شاهین‌ها همیشه در اوج‌اند

داستان فیلم «مغزهای زنگ زده کوچک»، یک سفر قهرمانی، در لایه‌های زیرین است. قهرمانی که ذره ذره خود را از درون می‌سازد و در نهایت در زایشی بطئی و بسیار نامحسوس، تماشاگر را به آن کاتارسیس، احساس رضایت از قهرمان و سرانجامش، می‌رساند. این شاهین، با شکل‌ها و وجوه متفاوت، در درون همه ما حضور دارد و همین فیلم را جذاب‌تر می‌کند؛ تو می‌توانی وجهی از شاهین درونت را در بازنمایی هومن سیدی بیابی. شاهین، هم برادر هست و هم نیست. شاید به همین دلیل است که چون آونگی، مدام تلو تلو می‌خورد و در ظاهر، موجودی خل وضع و پریشان مغز به نظر می‌رسد. موجودی که می‌خواهد عاشق‌ها را به هم برساند و پسران را به پدرهای‌شان، موجودی که نمی‌داند بی‌پدر و یتیم واقعی خود اوست در درک هنر، هیچ حقیقت غایی وجود ندارد؛ چون هر کدام از ما درک و برداشت خود را داریم. اما در مورد «مغزهای کوچک زنگ زده» آن‌چه اتفاق افتاده، فراتر رفتن از متر و معیارهای معمول سینمای ایران است

آذر فخری، روزنامه نگار

مغزهای کوچک زنگ زده

نویسنده و کارگردان: هومن سیدی

بازیگران: نوید محمد زاده، فرید سجادی حسینی و فرهاد اصلانی، نازنین بیاتی نوید پور فرج، مرجان اتفاقیان، هامون سیدی و...

    

یک خلاصه،

یک معرفی شخصیت

«مغزهای کوچک زنگ زده» داستان سه برادر است: شکور، شاهین و شهروز، شکور(فرهاد اصلانی) برادر بزرگ‌تر است که البته جای پدر منفعل خانواده را پر کرده است. او یک آشپزخانه (مواد مخدر) دارد با تمام الزامات یک آشپزخانه؛ بادی‌گاردهای از جان گذشته، اسلحه و عوامل متعددی که محله و حتی شهر را برایش کنترل می‌کنند. مکان، حاشیه فقیرنشینی است که درگیر اضمحلالی دائمی و جان‌فرساست، که گویا هرگز به نهایت خود نخواهد رسید. شکور سلطان بلامنازع این محله است، دار و ندار افراد محل و حتی جان‌شان در دست‌های شکور است. او بچه‌های بی‌خانمان یا نامشروع و سر راهی  را می‌خرد و بزرگ می‌کند و به این ترتیب، همیشه منبعی برای جایگزینی تیم و سربازان خود دارد. شاهین (نوید محمدزاده) هم یکی از این مزدورهاست، هر چند شاهین که در ظاهر خل وضع می‌نماید، به‌عنوان برادر، در خانه شکور زندگی می‌کند و پدر و مادر و خواهر و برادر او را از آن خود می‌داند. با این‌همه، شاهین خودسری‌هایی دارد و خل بازی‌هایی درمی‌آورد که باعث شده، شکور چندان اختیار و وظیفه‌ای در آشپزخانه‌اش برای او قائل نشود. اما شهروز، برادر تنی شکور، به همان سنگدلی و گستاخی شکور است و امید آینده دم و دستگاه شکور.  شهره (نازنین بیاتی) دختر خانواده است که علی‌رغم هراسی که از شکور دارد (و کیست که از شکور نترسد) سوداهای خود را دارد و او هم درگیر همان خون داغی است که در رگ‌های شکور و شهروز می‌جوشد.

کمی هم از داستان بدانیم

شکور، قلدر محله، قاچاقچی مواد و تولید کننده و توزیع کننده، بی‌رحم، اما مسئول افراد زیر دستش؛ در آنی می‌تواند آن‌ها را بخرد، بفروشد و یا سر به نیست کند. شاید کمی از رگه‌های پدرخوانده را بتوان در او یافت؛ همان که بچه‌ها را می‌خرد، کمابیش برای‌شان پدری می‌کند؛ در حدی که لخت و گرسنه نمانند. و از آنان وفاداری می‎طلبد.

