اسیتون کینگ، از قصة داستانهایش میگوید
خلق جهانی بیبدیل در ژانر وحشت
استیون کینگ در سال ۱۹۴۷ در پورتلند چشم به جهان گشود. شهری بندری با مردمانی خوش مشرب که توریسم و گردشگری در اقتصادشان نقش مهمی را ایفا میکند. بندرگاه پورتلند با معماری قرن نوزدهم از مکانهای جذاب و دیدنی است که هر ساله توریستهای زیادی را جلب خود میکند و اما شهر ماین با جمعیتی بیش از ۶۶ هزار نفر یک سوم کل جمعیت پورتلند و پرجمعیتترین ایالت نیوانگلند را که شامل ایالتهای ماین، نیو همپشایر و ورمونت میشود، تشکیل میدهد. دوران کودکی و نوجوانی استفن کینگ در این منطقه بکر گذشت که از جذابیتهای خاص خود برخوردار بوده است. اما این شهر نه تنها او را تبدیل به یک ماهیگیر یا ناخدا یا لیدرتور نکرد، بلکه از او نویسندهای خارقالعاده ساخت که بیش از ۳۵۰ ملیون کپی از آثار او تاکنون به فروش رفته است. شاید اگر کریستوفر لوت -اولین مهاجر اروپایی به آن منطقه- میدانست که روزی استفن کینگ در آن منطقه زاده و بالیده خواهد شد، دوباره به ماین باز میگشت!
فرزام کریمی، مترجم و منتقد
بیش از 60 رمان و 200 داستان کوتاه در ژانر تخیلی و وحشت ماحصل کارنامه استفن کینگ است. برنامههای تلویزیونی و کمیک بوکها را نیز به این کارنامه پربار اضافه کنید. استیون کینگ نویسنده بزرگ و صاحب سبکی است که برای خوانندگان ایرانی چندان شناخته شده نیست، نه حداقل به اندازه همینگوی یا آلبر کامو. در واقع شمار زیاد کتابهای ترجمه شده از یک نویسنده و درباره یک نویسنده، زمینههای شهرت نویسندگان در ایران و اقبال عمومی از آنها را افزایش میدهد. این از یک سو خوب است و از سویی دیگر میتواند خوانندگان ایرانی را از ادبیات روز جهان عقبتر نگه دارد. نویسندگانی که به گونهای متفاوت با جهان امروز و البته ملموستر برای ما مواجه میشوند و درباره آن مینویسند.
جهان امروز قفسه بلندبالا و پر و پیمانی از کتابهایی از نویسندگانی از سراسر جهان دارد و بدون شک ما فرصت خواندن همه آنها را نخواهیم داشت؛ پس باید دست به انتخاب بزنیم و بهترینها را برای خواندن انتخاب کنیم.
نیاز امروز خواننده ایرانی شناختن نویسندگان بزرگ و تأثیرگذار بعد از همینگویهاست. بنابراین یکی از وظایف مطبوعات و مجلات تخصصی ادبیات شناساندن نویسندگان بزرگی از سراسر جهان و کم کردن فاصله آنها با مخاطبان در ایران است. شناختن جهان یک نویسنده میتواند کشش و گرایش مخاطب نسبت به یک کتاب را تغییر دهد و او را به خواندن کتاب ترغیب کند یا برعکس، بفهمد که با چنین تفکر و سبکی ارتباط برقرار نخواهد کرد. استیون کینگ از آن دست نویسندگانی است که در عین تأثیرگذاری در جهان ادبیات، در میان ایران از شهرت چندانی برخوردار نیست و این لابد از کمکاری ژورنالیستها و ناشران است که به سراغش نرفتهاند.
گاهی با گوش دادن به داستانها سعی میکنم که از ایدههای موجود در داستانها به شکلی دیگر و سبک و سیاقی متفاوت بهره بگیرم و یا در مورد فیلمها هم از همین روش استفاده میکنم
حال در این شماره از روزنامه «توسعه ایرانی» بر آن شدیم تا به بهانه چاپ داستان «جانشین» از سری شاهکارهای پنج میلیمتری نشر افق و با ترجمه روان شیوا مقانلو و از سویی برای آشنایی بیشتر با آرا و عقاید کینگ؛ مصاحبهای از او که در پاریس ریویو منتشر شده را ترجمه و بازنشر کنیم؛ شاید چنین حرکتهایی سرآغاز جریانی نو و تازه نفس در ادبیات ترجمه در ایران باشد تا بتوانیم با ادبیات روز جهان حرکت کنیم و نویسندگان و آثارشان را بیشتر بشناسیم.
