«۱۰۰ درصد»؛ جستوجوی پاسخ در میانه دو پایان
همهچیز از قبل نوشته شده است
نمایش ۱۰۰درصد، دو بازیگر، دو دفترچه و دو پایان دارد. نمایشی که با بازی باشکوه ستاره پسیانی، تماشاگر را شگفتزده میکند؛ از آن جهت که پسیانیِ دختر، بهخوبی توانسته است از پس نمایشنامه «مارکس لید» برآید. نقش و متن، در بازی پسیانی چنان در هم تنیده شدهاند که از خود میپرسی آیا اکنون من در سالن نمایش «برادوی» نشستهام و در حال تماشای بهترین نمایش عمرم هستم؟ الیزابت در این سالها نه فقط رنج کشیده، که فکر هم کرده است، او به رنجش «معنا» داده است. او خود را با این رنج، به استعلایی فیلسوفانه رسانده است آنچه الیزابت در نهایت به آن پی برده، این است که نه نقص یا هر درد جسمانی دیگری، بلکه پرسشهای وجودگرایانه بیپاسخ هستند که آدمی را از پای میاندازند و او را نابود میکنند
آذر فخری، روزنامه نگار
نام نمایش: صد درصد
نویسنده: مارکس لید
مترجم: وحید رهبانی
طراح و کارگردان: مرتضی اسماعیلکاشی
بازیگران:ستاره پسیانی، هوتن شکیبا
«100 درصد» داستان بازیگر جوان و خوشتیپ و طبعا لاابالی است (با بازی هوتن شکیبا) که برای بازی در یک نمایش به خانه دخترنویسندهای که در اثر تصادف با اتومبیل، هر دوپایش فلج شده (با بازی ستاره پسیانی) میرود. بازیگر در مواجهه با متن نمایشی که دختر نوشته، برمیآشوبد: این متن عجیب است و مسخره، اما آنچه در انتظار اوست، عجیبتر و دردآورتر است. او هر کاری که میکند و هر حرفی که میزند، از پیش در نمایشنامه دختر، نوشته شده است!
نمایش، دو بازیگر، دو دفترچه و دو پایان دارد. نمایشی که با بازی باشکوه ستاره پسیانی، تماشاگر را شگفتزده میکند؛ از آن جهت که پسیانیِ دختر، بهخوبی توانسته است از پس نمایشنامه «مارکس لید» برآید. نقش و متن، در بازی پسیانی چنان در هم تنیده شدهاند که از خود میپرسی آیا اکنون من در سالن نمایش «برادوی» نشستهام و در حال تماشای بهترین نمایش عمرم هستم؟
الیزابت، زمانی که جوانتر و سالم بود، به تماشای نمایشهای مایکل میرفت. هر چند مایکل، بازیگری چندان توانمند نبود و فقط در یکی از نمایشها که بهعنوان جایگزین انتخاب شده بود، درخشیده بود. برای همین پس از پایان نمایش عده زیادی، بهخصوص دختران جوان، برای امضا گرفتن از مایکل، جمع شده بودند. اما مایکل خوشگذران، آنقدر دیر از تماشاخانه برون آمد که الیزابت به قطار شب نرسید و ناچار شد با تاکسی برود. در راه، تاکسی تصادف کرد، الیزابت از ماشین به بیرون پرت شد و در همان زمان، مایکل مست، با اتومبیلش از روی دو پای دختر گذشت و او را برای همیشه زمینگیر کرد. داستان میتواند به همین راحتی باشد و به همین روانی پیش برود؛ دختری که شیفته یک بازیگر خوشتیپ است، توسط خود او معلول میشود و حالا با پیشنهاد مبلغ هنگفتی، او را به خانهاش دعوت کرده تا نمایشنامهای را که نوشته با او تمرین کند. اما آنچه الیزابت، در طول سالهایی که در انزوا و با نشستن روی ویلچیر، از سر گذرانده، نه راحت است و نه روان. او دختری است که همه آرزوها و رویاهایش را بهخاطر بیمبالاتی یک بازیگر نه چندان درخشان، از دست داده است. الیزابت در این سالها نه فقط رنج کشیده، که فکر هم کرده است؛ او به رنجش «معنا» داده است. او خود را با این رنج، به استعلایی فیلسوفانه رسانده است: چه حالی به تو دست میدهد اگر روزی بفهمی که همه زندگیات و همه ماجراهایش، از پیش و به دست کسی دیگر فکر کرده و نوشته شده است؟
چه کار میکنی وقتی با کتابچهای مواجه شوی که تمام گذشته و آینده و همین لحظه تو را در خود ثبت کرده است و میکند؟
این پرسشها در بطن نمایش و در رفتارهای هیستریک الیزابت که رفتهرفته به مایکل هم سرایت میکند، نهفته است و هم دو بازیگر و هم تماشاگر را به چالشی وجودگرایانه میکشاند.