داستان فیلم، یک سفر قهرمانی، در لایه‌های زیرین است. قهرمانی که ذره ذره خود را از درون می‌سازد و در نهایت در زایشی بطئی و بسیار نامحسوس، تماشاگر را به آن کاتارسیس، احساس رضایت از قهرمان و سرانجامش، می‌رساند. این شاهین، با شکل‌ها و وجوه متفاوت، در درون همه ما حضور دارد و همین فیلم را جذاب‌تر می‌کند؛ تو می‌توانی وجهی از شاهین درونت را در بازنمایی هومن سیدی بیابی.

شاهین، بر سر دو راهی است؛ دو راهی که در آن، درون ناتنی و بیرون تنی او با هم درگیر نبردی خونین‌اند؛ او هم می‌خواهد چنان باشد که رضایت شکور را جلب کند و به‌عنوان برادر بعدی جانشین او شود، و هم از سبعیت، از خون، از کشتن و زخم زدن، می‌ترسد. شاهین، هم برادر هست و هم نیست. شاید به همین دلیل است که چون آونگی، مدام تلوتلو می‌خورد و در ظاهر، موجودی خل وضع و پریشان مغز به نظر می‌رسد. موجودی که می‌خواهد عاشق‌ها را به هم برساند و پسران را به پدرهای‌شان، موجودی که خود نمی‌داند بی‌پدر و یتیم واقعی خود اوست!

در نهایت وقتی دم و دستگاه شکور به می‌ریزد، زندانی می‌شود و حکم اعدام می‌گیرد، به نیت برادری به ملاقات شکور می‌رود تا مگر جانشینی او را به دست آورد، اما تنها چیزهایی که به دست می‌آورد یکی پول است که به آنی از دست می‌دهد، و دیگری رازی که شکور آن‌را برملا می‌کند: او هم یکی از همان بچه‌های سر راهی است که شکور بزرگش کرده اما، او را به خانه برده و هم‌چون برادری به خانواده‌اش، تحمیل کرده. چرا؟ شاید چون شاهین آن وجه پنهان مانده و خفه شده درون خود شکور است؛ موجودی که می‌توانست با آتوریته و کاریزمای ذاتی‌اش، جامعه‌ای را که در آن زندگی می‌کند، از اضمحلال نجات دهد. اما کدام قدرت‌‍مندی تا کنون توانسته است جامعه خود را و مردمش را نجات دهد. قدرت، فاسد می‌کند، و شکور یک فاسد تمام عیار است .

ما دشمن را دیده‌ایم؛ او خود ماست

شاهین، یک جنگ‌جوست، چه بپذیریم چه نپذیریم. چه با عقل جور دربیاید، چه با عقل جور درنیاید. او درگیر نبرد با دشمنی است که در درون خود اوست، او اگر مدام بالا و پایین می‌شود و نمی‌تواند نه خوب خوب باشد و نه بد بد ، به‌خاطر وجود همین سلحشور درونش است که آواره راه و بیراه‌ها و درگیر موانعی است که باید از سر بگذراند تا به خودش، خودی که هیچ نسبتی با شکور ندارد، برسد. او «شاهین» است: پرهایش را قیچی کرده‌اند، او ناتوان از درست راه رفتن و دویدن است. اما وقتی روی موتور، کودک بیمار را با لباسش به تن خودش گره می‌زند، پلیس را خبر می‌کند و لانه نگه‌داری بچه‌های دزدیده شده را لو می‌دهد، شاهین را می‌بینی که اکنون، قهرمانی پیروز است، با بال‌های گشوده.

او با خود، با دشمنی که در درونش لانه کرده بود مواجه می‌شود و او را شکست می‌دهد، خون و تبارش را پس می‌گیرد، حتی اگر نداند که این خون و تبار را از کجا آورده است. و چه اهمیتی دارد. در نهایت او انسان است و همین کافی است.

