بیوزنی؛ فیلمی که جنون را با حماقت اشتباه میگیرد
باتکنیک و کمداستان، کمی هنر و کمی تجربه
ایمان عبدلی
«بیوزنی» بیشتر از آنچه تماشاچی را تحتتاثیر قرار بدهد، سازندگانش را تحتتاثیر قرار میدهد! این همه اصرار بر برداشتهای بلند و میزانسنهای دقیق و باشکوه البته که قدرت تکنیک کارگردان و دیگر عوامل فیلم را ثابت میکند؛ اما درنهایت چه چیزی برای تماشاچی دارد وقتی که داستان و سیر روایی از بیان حرفهایش عاجز است؟ در واقع این بدیهیست که تماشاچی برای تماشای قصه به سینما میرود و البته این روزها پای اکران آنلاین مینشیند، اگر قصهای نباشد، قویترین تکنیکها هم بیاثر میشود و ارزشی نخواهد داشت.
پادرا، دامادیست که در شب دامادیاش فرار میکند و گم میشود، همسر او هلیا که همکلاسیاش در دانشگاه بوده در کنار مادر پادرا، که بعدتر میفهمیم مادر واقعیاش هم نیست و در کنار ترنم، خواهر پادرا و سحر، معشوقه سابقش به دنبال کشف راز این فرار هستند. ما در یک کاخ بزرگ و باشکوه که بقایای مراسم شب گذشته و حیوانات تاکسیدرمی شده و تابلوهای نقاشیِ هلیا به آن وجهی اساطیری داده، همراه با کاراکترها در پی کشف راز پادرا هستیم.
روایت گاهی به عقب میرود و در فلاشبکهایی از شب گذشته، چیزهایی متوجه میشویم که دائما به فضای تو در توی داستان، مثل معماری همان کاخی که فیلم در آن میگذرد، دامن میزند. از طرفی جنس کاراکترها و کلیت فضاسازی سعی در القای مالیخولیایی دارد که نشان میدهد ابزار سنجه در چنین جهانی خیلی با الزامات رئالیسم جور در نمیآید.
دیالوگهای منقطع و بُریده، حرکات غیرقابلپیشبینی، نظیر بستن چشمبند به اسب توسط ترنم، کلیت رفتارهای سحر، مادر جاهطلب پادرا و سرگشتگی و الکن بودگیِ هلیا و البته خودِ پادرا که شخصیتی پریشان و غیرقابل اطمینان دارد، در کنار فراوانی طیف رنگی زرد و قرمز که توسط لامپهای کاشته شده در سکانسهای مختلف توامان حسی از افسردگی و خشونت را به ذهن متبادر میکند، نشان میدهد که این قرار است یک فیلم کاملا مالیخولیایی باشد. حتی عموی پادرا هم که در مجموع طبیعیتر و نرمالتر نشان میدهد، عاشق شکار خرگوش است و چند بار او را خرگوش به دست میبینیم، انگار این تاکید قرار است به ما نشان دهد که او هم خشونتی افسارگسیخته دارد که با شکار خرگوش به دنبال ارضایش است.
انطباق فضای داستان و معماری موجود، طرح کلی کاراکترها، تقریبا در یک راستا و به درستی اتفاق افتاده، اما مشکل از آن جا بروز پیدا میکند که داستان پس از طرح و به قولی پهن شدن، ایدهای برای گرهافکنی ندارد. خب پادرا گم شده، اما چرا تعقیب سرنوشت پادرا باید برای ما مهم باشد؟ از اینجا به بعد قرار است ما او را از طریق اطرافیانش بشناسیم، آنها چه دادههایی به ما میدهند؟ او یک دانشجوی فعال سیاسی بوده، قبلا با سحر ارتباط داشته، سحر استادش بوده و چندین سال از پادرا بزرگتر و البته نقاش است.
بعدتر متوجه میشویم که پادرا اصلا یک بچه پرورشگاهیست، یعنی این ظن که احتمالا توسط نامادریاش و به انگیزه تصاحب مال پدر از گردونه حذف شده، تقویت میشود. چندین و چند بار هم در طول داستان میشنویم که این جنس رفتارهایش که ناگهان گم میشود سابقه داشته و حتی در جایی ترنم خطاب به عمویش میگوید، پدر به خاطر پادرا تصادف کرده و کشته شده. ما همه این اطلاعات را از طریق دیالوگ کسب میکنیم، یعنی در این فیلم تمام چیزها گفته میشود، چیزی نمایش داده نمیشود، درواقع «بیوزنی» در عمق دادن به آدمهایش و فضای داستانیاش بسیار ضعیف عمل میکند، وقتی لباس باشکوهی تنِ وجود نحیف میکنید نوعی تضاد بیرون میزند که بیشتر از آن که تحت تاثیرت قرار بدهد، مسخره و مضحک نشان میدهد.
