یادبود روز معلم، سالمرگ استاد محمدرضا لطفی
زود دیر شد، فراتر از زخم روزگار
دوازدهم اردیبهشت سال ۹۳، دقیقاً مصادف با روز معلم بود که خبری صبحگاهی تیری بر پیکر سرو قامت تاریخ تارنوازی یکصدسال اخیر انداخت و استاد محمدرضا لطفی، استاد و نوازنده پرآوازه تار که با او در «سپیده» پیروزی انقلاب سر به آسمان ساییده بودیم را با خود به دنیای اساطیری برد و ما را گذاشت با انبوهی از خاطرات، پرسشها و ناراحتیها که مجال بیان آن تا چهلمین روز درگذشت او یارای برکشیدن نداشت. اما آنقدر زود دیر شد و زود روز و ماه و سال از پی هم سپری شد که حتی امروز که به این نوشته چهلمین روز درگذشت این استاد بیمانند نگاه میکنم میبینم جان کلمات در آن نبض خاطره میزند و هنوز به دنبال یافتن پرسشهای آن روزگار است. آن را بعد از سالها منتشر میکنم که هنوز بوی درد میدهد و جویای پاسخ است.
بیتا یاری
گوشی را برمیدارم کسی سلام میکند و میپرسد: «خانم بیتا یاری؟»
جواب میدهم و میگویم: «بله؟» میگوید: «محمدرضا لطفی هستم!»
با شنیدن اسم فوراً از حالت دراز کشیده خارج میشوم و مؤدبانه روی تخت مینشینم کمی هم خودم را مرتب میکنم و شروع میکنم به حال و احوال!
صبح همان روز بود که به مکتبخانه میرزاعبداله رفته بودم و به علت حضور شما در سر کلاس نتوانستم ملاقاتی داشته باشم و در میان پرسشهای بیشمار شاگردان که خود را مسئول دفتر و مدیر و همهکاره شما استاد میدانند و تازه هرکدام که از راه میرسد دوباره سوالها را آغاز میکند، تصمیم میگیرم شمارهام را برایتان بگذارم و آن محیط را ترک کنم تا سوالهای بیشمار متصدیان که نمیدانم چرا روزنامهنگار بودنم برایشان علامت سوال است را تنها بیپاسخ بگذارم. به خانه میرسم از برخوردهای صورت گرفته ناراحتم و حالا میفهمم چرا خیلیها از رفتارهای کسانی که دوست دارند خود را به استاد لطفی الصاق کنند اینقدر ناراضیاند. راستش تا رسیدن به خانه همهاش در این فکرم که چرا این رفتارها باید در مکتبخانه باشد؟ چرا باید برای کار روزنامهنگاری که دارم به دیگران پاسخ بدهم؟
میگویم: «استاد عزیز امروز خدمت رسیدم اما در کلاس درس بودید و نتوانستم شما را ملاقات کنم، سعادت نداشتم» و بلافاصله گله میکنم از رفتارهایی که دیدهام!
وقتی بزرگوارانه عذرخواهی میکنید و میگویید: «در دفتر منشی نداریم و متأسفانه از برخوردها آگاه هستم»، چیز دیگری در شما میبینم که در دیگر اساتید ندیدهام! و بلافاصله صحبتهایم را شروع میکنم.
میداند روزنامهنگار هستم یعنی به همان پیغامی که گذاشتهام اکتفا کرده و آنقدر برایم احترام گذاشته تا تماس بگیرد.
من هنوز مرتب نشستهام و با احترامی خاص با استاد حرفهایم را میزنم! آخر میدانید، تا به آن روز ندیده بودم استادی در ابعاد محمدرضا لطفی شخصاً به تماس با روزنامهنگاری اقدام کند که حتی یکبار هم او را ندیده! آخر در جامعه ما دستیابی به اساتید آنقدر راحت نیست و خبرنگاران بهآسانی مورد اعتماد اساتید نمیشوند! اما شما آقای استاد لطفی آنقدر رفتار متفاوتی داشتند که باور نمیکردم استاد بزرگی چون شما با منی که نمیشناسیدش تماس بگیرد و پیگیر کار و زحمتی شود که با او داشتم!
استادی که سالها در خاطرات ما جا داشت و آرزو میکردیم روزی او را ببینیم اکنون پشت خط است.
آخ استاد لطفی! چه بگویم که نام بزرگ کودکی من بودید و تا بزرگ شدم تنها یک زمزمه از تار میشناختم که فخرش را به دیگران فروخته بودم! خاطرم هست در بحبوحه رویدادهای موسیقی سالهای 84-83 که همگان به تماشای کنسرتها میرفتند؛ من صبوری میکردم و به دوستانم با فخری مثالزدنی میگفتم: «بیصبرانه منتظر هستم تا استاد لطفی کنسرت بگذارند!»
آه استاد، امان از آن انتظاری که از سالهای کودکیم تا آن کنسرت طول کشیده بود! تمام سالهای نوجوانی را پیموده بودم تا به آن شب کنسرت برسم و نمیدانم شاید توقع من فراتر از زخمی بود که روزگار بر پیکر شما فرود آورده بود. دوستتان داشتم اما آن شب تفاوتی را احساس کردم که با آنچه در خاطر داشتم فاصلهها داشت و اینگونه شد که بعداز آن دیگر به کنسرت شما نیامدم! راستش تنها این نبود! اگر روزگار پیری و سالها غربتنشینی شور حال تار شمارا دیگرگون ساخته بود، زندگی در محیط خشن هنری و اهل چوپیچهی ایران تیشهای بود که بر یکی از قلههای تارنوازی ایران فرود میآمد و رفتهرفته آن را تخریب میکرد که بیشک خود نیز امکانش را فراهم ساخته بودید و یا کمر به تخریب خود بسته بودید!
آه، چه بگویم استاد! برایم اینها مهم نبود، میدانید که هر بار چهار طبقه پلههای مکتبخانه را با چه شوقی بالا میآمدم تا هرازگاهی ظهرهای پنجشنبه میهمان ناهار صمیمانه شما شوم. شما را فارغ از تمام هیاهوها و حرفها میستودم که یک لبخند و گفتارتان برایم حکمی دیگر داشت!
اما تف بر این روزگار که نمیدانم سرکوفتش را باید به شما بزنم یا به بزدلی خودم یا به حیلهگران سیاست که شمارا به بدنامترین جشنوارهها کشاندند! میدانید هر بار رفتار پرمهر شما و حرفهایی که صمیمانه میزدید باعث میشد به خود اجازه ندهم حرفتان را قطعه کنم و با پرسشی که این سالها در ذهن داشتم مکدرتان کنم و یا لحظات خوبم را به هم بریزم. اما حالا که دیگر در میان نیستید میگویم که کاش در زمان حیات پرسیده بودم که چرا استاد؟ چرا به آن جشنواره رفتید و اگر رفتید چرا برایشان فال حافظ نیز گرفتید؟ آخر چرا به صداوسیمایی رفتید که سالها از نشان دادن ساز ابا داشته و دارد و شما هم رفتید و از ساز دفاعی نکردید؟
آخ استاد! میدانید خبر رفتن شما آنقدر ناگهانی بود که دیگر گفتن ندارد پرسشها و حرفهای زیادی را از قلم انداختهام که آن روزگار باید میپرسیدم و نپرسیدم، شاید باید به خود نهیب نمیزدم تا اینقدر زود دیر نشود! دوستانم میگویند 40 روز شده است و کمی باورش سخت است، آخر میدانید نبودنتان هنوز بدجوری درد میکند!
دیدگاه تان را بنویسید