کپیبرداری از فرهادی ادامه دارد
لتیان؛ دورهمی به صرفِ حماقت!
ایمان عبدلی
نوشتهام درباره «لتیان» ساخته علی تیموری، را با این پرسش شروع میکنم که اصلا چگونه عوامل فیلم با چنین قصهای کنار آمدهاند؟ آیا آنها در طول مراحل ساخت فیلم این قصه را مرور نکردهاند؟ برای خودشان این پرسش پیش نیامده که چگونه یک جمع دوستانه میتوانند تا این اندازه احمق و کودن باشند؟ اینها مگر آدمهایی از جنس طبقه متوسط جامعه ایرانی نیستند؟ به هر حال یکی نقاش است، یکی عکاس بوده و ساکن ایتالیا! هر کدام در سطحی از ادعا هستند، اما در روابط به اندازه مجانین هم رفتار نمیکنند.
ماجرای «لتیان» از این قرار است که جمعی از رفقا بعد از مدتها دور هم جمع شدهاند، به همت یاسی که به شدت شخصیت گلشیفته در «درباره الی» را به خاطر میآورد. با این تفاوت که کاراکتر گلشیفته در آنجا مطابق با الگوهایی قابل باور رفتار میکرد و اصلا شخصیت بود، اما یاسی در اینجا با نقشآفرینی سارا بهرامی حتی در حد یک تیپ هم نیست! او همسر رضا است، رضا 10 سال است که یک نقاشی درست و حسابی نکشیده و از لحاظ مالی وابسته به یاسی است، رضا در همان دو سه شب سفر دائم مست میکند و با هذیانگویی خاطر اطرافیان را مکدر میکند، ظاهرا چیزی برایش مهم نیست، باری به هر جهت و بیتفاوت رفتار میکند.
یاسی تعمدا مانی را به سفر آورده، حضور مانی که سالها ایتالیا بوده از آن جهت قابلملاحظه است که همسر سابقش، سلما با نقشآفرینی پریناز ایزدیار به همراه نامزد فعلیاش رضا با بازی امیر جدیدی هم در سفر حضور دارند، مشخص نیست سلما چرا چنین خطری کرده؟ آن هم در حالی که مانی هنوز گوشه چشمی به همسر سابقش دارد.
این که انگیزه سلما از این ترکیب مخاطرهبرانگیز در یک دورهمی چه بوده تا آخر سفر پنهان میماند. چیزی که مثلا در درباره الیِ فرهادی درباره شخصیت گلشیفته واضح بود و از همراه آوردن توامان احمد و الی، نوعی وصال را مدنظر داشته، یعنی توجیه چنین تصمیمی علیرغم دوراندیشانه نبودنش، در داستان ایجاد شده بود. اینجا اما همه چیز خیلی بدون دلیل اتفاق میافتد، ابتدای متن که نوشتم چگونه عوامل فیلم با چنین قصهای کنار آمدهاند یکی از اشاراتم به همین ماجرا بود که اصلا هیچ منطقی پشت طرح کلی قصه و رفتار آدمها وجود ندارد و تا آخرِ داستان هم ایجاد نمیشود.
مثلا در جایی از فیلم که رفقا به تماشای سد لتیان آمدهاند و اتفاقا چند لانگشات چشمنواز هم در آن اوضاع و احوال آشفته آدمهای قصه میبینیم، در گفتگویی که میان مریم و سلما و یاسی در جریان است، متوجه میشویم که ظاهرا مریم سالها چشمش به دنبال مانی، همسر سابق سلما بوده! این را یاسی به کنایه به مریم میگوید، کمی بعدتر در جدل مریم و یاسی در آشپزخانه ویلا، اینبار مریم دلیل این همنشینی احمقانه که به همت یاسی انجام شده را عشق غیرقابل انکار یاسی به مانی عنوان میکند. یعنی یاسی میدانسته چنین همنشینی میان یاسر و مانی ریسک زیادی دارد، اما فقط برای این که چند روزی مانی را کنارش داشته باشد ترتیب این سفر را داده!