تقلیل مفهوم جنون در «بیوزنی» دَمار از جهانش درآورده، جنون با حماقت اشتباه گرفته شده، و هر کسی هر دیالوگ نصفه و نیمهای را بر زبانش جاری میکند، جنون، بیمنطقی نیست، جنون، منطق دارد اما منطقی جدا از آن چه که عموم دارند
حرکت دورانی دوربین، برداشتهای بلند، در فیلمی چون «ماهی و گربه» با آن حجم از رازآلودگی اگر جذاب و دیدنیست به این خاطر است که سازندگان در فیلمنامه به اندازه نزدیک آدمها شدهاند، چیزها به ما گفته نمیشود، چیزها به ما نمایش داده میشود. اگر به دنبال رازی هستیم، و اگر تو در توی داستان آن لذت کشف و شهود وجود دارد، به موقع و به اندازه هم آن اتفاق بزرگ میافتد، همهاش به این دلیل است که کاراکترها جان گرفتهاند و از جایی به بعد نگرانشان هستیم. آن جنایت مخوف درون فیلم واقعا تکان دارد، چون تک تک آن جمع جوان دانشجو خلق شدهاند، در «بیوزنی» اما پس از طرح قصه و در نیم ساعت ابتدایی، آدمها وِل شدهاند و با سکانسهایی مواجه هستیم که بود و نبودشان فرق آنچنانی ندارد و اصلا نمیفهمیم که مثلا کارکرد کاراکتری مثل محمدرضا در روند داستان چیست؟ حتی عمو اگر نباشد چه میشود؟
چرا باید یک رابطه ضربدری میان گذشته و حال محمدرضا، ترنم، سحر و هلیا باشد؟ این بُریده از جهان «جِم» به چه کار چنین فیلمی میآید؟ چرا جهان کاراکترها انقدر جیغ و باسمهایست؟ رُژ کبودِ سحر با بازی تینا پاکروان، انفعال غیر قابل درک پادرا با بازی امیرعلی دانایی، استیصال هلیا، همه غیرقابل باور است! خلق جهانی مالیخولیایی اینگونه سهلانگار و رها شده نیست. آدمهای این جهان شاید جنونآمیز رفتار کنند، اما معمولا چیزهایی در گذشتهشان وجود دارد که توانایی اقناع درصد زیادی از آدمها برای درک آن جنون را ایجاد میکند.
جنونِ آنها لزوما ناشی از حماقتشان نیست، خصوصا وقتی قرار است ارجاعات فرامتنی به وقایع اجتماعی نظیر ناآرامیهای دانشگاهی در ایران داشته باشیم، پس با آدمهایی طرف هستیم که درصدی از عقل و تدبیر را دارند که موفق شدهاند یک سری از اعتراضات را زیر نگاه کنترلگر هدایت کنند و جلو ببرند، اما این پادرا و هلیا و سحر و محمدرضا، به طور کلی احمقتر از آن هستند که حتی بتوانند تا صف نانوایی هم با موفقیت بروند و برگردند!
اینها همه ایرادات شخصیتپردازی بود و فیلم البته در کارگردانی و به طور خاص آن قسمت از کارگردانی که مربوط به بازی گرفتن از بازیگرهاست، ضعف آشکار دارد. در چنین فضایی زبان بدن بازیگرها و به طور خاص چشمها، ابزار قدرتمندی برای القای جنون موجود در فیلم است، به جنس بازی نسیم ادبی نگاه کنید، تهِ رازآلودگیاش، نازک کردن چشمهایش است!
تقلیل مفهوم جنون در «بیوزنی» دَمار از جهانش درآورده، جنون با حماقت اشتباه گرفته شده، و هر کسی هر دیالوگ نصفه و نیمهای را بر زبانش جاری میکند، جنون، بیمنطقی نیست، جنون، منطق دارد اما منطقی جدا از آن چه که عموم دارند، جایی از فیلم محمدرضا و هلیا با هم رو در رو میشوند، در یکی از اتاقهای آن کاخ، هلیا که فردای عروسیاش در غم گم شدن همسرش بیتاب است، ناگهان با معشوقهی سابقش مواجه میشود، به او با عتاب میگوید که اینجا چه میکند؟
او نگران است که نکند کسی آنها را با هم ببیند، گمان میکنید که واکنش محمدرضا چیست؟ نگران نباش الان در رو میبندم! نهایت تدبیر برای جلوگیری از مورد پرسش قرار گرفتن توسط اطرافیان. در نظر بگیرید که همین محمدرضا دروضعیت فعلی فیلم، نامزد ترنم خواهر پادرا است، خب اگر نامزد ترنم است که در آن جا بودنش مسالهای ایجاد نمیکند، اگر نیست که اصلا آن پرسش هلیا (اینجا چه میکنی؟) محلی از اعراب ندارد.
این مشت نمونه خروار بود از دیالوگهای ابتر و کاریکاتوریِ فیلم که علیه تکنیک قوی آن عمل میکند و حتی آن شروع و پایان قابل توجه را زیر سوال میبرد، انگار برای معماری این فضا و برای آغاز و پایانش فکر شده بوده اما برای آدمها و روابط میان آنها هیچ ایدهای در میان نبوده، «بیوزنی» تبدیل به یک موجود ناقصالخلقه شده که تماشای آن کار طاقتفرساییست.
دیدگاه تان را بنویسید