مایکل، تمام رفتار و کردارش را از لحظهای که وارد این خانه بزرگ و نیمه تاریک میشود، نوشته شده در دفتر مییابد و نمیفهمد که ماجرا چیست؟ او چگونه دارد بازی میکند یا بازی نمیکند؟
مارکس لید، در این نمایش اگزیستانس، همان پرسش ازلی-ابدی جبر و اختیار را پیش میکشد: آیا ما در آنچه انجام میدهیم، مختاریم یا این نمایش بزرگ جهانی، بازیگردانی دارد که از پیش، همه چیز را برای ما نوشته است و ما هر چه میکنیم یا خواهیم کرد، آن چیزی است که او میخواهد و نوشته است؟
الیزابت، هرچه را که قرار است بین او و مایکل اتفاق بیفتد، از پیش نوشته است. اینبار، اوست که مایکل را بازی میدهد، زیرا احساس میکند تمام آنچه بر جسم و روحش رفته است، حاصل ولنگاری و سبکسری مایکلی است که او، الیزابت، آنهمه برایش منتظر ماند و در نهایت پاهایش را همان مایکل از او گرفت. پس مایکل باید تاوان بدهد. تاوان مایکل، آن چیزی است که الیزابت تعیین میکند. آن چیزی است که او نوشته است و مایکل نادانسته و ناخواسته، بازیش میکند.
دو پاسخ برای یک پرسش
«مایکل تو از اون آدمایی هستی که اتفاقا رو به وجود میارن یا اتفاقا براشون پیش میاد؟» و همین پرسش، سرآغاز اضطرابهای پی درپیای است که مایکل را درگیر میکند. ترس در تمام جانش نفوذ میکند. او حالا نه به یک خانه معمولی و برای تمرین نمایش، بلکه به دادگاهی کیهانی وارد شده و در جایگاه محکوم ایستاده است.
الیزابت که خود سالها روی ویلچیر نشسته، نوشته و خط زده، مدام نوشته و پاره کرده، در تمام لحظاتش، کلماتش و خط به خط نمایشنامهاش، درگیر این پرسش است؛ پرسشی که هیچ پاسخ قطعی و نهایی برای آن وجود ندارد. آنچه الیزابت در نهایت به آن پی برده، این است که نه نقص یا هر درد جسمانی دیگری، بلکه پرسشهای وجودگرایانه بیپاسخ هستند که آدمی را از پای میاندازند و او را نابود میکنند، پس چه تاوانی بهتر از این؟ اینکه مایکل خودشیفته را با پیشنهاد دستمزدی هنگفت به خانهاش بکشاند و او را در برابر این پرسش قرار بدهد و از او پاسخ بخواهد؛ او را دچار رنج و فشار تحملناپذیر این پرسش کند.
«من مطمئن بودم تو از اون آدمایی هستی که اتفاقا رو بهوجود میارن. میدونی خیلی وحشتناکه که آدم تمام مدت بشینه و منتظر بمونه.»
الیزابت با همین دیالوگ، به تفاوت جسمانی خود و مایکل اشاره میکند: تو سالمی، روی دو پای سالمت ایستادهای و باید بتوانی اتفاقها را بهوجود بیاوری. اما من که بهواسطه پاهای از دسترفتهام، مدام نشستهام، نمیتوانم اتفاقی را بهوجود بیاورم. من باید آدمی باشم که چون نشسته و ناتوان از حرکت است، پس نمیتواند هیچ اتفاقی را به وجود بیاورد و دنبال هیچ ماجرایی نمیتواند برود و تو مایکل، اکنون که این جایی، آیا خودت به دنبال ماجرا آمدهای؟ آیا هر چه اتفاق بیفتد به خواست و اراده و انتخاب توست؟ تویی که آن شب، آنهمه تماشاگر را در سرما و تاریکی بیرون تماشاخانه منتظر نگه داشتی، چون مطمئن بودی به خاطر تو میمانند. اراده و تواناییهای جسمانی تا چه حد در تصمیمگیریهای ما دخیلند؟
مایکل رفتهرفته، دست و پایش را گم میکند، چنان احساس از دسترفتگی میکند که حتی دلقک آویخته روی دیوار، او را به سخره میگیرد و بیشتر میترساندش. پس با نخوت تمام میگوید: «من جزو اون دسته آدمایی هستم که ترجیح میدن زودتر کارو شروع کنن». کار را «شروع» کنند. چنان این کلمه را ادا میکند گویی تنها اراده حاکم در آن زمان و مکان، خودش است و بس. و الیزابت... الیزابت تمام اینها را از پیش نوشته است!