اصلا چرا در تیپ طبقاتی آدمهای با این مختصات، یاسی باید در تعارف زندگی با رضا بماند؟ از آن گذشته این مانیِ چلفته و بی دست و پا که حتی از یک حرف زدن ساده در میان جمع ناتوان است، چگونه آنقدر برای مریم و یاسی جذاب است؟ آدمی که به گفته همسر سابقش، سلما، او را با یک بچه در شکم رها کرده و درنهایت خودخواهی به ایتالیا سفر کرده و حتی در جای دیگری به قول رضا، فریفته چهار تمجید دختران جوان شده و فیلش یاد هندوستان کرده! چنین شخصیت ناپایدار و بیوفا و الکنی چگونه و چرا انقدر محبوب زنهای این فیلم است؟
گمان نکنید در تو در توی قصه ماندهام و مته به خشخاش میگذارم، نه! اما وقتی درباره قصهای حرف میزنیم که درباره روابط میان آدمهاست و اصلا داستانش را در یک محیط محدود تعریف میکند و خواسته و ناخواسته و البته به درستی تمرکز روی آدمهای داستان شکل میگیرد، پس منطق روایی و شخصیتپردازی مهمترین ارکان داستان است. اینجا که با یک جهان فانتزی طرف نیستیم، اینجا همه چیز درباره و برای آدمهاست، حتی در اثری مثل «بینستارهای» نولان که فضا و فضاسازی خودش به اندازه کافی متحیرکننده و قانعکننده است تا جایی و تا مادامی که آدمها نَفَس نداشته باشند و قدرت جذب و همدلی ایجاد نکنند، درام ساخته نمیشود تا درام ساخته نشود انگار چند کارت پستال میبینیم، بدون هیچ درگیری ذهنی و بدون هیچ کنشی که اتفاقات را دراماتیزه کند تا در ذهن ماندگار شود.
انگار هر قسمت از این فیلم را کسانی متفاوت ساختهاند. آن نوجوان معطلِ دوربین به دست که انگار کلا دچار اختلال روانیست! در سرتاسر فیلم چه میکند؟ در نقد «امید» یک قدم جلوتر میروم، اگر نقش او در میز تدوین حذف میشد، واقعا کجای داستان مختل میشد؟
افسوس که «لتیان» یک بُنمایهی غلیظ فرامتنی هم داشت و میتوانست با جاری کردن آن در میان داستانش، اثری خاص در اکران این روزها باشد، همان چیزی که چند بار در میانه صحبتهای رضا و مانی شنیدیم و اشارهای بود به تقابل کهنه میان ثروت و قدرت از یکسو و نهاد روشنفکری از سمت دیگر. یاسر دارنده قدرت و ثروت است، به فیزیکش بیشتر از ذهن اهمیت میدهد، تعلقاتش مثل همان ساعت لاکچری که او را از دعوا گریزان کرده، اولویت دارد بر نمایش و یا حتی اجرای شوی «غیرت». از آن طرف «مانی» نماینده تیپ روشنفکرهاست، که ای کاش انقدر فجیع طراحی و اجرا نشده بود. او اگر درست پرداخت شده بود میتوانست تکمیلکننده دوقطبی قابلتوجه «روشنفکر-قدرت» باشد. این اشاره بیشتر از آن جهت بود که نشان دهم سردرگمی در ساخت یک فیلم چگونه میتواند چیزهایی قابل توجه و مستعد برای گسترش در یک پروژه را تلف کند.
نبود همنشینی سازنده میان همان ایدهای که در بالا وصفش رفت با مثلا وجود کاراکتر مضحکی مثل امید که خواهرزاده یاسی است و دائما دوربین به دست دارد، وجود فیلم را پریشان نشان میدهد، انگار هر قسمت از این فیلم را کسانی متفاوت ساختهاند.
آن نوجوان معطلِ دوربین به دست که انگار کلا دچار اختلال روانیست! در سرتاسر فیلم چه میکند؟ چه چیزی را جلو میبرد؟ آیا این که یک بار دوربین او به یاسر ثابت میکند که مانی، چشم به سلما دارد، برای او شان و خاصیت کارکردی ساخته؟ در نقد «امید» یک قدم جلوتر میروم و اصلا فرض میگیرم، نقش او در میز تدوین حذف میشد، واقعا چه اتفاقی برای فیلم میافتاد؟ کجای داستان مختل میشد؟
آخر یادداشت را با نقد کاراکتر عجیب مریم و یک پرسش زنانه تمام میکنم، چند درصد از شما با خانمی که به همسر شما چشم دارد، حاضر به رفاقت میشوید؟ چند درصدتان رفاقت را ادامه میدهد؟ این فیلمها از کدام ذهن بیرون میآید؟ آیا واقعا اُکتای براهنی این داستان را نوشته؟ از پاسخ میمانم!
دیدگاه تان را بنویسید