چند سال از آغاز فعالیت حرفهای شما به عنوان نویسنده میگذرد؟
باور کنید یا نکنید، از شش هفت سالگی سعی میکردم از لابلای کتابهای کمیک عکسهای شخصیتها را برش دهم و بعد با کمک آن الگوها و عکسها داستانهای خودم را بسازم. یادم میآید که حتی زمانی که در خانه بودم و کارهای مربوط به مدرسه را به اتمام میرساندم، در رختخواب دراز میکشیدم تا داستان بنویسم، کما اینکه نمیتوانم کتمان کنم که فیلمها هم روی من بسیار تأثیرگذار بودند؛ من عاشق فیلم بودم.
به یادم دارم زمانی که مادرم مرا برای تماشای کارتون بامبی به رادیو سیتی موزیک هال میبرد. بعد از تماشای کارتون، تصاویر موجود در آنها مانند پازل در ذهنم نقش میبست و به خوبی به یاد دارم که وقتی حتی شروع به نوشتن میکردم، تمام سعی خود را به کار میبستم تا عینا تصاویر را بر روی کاغذ بیاورم.
برای نوشتن از چه ابزار دیگری در کنار تجربیاتتان استفاده میکنید؟
عمدتا از فیلم و کتاب استفاده میکنم. گاهی با گوش دادن به داستانها سعی میکنم که از ایدههای موجود در داستانها به شکلی دیگر و سبک و سیاقی متفاوت بهره بگیرم و یا در مورد فیلمها هم از همین روش استفاده میکنم؛ مثلا همین چند سال پیش بود که تصمیم گرفتم تا فیلم هفت سامورایی را به شکلی دیگر بازگو کنم و درنهایت در یکی از داستانهای مجموعه برج تاریک با تغییراتی نسبت به هفت سامورایی اصلی توانستم موفق به این کار شوم.
نمیتوانم کتمان کنم که فیلمها هم بر من بسیار تأثیرگذار بودند؛ من عاشق فیلم بودم
آیا میتوانم بپرسم که چرا ترس یکی از درونمایههای اصلی کارهای شماست؟
کاری که من انجام میدهم به مثابه ترک برداشتن آینه است. اگر به کارنامه کاریام نگاهی بیندازید، میبینید که از جایی به بعد سعی کردم روایتی از زندگی طبقه متوسط آمریکا را به تصویر بکشم، چراکه در برههای از زمان زندگی میکردم که آنگونه میاندیشیدم. شما در هر برههای از زندگی با مسئلهای مواجه میشوید که توضیح دادن آن دشوار به نظر میرسد، ولو اینکه حتی یک شوخی بهنظر برسد، مانند آنکه دکتر با شما تماس بگیرد و به شوخی به شما بگوید که
سرطان دارید!
تفاوتی نمیکند در رابطه با چه موضوعی صحبت میکنید؛ ممکن است در ارتباط با خون آشامها یا ارواح و یا حتی جنگ جهانی و اشغال نازی-ها باشد؛ اینکه در مورد چه موضوعی به صحبت میپردازید، نمیتواند شاکله اصلی را تغییر دهد. مهمترین امر نحوه برخورد و نوع تعامل شما با شخصیتها و جهان پیرامونتان در قبال یک موضوع است؛ کما اینکه جهان امروزمان برایم جذابتر از جهان خون آشامها و هیولاهاست.
در نوشتههایتان به نوعی سعی در بازگویی داستانهای عامهپسند دارید؛ داستانهایی که در آن خوانندگان با جنبههایی از تجربیات، رفتار و حتی گفتار روزمره خودشان مواجه میشوند. آیا شما بهصورت خودآگاهانه تصمیم دارید که لحظات مشخصی از زندگی را برای مخاطبانتان به تصویر بکشید؟
خیر. به هیچ وجه. همیشه از این شیوه اجتناب کردهام. مثلا در رمان سلول ایده اینگونه به ذهنم تزریق شد. روزی از هتلی در نیویورک بیرون آمدم و زن زیبارویی را دیدم که مشغول صحبت با تلفن همراه خود بود، ناگهان به ذهنم ایدهای خطور کرد که اگر این زن پیام ناگواری را از آن سوی خط بشنود و تاب مقاومت در مقابل آن را نداشته باشد و بعد از شنیدن آن بخواهد تمام مردم را تا جایی که میتواند بکشد تا خودش را به کشتن دهد، میتواند ایده جذابی باشد؟
از سویی دیگر، اگر همین امر اپیدمیک شود و هر کس بخواهد بعد از شنیدن آن پیام از پشت تلفن همراهش دیوانه شود، چه اتفاقی رخ میدهد؟ تمام ایدههای پیرامونش هم با توجه به همین ایده شکل گرفت و ناگهان تصمیم گرفتم تمام اینها را به روی کاغذ بیاورم. بعد از این ایده شروع به جستوجو و خواندن مطالب و مقالاتی در مورد تلفن همراه کردم تا بتوانم اطلاعات بیشتری در موردش کسب کنم. از سویی نگرانی امروزه مردم را در نحوه صحبت کردن با
یکدیگر یافتهام.
