وضعیت قرمز است؛ سفر نروید و سفرنامه بخوانید
خاطره سفر علمی به پارک ملی گلستان
آرزو احمدزاده ، راهنمای طبیعتگردی
بعد از دو ماه کامل در قرنطینه ماندن و سفر نرفتن و در عوض سفر مجازی را تجربه کردن و مرور عکسها و خاطرات سفرهای قبلی، دوباره کرونا به دوران اوج خود نزدیک شد و البته گویا اوج فروردین را هم پشت سر گذاشته و رکورد جدیدی ثبت کرده است که در نوع خود بینظیر است. همینگونه پیش رود کرونا را که شکست نخواهیم داد که هیچ، کادر درمان هم قطعا مغلوب این ویروس خواهند شد. و به همین دلیل دوباره ما در خانه ماندیم و خود قرنطینهگی از سرگرفته شد. دوباره من ماندم و آلبوم عکسهای قدیمی و خاطراتی که هیچگاه تمام نمیشوند. هر چه عکسها قدیمیتر میشوند عمق لبخند من نیز بیشتر میشود، پس بگذارید از خیلی دورترها برایتان بگویم. از دورانی که دوره راهنمای طبیعتگردی را میگذراندم و سفرهایی که با همکلاسیها و استادها میرفتیم. و یکی از آن سفرها سفر به پارک ملی گلستان بود. سفری که شاید هرگز فرصت تکرارش پیش نیاید. آشنایی با پستانداران یکی از دروس دوره آموزشیمان بود و یک سفر نیز بهعنوان بخش عملی درس باید میرفتیم. استاد هماهنگیهای لازم را با سازمان محیط زیست انجام داده و مجوزهای لازم جهت ورود به منطقه حفاظت شده پارک ملی گلستان را گرفته بود. محل قرارمان ایستگاه راهآهن تهران بود و بعد از جمع شدن تمام همکلاسیها که بیش از 40 نفر بودیم به همراه استاد سوار قطار شدیم و به مقصد گرگان حرکت کردیم. صبح زود به گرگان رسیدیم و با چند مینیبوس که از قبل هماهنگ شده بود به سمت پارک ملی گلستان رفتیم.
شور و هیجان و اشتیاقی که میان دوستانم موج میزد را هیچگاه فراموش نمیکنم. کمی قبل از ظهر به محیط بانی پارک گلستان رسیدیم و بعد از ارائه مجوزها اجازه ورود گرفتیم و به محل خوابگاه پارک رفتیم. دو ساختمان مجزا که یکی خوابگاه خانمها بود و آن دیگری مخصوص آقایان. نهار را در حیاط خوابگاه خوردیم و بعد از استراحتی کوتاه لباسهای همرنگ طبیعت بر تن کردیم و آرام و بیصدا با دوربینهای چشمی وارد منطقه و محل عبور کل و بزها شدیم به دنبالشان میگشتیم که از بخت خوبمان یک گله در دوردست دیدیم. دیدن حیات وحش آن هم در محل زندگی اصلیشان و آزاد لذت دیگری دارد. نزدیک غروب به سمت خوابگاه برگشتیم و بعد از خوردن شام، استاد در حین آموزش چگونگی رفتار و استتار در مناطق حفاظت شده از خاطراتش تعریف کرد. خاطراتی که باعث میشد گهگاه صدای بلند خندهمان در فضای خوابگاه بپیچد. کاش قدر فرصتهای لبخندمان را میدانستیم. شب با صدای گراز که اطراف خوابگاه پی غذا میگشت بیدار شدم. آرام به دنبال صدا رفتم. یک گراز مادر بود به همراه فرزندش که با شنیدن صدای پایم فرار کردند. دیدن گراز برایم شگفتیآور بود چون تنها جایی که گراز دیده بودم در کارتونهای زمان کودکیام بود. دوباره در کیسه خواب خزیدم و از خوشحالی دیدن گراز به خواب عمیقی فرورفتم. صبح بعد از خوردن صبحانه از محیطبانها خداحافظی کردیم و بار و بنهمان را جمع کردیم و سوار مینیبوسها شدیم و به سمت آبشار آقسو حرکت کردیم. آبشاری که در صد کیلومتری شهر گرگان واقع شده و یکی از دلایلی که بکر مانده این است که هیچ گونه تابلو و علائم خاصی برای راهنمایی گردشگران به سمت آن در نظر گرفته نشده است. بعد از یکی از تونلها توقف کردیم و درست در آنطرف جاده پس از نیم ساعت پیادهروی به آبشار جذاب و پلکانی آقسو رسیدیم. کاش میشد دوباره با هم سفر برویم. کاش ...
دیدگاه تان را بنویسید