبلی از تابش نور خیره میشود و صدایش به لرزه میافتد. شبلی: بی شمشیر به چه کاری آمدم؟ ـ( از جگر فریاد میزند) اگر نباید به وقت میرسیدم، چرا مرا خواندی؟
و از پا در میآید
همانجا. عصر. بیرون جا
شبلی چشم میگشاید. حالا منظرهای دیگر است؛ آسمان تیره. نور غروب از میان ابرها به میدان کج تابیده. پیکرهها را سفید کشیدهاند. اسبهای بیسوار تیر نشسته، اینجا و آنجا به دنبال سوار خود میگردند. یکسو اسیران را رج کردهاند و میبرند؛ برخی را در هودج بر جمازهها و برخی پیاده، سلسلهی زنجیر بر پایهایشان. بانگ ناله همه جا را پوشانده. سواران با تازیانه در رفت و آمدند. از آن سوی بیابان گروهی بر سر زنان برای تدفین مردگان میآیند. اسبی را که شبلی از بدویان گرفته بود اینک به سوی او میآید. شبلی، در برابر خورشید غروب ـ دیده و ندیده ـ قامت زنی را میبیند در برابر خود در زنجیر ایستاده.
زن: برگرد ای جوانمرد و خبر ما را ببر
خانهی زید. عصر. بیرون جا
راحله بر بام رو به افق ایستاده است. آن سوی خانهها بیابان پیداست و از آن سواری میآید و از آمدنش خاک بلند است. سوار، با راندن به سوی شهر، پشت نخستین خانهها ناپدید میشود. راحله برمیگردد و به سوی زنانی مینگرد که بر بام ها رشتههای نخ تابیده و پارچهها را رنگ میکنند؛ نگران و گوش به زنگ. ناگهان از کوچه سر و صدای تاختن اسب میشنود، در حیاط خانه ، سه برادرش را میبیند که به سوی در میدوند، و نیز زید را که فریاد میزند. زید: شبلی، راحله از بام به زیر میدود.
گذر و میدان . روز . بیرون جا
بسیاری هراسیده پس میدوند؛ شبلی به میدان میرسد و خود را به سکو میرساند و عَلم سبز را به دست میگیرد؛ کنجکاوان پیش میدوند و گردش را میگیرند. راحله دوان دوان در گذر به سوی میدان میدود؛ از سه برادرش میگذرد که پیشتر از او رسیدهاند، و از پدرش میگذرد که پیشتر از برادران رسیده است؛ به جمع مبهوت میرسد که رنگ باخته خبری را شنیده و باور نکرده است. به پای سکو میرسد و سرانجام به شبلی که روی سکو از تجسم آنچه دیده زبانش بند آمده، و صداهایی چون ضجههای بریده بریده درمیآورد. شبلی او ـ به بالاترین ـ جائی رسید ـ که بشری ـ رسیده. او را ـ در نینوا ـ به صلیب کشیدند. (راحله را میبیند و اشکش میغلتد ) او ـ با من ـ حرف زد. راحله (رنگ پریده) کجا رفتی و چه دیدی؟ بگو شبلی، حقیقت را چگونه یافتی؟ تصویر به سوی شبلی میرود؛ هنوز ضربه خورده از آنچه دیده؛ به سختی در تقلا، و ناتوان از یافتن واژههایی درخور شبلی: من ـ حقیقت را ـ در زنجیر دیدهام . من ـ حقیقت را ـ پاره پاره ـ بر خاک دیدهام . من ـ حقیقت را ـ بر سر نیزه ـ دیدهام.
دیدگاه تان را بنویسید