مایکل مدام مضطربتر میشود؛ هم از بازی سردرمیآورد و هم چیزی نمیفهمد. حتی دیگر نمیداند بماند یا برود. وقتی هم که در نهایت تصمیم میگیرد برود -اولین پایان این نمایش- دوباره بازمیگردد: صندوقچهای هست که هنوز باز نشده و ولع دانستن اینکه چه چیزی در آن پنهان شده، مایکل را بهطرز بیچاره کنندهای تا مرزهای فلاکت میکشاند؛ همان پاهای سالم، که آمده بودند شروع کنند، مایکل را به نابودی میکشانند... و همه اینها را الیزابت از قبل نوشته است.
آزادی، توانمندی و هویت
«یه دکمه قرمز، که به ادراک وصله. اگه فشارش بدی میمیری، مرگی بدون درد، مرگی که انتهای تمام رنجهاست. مرگی که باهاش همه چیز تموم میشه، کاملاً، صد درصد. اما مطمئناً حتی در سختترین شرایط، در بدترین روزها، درنگ میکنی، دکمه رو فشار نمیدی.» الیزابت، تمام قطعیتهایی را که ذهن انسان آنها را باور کرده و بهواسطه آنها، در جهان احساس پایداری و امنیت میکند، قطعیتهایی را که نوعی جاذبه درونی برای وجود انسان تولید میکند، تا بماند و دوام بیاورد، به بازی میگیرد. مایکل، بر اساس آنچه الیزابت نوشته، صد در صد خواهد مرد، اما این صد در صد، در میانه دو پایان نمایش، قطعیت خود را از دست میدهد: هیچچیز صد در صدی وجود ندارد. هر چیزی به همان اندازه که ممکن است، ناممکن هم هست. هر چیزی که اتفاق افتاده، هم زمان، اتفاق نیفتاده... اصل عدم قطعیت هایزنبرگ!
آیا مایکل خانه را با آن دوهزار پوند ترک میکند و زنده میماند؟ آیا مایکل با آن دوهزار پوند و دفترچه خاطراتش که در صندوقچه قرمز پنهان شده، در نهایت سرمستی، سرمستی از پیروزی بر تقدیری که الیزابت برایش رقم زده و نیز از الکل، در خانه میماند و همراه الیزابت، میمیرد؟ کیست آن کسی که پایان نهایی و قطعی را برای این نمایش مینویسد؟
مایکل مست، با عبور از روی پاهای الیزابت، سه عنصر «آزادی، توانمندی و هویت» را از او میگیرد. الیزابت بالرین، اکنون برای هرکاری نیازمند دیگری است. او هم صحنه هنرنمایی خود را از دست داده است و هم آزادی درانتخابهایش را و نیز توانایی زیستن بهعنوان یک انسان را. بنابراین، شاید در روزهای نخستین جراحتش، احساس میکرده «هویت»ش را هم از دست داده است؛ هویتی که او بهعنوان یک بالرین روی صحنه و با تماشا و تشویق تماشاگران آنرا بهدست میآورد. اما این الیزابتی که اکنون، ناتوان از هر حرکتی، مایکل را به دادگاه خود فراخوانده، دقیقا در حال شکوفاندن هویتی است که هیچ ربطی به تواناییهای جسمانی او، و نگاه و داوری دیگران ندارد. الیزابت، مینویسد و با نوشتن، اتفاقها را رقم میزند: در آغاز کلمه بود!
چرخه حوادثی که در نهایت به این تراژدی میانجامد، با نگاه وجودشناختی، چگونه بررسی میشود: اُوردوز بازیگر اصلی که باعث میشود مایکل نقش او را بازی کند، الیزابت که عاشق مایکل میشود و منتظر او میماند و به قطار نمیرسد، مایکل مست که هنگام تصادف از راه میرسد و دوپای الیزابت را از او میگیرد.
اگر مایکل، از تماشاخانه زودتر بیرون میآمد، اگر به الیزابت روی خوش نشان میداد، اگر الیزابت به قطار میرسید ...فاصله اراده ما با تصادفها، همینقدراست؛ اینکه آیا آن دکمه قرمز را فشار میدهیم یا فشار نمیدهیم. اما در نهایت چه کسی تصمیم میگیرد که ما آن دکمه قرمز را فشار دهیم یا ندهیم...؟ همه اینها را الیزابت از پیش، نوشته است!
دیدگاه تان را بنویسید