شما به رمان سلول اشاره کردید، در جایی خوانده بودم که رمان سلول را در حوزه سرگرمی گنجانده بودید. با این حساب پس کدام یک از کارهایتان را میتوان در حوزه دیگری قرار داد؟
همه اینها سرگرمی است. حقیقتا این مسئله شبیه به معضلی شده که با آن درگیر هستیم. قطعا اگر رمان تخیلی یک سرگرمی محسوب نمیشود، نمیتواند در ژانر تخیلی هم یک نمونه موفق از نوشتار محسوب شود. هنگامی که من شروع به کار کردم، دریافتم که آنچه که مینویسم در مورد کودکان و نوجوانان است و به گونهای با تخیل در هم آمیخته شده است. پس به همان سبک و سیاق نوشتاری خود ادامه دادم و یکی دیگر از دلایلش فروش خوب این ژانر از کتابهاست. من هنوز هم از مردم نامههای زیادی دریافت میکنم که میگویند کاش تعداد بیشتری از کتابهایم در کتابفروشیها و مراکز فروش و... وجود داشت.
شاید یکی از دلایلش حضور شخصیتهای گوناگون و پیچیدگی و درهم تنیدگی آنها در آثارم است.
شما چگونه میتوانید با این سرعت کتابها را بنویسید و به چاپ برسانید؟
خب ببینید روشهای نوشتن متفاوت است.
در روشی که من مینویسم، سعی میکنم تا روزی شش صفحه بنویسم. بنابراین در کتابی مانند «پایان زمان» سعی کردم که روزی سه تا چهار ساعت برایش وقت بگذارم و آن را به اتمام برسانم.
پس اگر کتابی حدود 360 صفحه باشد، این به معنای دو ماه کار متمرکز و به پایان رسیده محسوب میشود، اما عمدتا این امر مربوط به زمانی میشود که همه چیز برای شما به خوبی پیش رفته باشد.
و آیا شما هر روز شش صفحه مینویسید؟
معمولا اینطور است.
یعنی هیچگاه نشده که چیزی را بنویسید و بعد از آن متنفر شوید و خط بزنیدش و یا گاهی به جایی برسید که این حس بر شما غلبه کند که حتی استعداد نوشتن هم ندارید؟
خیر، خوب در حال صحبت در مورد زندگی واقعی هستیم. این امکان وجود دارد که در میان کارم، کارهایی برایم پیش بیاید. مثلا لازم باشد به عیادت یک شخص بروم یا مثلا به اداره پست مراجعه کنم، اما همیشه سعی کردهام که تا آخر روز شش صفحهام را بنویسم، با اینکه اتفاقات مختلف ممکن است مانع از انجام این کار شوند. شاید برای شما جالب باشد که خاطرهای را برایتان تعریف کنم؛
روزی در همایش خیریهای شرکت کردم که از قضا جی کی رولینگ (نویسنده هری پاتر) هم آنجا بود و در آن زمان مشغول به پایان رساندن جلد آخر هری پاتر بود. آنجا ما با یکدیگر هم کلام شدیم و به یکدیگر میگفتیم که ما خیلی خوششانس بودیم. به این دلیل که در وهله اول بسیار نوشتیم و به چاپ رساندیم و در وهله دوم در زمانی که فکرش را نمیکردیم، کتابهایمان جزو پرفروشهای نیویورک تایمز شدند و شهرتی همهگیر و جهانی را به خود اختصاص دادند و کار ما به جایی رسیده که مخاطب همچون کودکی غرغرو مدام به ما یادآوری میکند که کتابهای بعدیتان را میخواهیم و از قضا همین الان هم میخواهیم! خب این خیلی خوب است که آنها خواستار کتابهای بعدی تو هستند، اما فشاری که تو تحمل خواهی کرد هم بحثی متفاوت است. مثلا من میدانم جی در آن زمان مشغول تمام کردن جلد آخر هری پاتر بود، از سویی دعوت و شرکت در این همایش را هم پذیرفته بود، از طرف دیگر، با فرزندانش برای تفریح به نیویورک آمده بود و قرار بود تعطیلات را با آنها سپری کند و پنج یا شش فصل آخر کتاب هری پاتر را هم بنویسد. زمانی که برای تست صدا به همایش آمد، مانند هر مادر یا همسر دیگری یک لباس عادی پوشیده بود و موهایش را دم اسبی بسته بود و ما تا آمدیم با یکدیگر صحبت کنیم، نماینده انتشارات اسکلاستیک او را کنار کشید تا لحظهای با او حرف بزند. زمانی که جی برگشت تا با من صحبت را مجددا از سر بگیرد، در عین حال که همیشه مؤدب است، بسیار عصبانی به نظر میرسید. او به من گفت: «آیا واقعا آنها کارهایی را که ما انجام میدهیم، درک نمیکنند؟» و من در پاسخ به او گفتم: «چگونه توقع داری آنها کار ما را درک کنند، وقتی ما خودمان نیز خودمان را درک نمیکنیم».
دیدگاه تان را بنویسید