به بهانه اجرای سه نمایش اسطرلاب، عباسمیرزا و جیرجیرک
به تماشا نشستن جهان این روزهای ما
محمدحسن خدایی
سه نمایش، سه فضای متفاوت با رویکردهای اجرایی مختلف. یکی اسطرلاب در سالن کوچک مولوی به کارگردانی صدرا صباحی، دومی مربوط به نمایش عباس میرزا به نویسندگی و کارگردانی سید محمد سعیدی و سومی اجرایی به نام جیرجیرک از آرش سنجابی. نقطه مشترک هر سه اجرا، یکی بودن نویسنده و کارگردان است. نوعی امکان فهم دغدغه انسان ایرانی به میانجی جهانی که بر صحنه احضار کرده است. اگر اسطرلاب به خانواده و میراث خانوادگی میپردازد، عباس میرزا روایتی است از پسری جوان که مادر شصت و پنج سالهاش را در قامت قهرمان شکستخوردهای چون عباس میرزا میبیند و مدام او را با انواع لحن و احساس، خطاب میکند. جیرجیرک اما همچنان بر مدار جهان ذهنی جناب کارگردان میچرخد، اجرایی مبتنی بر مونولوگ و سنت اعتراف که آرش سنجابی در مقام نویسنده و کارگردان میپسندد.
اسطرلاب مسئله ابدی و ازلی میراث مادی و معنوی خانوادگی را طرح میکند. اینکه چگونه مناسبات افراد در مواجهه با مردهریگ خانوادگی، از هم گسیخته و واجد ساحت تازهای از طرد و خشونت میشود. اعضای خانواده، برادران و خواهرانی هستند که به تناوب از عموی در حال احتضار خویش مراقبت کرده و گوش به زنگ کلمات فیصلهبخش او در باب ارث و میراث. صدرا صباحی که پیشتر این نمایشنامه را در تئاتر دانشگاهی بر صحنه برده بود، تلاش دارد به نسبت اجرای قبلی، ابزوردیسم، خشونت و آیرونی بیشتری را بازتاب دهد. انسانهایی که چندان گوش شنوایی برای شنیدن ندارند و به مانند شخصیتهای یونسکویی، کلماتی بیسروته مبتنی بر استدلال منطقی و فلسفی از خود صادر میکنند. نمونه تیپیکال خانواده ایرانی که عمومیت جهانی یافته. انسانهایی حراف، بدون کنش که مرگ یک عموی ثروتمند میتواند موجب موفقیت و پیشرفت آنان شود، نه تلاشی و نه پشتکاری. شمایل واقعی این میراث در این وضعیت بخصوص و برای این افراد، وسیلهای است تاریخی به نام اسطرلاب. یک سازه علمی که بشریت برای سنجش جهان و یافتن جایگاه خویش اختراع کرده. البته که علم جدید چندان امکان این موقعیتیابی را برای انسان مدرن فراهم نمیکند و با پیشرفتهترین وسایل و با دقیقترین محاسبات این تمنای همیشگی را به بهترین نحو به سرانجام میرساند، اما همچنان شیوه تفکر سنتی میتواند برای جستجوهای انسانشناسی جذاب باشد. بنابراین بیجهت نیست که این میراث ارزشمند خانوادگی، همچنان برای عرضه در بازار غیررسمی و کسب ثروتی هنگفت، وسوسه کننده است. اما در نهایت دختر کوچک و نابالغ خانواده، با بازی قابل اعتنای تینا یونستبار، این همبستگی شوم را با کنشی نابهنگام برهم زده و خانواده را در نهایت ازهم میپاشاند. کنش دخترک معطوف است به تربیت نادرست و جدی نگرفتن بیش از حد او به سبب صغر سن. اما در انتها این اوست که مهر پایانی بر این زوال اخلاقی خانواده میزند تا سرگذشتی یکسره متفاوت رقم خورد. البته صدرا صباحی میتوانست فرم پیچیدهتری را اتخاذ کند و برای ساختاربخشی اجرا از مکانیسمی استفاده کند که انسان قدیم برای فهم جهان در اسطرلاب بکار گرفته بود. اجرا با آنکه گرفتار شتابناکی در تولید و اندکبودهگی تمرین گروهی است، اما در مقام یک نمایش دانشجویی که سودای حرفهای شدن دارد چندان ناموفق نیست و در آینده میتواند با تلاشی تازهتر و با ساختاری مدرنتر، جهان کمیک و معناباختهاش را کاملتر از این بسازد. به قول روی اندرسون، کارگردان صاحب سبک سوئدی، ترس زمانه ما از عدم جدیت است.