یک اتفاق خوب در سینمای ما

در درک هنر، هیچ حقیقت غایی وجود ندارد؛ چون هر کدام از ما درک و برداشت خود را داریم. اما در مورد «مغزهای کوچک زنگ زده» آن‌چه اتفاق افتاده، فراتر رفتن از متر و معیارهای معمول سینمای ایران است. هجوم «دار و دسته‌های نیویرکی» کار خودش را کرده است. هومن سیدی، با متنی عالی، توانسته است، فیلمی در حد و اندازه‌هایی فراتر از انتظار تماشاگر ایرانی بسازد. فیلمی که همه‌چیز؛ داستان و بازیگر، در جای خود قرار گرفته‌اند. همه بازی‌گرها، در بازی، عالی‌اند. بازی‌ها هیچ کم ندارد. تو به‌عنوان تماشاگر می‌توانی به راحتی دست دراز کنی و تک‌تک بازیگرها را به‌عنوان انسان‌هایی در همین حوالی، لمس کنی. آن‌ها را می‌شناسی، هر چند اگر حتی هیچ تجربه مشترکی با آن‌ها نداشته باشی و از ساز و کار زندگی‌شان، چیزی ندانی. و همین اوج توانایی سیدی است؛ که توانسته است بازیگر را با جانش درگیر قصه و نقش کند و لاجرم تماشاچی را در این چالش درگیر کند.  

این‌که مولف-کارگردان، بداند که در درون هر کدام از ما، قهرمانی حضور دارد که منتظر رسیدن به نقطه آغاز است، این‌که مولف-کارگردان، از ساز و کار سفر قهرمانی، از آستانه‌ها و موانع، از دعوت‌ها و چالش با آن‌ها آگاه باشد، یعنی تولید«مغزهای کوچک زنگ زده» درست در همان حالی که مغزهای گوسفندی در حال سرخ شدن و جلز و لز کردن‌اند؛ و قربانی، انجام شده است. چوپان در این‌جا، نجات دهنده و به تعبیری جهانی‌تر، مسیح نیست. چوپان این قصه، گله‌هایش را مدام به مسلخ می‌برد و مغزهای‌شان را به دندان می‌کشد و به خورد خود گوسفندان می‌دهد. درست از لحظه‌ای که دیگر نمی‌خواهی این مغزها را ببلعی، ماجرای خودت را آغاز می‌کنی.

یک پایان شجاعانه

«مغزهای کوچک زنگ زده»، ماهیت «واقعیت» را مورد پرسش قرار می‌دهد. واقعیت، آیا آن چیزی است که به ما گفته می‌شود، یا آن چیزی است که در رگ‌های ما جریان دارد؟

برای درک این که واقعیت کدام‌یک از این‌هاست، باید شجاعانه پای به درون ناشناخته‌ها بگذاریم. در مواجهه با این ناشناخته‌هاست که نیروی لایزال معصومیت ما، با گشاده‌دستی، به یاری‌مان خواهد آمد. برای شاهین، معصومیت نفی و انکار شده، در پایان فیلم، بالاخره سر بر می‌کند؛ زیرا شاهین، جسارت رو‌به‌رو شدن با ناشناختگی خود را می‌یابد و آن‌را می‌پذیرد و در آن قدم می‌گذارد. شکور در زندان و دم مرگ، با گفتن این واقعیت که شاهین برادر و هم‌خون او نیست، قصد له و نابود کردن و شکستن او را دارد. اما آن‌چه در درون شاهین اتفاق می‌افتد نه له‌شدگی است و نه شکست؛ از این به بعد، از چهره شاهین، آسودگی می‌ترواد. آن تعارض بین تنی و ناتنی که ناخودآگاه احساس می‌کرد، از بین می‌رود. حتی اگر هرگز نفهمد که خون درون رگ‌هایش از کجا می‌آید، اما مهم این است که این خون، نسبتی با شکور ندارد. از این بعد شاهین، خودش است ... و این خود به تمامی کافی است.

یک گله کوچک

طبیعی است که چنین فیلمی، با چنین متن و کارگردانی، یک سر و گردن از انتظارات سینما و تماشاگر ایرانی بالا باشد و طبیعی است که قدرت نویسندگی، ناخودآگاه بر آن غلبه کند و عنوانی را برای فیلم برگزیند که بیشتر مناسب یک کتاب است:عنوان فیلم، بر قامت فیلم، فی‌نفسه، ننشسته است.