نمایش دیگر عباس میرازاست که فضایی دیگرگون دارد. یک مونولوگ پنجاه دقیقهای با بازی خوب نویسنده و کارگردان اجرا. ماجرای نمایش در رابطه با پسری است که در مواجهه با پیر شدن مادر خویش، دچار هذیان ذهنی و هویتزداییست. مونولوگی سرشار از کلمات که بیوقفه بر زبان جاری شده و به سمت فضای بیرون پرتاب میشوند. روایت گسیخته و پر اعوجاج مردی که سرنوشت مادرش را همچون زندگی عباس میرزا میبیند. بنابراین با مادری روبرو هستیم که با دیگر زنان محله مناسباتی پرمسئله دارد، عادتواره و روابطی بحرانیشده که هر روز بازتولید میشود و قرار است شبیه زندگی عباس میرزای شکستخورده باشد. اما اجرا از همین نقطه آسیب میبیند. یعنی اتصال تاریخ شخصی با تاریخ مصیبتبار عمومی به میانجی اتصال با زندگی واقعی عباس میرزا. رویکردی که چندان برقرار نشده و تماشاگران بعد از مدتی با این پرسش مواجه میشوند که مدعای شخصیت روی صحنه در خطاب قرار دادن مادری که عباس میرزا شده، فیالواقع چیست. این البته دلیل روشنی دارد، فقیر بودن فهم اجرا از رخدادهای واقعی تاریخی. سید محمد سعیدی در مقام نویسنده، تلاش دارد روایت رسمی از تاریخ را با روایت شخصی از کار اندازد، اما هر تاریخزدایی به هر حال احتیاج به ساختن تاریخی تازه دارد حتی اگر که تاریخی یکسره خیالی و غیرواقعی و محتمل باشد. از این باب با روایتی روبرو میشویم که بیش از اندازه شخصی است و گاه توان اتصال با تجربه تاریخ جهانی را ندارد. عباس میرزا که اینجا همان شخصیت غایب اما مورد خطاب است، چندان از منظر تاریخی متعین نمیشود. وقتی یک اجرا نام شخصیت بخصوص تاریخی را برای عنوان انتخاب میکند، استراتژی و جایگاه تاریخی و سیاسیاش را هم پیشاپیش اعلام میکند. نکتهای که اجرا به تمامی از موجه ساختن این نامگذاری برنمیآید. در نهایت روایتِ پر فراز و فرود عباس میرزا، بیش از آنکه تاریخی باشد، شخصی است. یک مادر که اقتدارش را از دست داده و به مانند عباس میرزای تاریخی، شکست خورده است. سرنوشتی شبیه اغلب فیگورهای مهم تاریخ معاصر این مرز و بوم. با آنکه نویسنده و کارگردان، بازیگر توانا و خوشذوقی هم است، اما برای به کمال رساندن اجرا، احتیاج به تحقیق مفصل تاریخی در رابطه با آن دورهای است که عباس میرزا زیسته و در کشاکش حوادث تاریخی، شکست خورده یا بر دشمنان این مرز و بوم پیروز شده.
شاید جناب سنجابی دوست داشته باشد این شیوه اجرایی را تا انتهای فعالیت حرفهایاش ادامه دهد، اما نکته اینجاست که اجراهای او دیرزمانی است که قابل پیشبینی شده و احتیاج به تکانهای جدید و فضاهای تازه دارد
نمایش سوم که جیرجیرک نام دارد و این روزها آرش سنجابی در تالار سپند بر صحنه آورده، با مدت زمان صد و پنجاه دقیقه، رکوردی قابل توجه در دوران کرونایی. نمایشی که تجربههای قبلی کارگردان را به یاد میآورد. مجموعهای کلاژ گونه و اپیزودیک مبتنی بر مکانیسم اعتراف. شخصیتهایی که در یک کلیت تکه و پاره، اغلب روی یک صندلی یا جایگاه قرار گرفته و سرگذشت خویش را روایت میکنند. سنت اعتراف البته اگر واجد رنج و ترومایی ویرانکننده باشد، در نهایت با لکنت و وقفه همراه است، اما در این اجرا، با فیگورهایی روبرو هستیم که چندان گرفتار لکنت نیستند و قصه زندگی را به راحتی بر زبان جاری میکنند. در نمایش جیرجیرک، قرار است دیکتاتورها به نقد کشیده شوند. از صدام گرفته تا فرمانده خمرهای سرخ، پل پوت. آرش سنجابی با فرمی که انتخاب کرده به تمایززدایی از دیکتاتورها مبادرت ورزیده. گویی سرشت و سرنوشت همگی دیکتاتورها در نهایت شبیه یکدیگر است و آنان مشغول سرکوب و بسط اقتدار نامشروع خویش. اما به هر حال هر وضعیت سیاسی که به دیکتاتورها امکان حکومت میدهد، در نهایت یک وضعیت منحصر به فرد تاریخی است و نظم سیاسی مشخصی دارد. ایدئولوژی سنجابی در تضاد با این رویکرد بنا شده و بنابراین انبوهی از شخصیتها مدام ظاهر میشوند و بیآنکه نظم روایی و علت و معلولی بر آنان اعمال شود، سرنوشت خود را بازگو میکنند. در جیرجیرک انبوهی از بازیگران حرفهای و آماتور حضور دارند، هنرجویان تازه نفس در کنار بازیگران حرفهای چون حمیدرضا نعیمی، در حال تجربه اندوزیاند. تعدد بازیگران امکان اجرای یک نمایش صد و پنجاه دقیقهای را فراهم میکند. ساختار اپیزودیک با تعویض مدام صحنهها، ریتم شتابناکی را ایجاد کرده تا تماشاگران چندان گرفتار ملال نشوند، اما همچنان بکار بستن شیوههای مختلف اجرایی، که گاه منطق خاصی هم ندارد، باعث سردرگمی و تقطیع تدوام حسی تماشاگران میشود. به هر حال آرش سنجابی نشان داده که ترجیح میدهد رئالیسم جادویی را با روایتهای کوتاه و اپیزودیک، بر صحنه آورد. اما جیرجیرک هم مثل اجراهای قبلی این کارگردان، بیش از آنکه جادو را نشان دهد، روایتاش میکند. جیرجیرک از منظر زیباشناسانه برای آرش سنجابی تجربه تازهای محسوب نمیشود، اما زمان طولانی اجرا، در زمانه کرونایی، یک حرکت مخاطرهآمیز و قابل انتقاد است. شاید جناب کارگردان دوست داشته باشد این شیوه اجرایی را تا انتهای فعالیت حرفهایاش ادامه دهد، اما نکته اینجاست که اجراهای او دیرزمانی است که قابل پیشبینی شده و احتیاج به تکانهای جدید و فضاهای تازه دارد.
مطالعه در باب جادو، خلق فضاهای نامکشوف و صد البته تجربه نشده، برای نویسندهای که قطعات کوتاه روایی و جادویی مینویسد، همچون امکانی است که میتواند راه تازه را بنمایاند. اما این مبتنی است بر فاصلهگیری از تجربههای قدیم و شورش علیه خویشتن. سنجابی نشان داده که در پرفورمنس و رقص مدرن، کمابیش تواناست، اما او شجاعت این را تا حال نداشته که دل از مونولوگمحوری اپیزودیک بردارد. اما زمانه تغییر فرا رسیده و رسالت هنری و تاریخی ایجاب میکند که فضای تئاتری این روزهای ما، بیان تازهتری را از این کارگردان به نسبت پرکار به تماشا نشیند. تئاتری که از دل سنت روایت جادویی بیرون آمده و حقیقتا جادو کند.
دیدگاه تان را بنویسید