.اردشیر صالحپور در گفتوگو با «توسعه ایرانی» از فراموشی نمایشهای ایرانی میگوید
پدیدههای نوظهور و نگرانی از آینده سنت
وضعیت کافهها و قهوهخانههای خالی از فرهنگ و هنر در شهرهای ایران بسیار اسفبار و ناراحتکننده است زیرا این مکانها در گذشته محل ترویج هنرهای نمایشی چون پردهخوانی و نقالی و شاهنامهخوانی بودند. کافه شهرداری که پیش از این در محل تئاترشهر تهران قرار داشت محلی بود که در آن نمایشهای ایرانی هر شب اجرا میشد ولی حالا نه خبری از سالنی تخصصی برای نمایشهای ایرانی است نه تلاشی برای حفظ این نمایشها صورت میگیرد به نظر میرسد مدرنیته با تمام گوشت و خونش در حال بلعیدن فرهنگ سنتی ایران است. مرکز تهران پر از کافههای خالی از روشنفکران و جریانهای ادبی شده است. مردم ترجیح می دهند در جای بنشینند و غذایی غربی میل کنند که حتی اسمش را هم بلد نیستند. این مسائل با اردشیر صالحپور در میان گذاشتیم که زاده ۱۳۳۶ در ایذه است و در حرفههای نویسندگی، پژوهشگری، کارگردانی و تدریس تئاتر فعالیت میکند. وی دارای دکترای تخصصی پژوهش هنر از دانشگاه هنر است و تاکنون دبیری جشنوارههای مختلفی چون تئاتر فجر و تئاتر عروسکی و... را در کارنامه خود ثبت کرده است.. او یکی از مدیران قدیمی تئاتر ایران است که در کار پژوهش در نمایشهای ایرانی بسیار جدی است و تا امروز مقالهها و کتابهای بسیاری منتشر کرده است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی ما با اردشیر صالحپور است.
سید حسین رسولی
بحث هویت و فرهنگ ایرانی با قهوهخانههای خالی از نمایشهای ایرانی چه مسیری را پیش خواهد گرفت؟
فرهنگ چراغ فروزانی است که همواره و بیواسطه روشناییبخش است؛ منبعی سرشار که به مثابه نوعی برکت و فیض و سوز دل و گرمای درون که وادارمان میکند تا از حدود خود و محدوده فردی فراتر برویم و با دیگران همدلی بجوییم. پس فرهنگ موجب وحدت و همدلی و همبستگی همه مردم میشود و مایه یگانگی خوابها و خیالها و آرمانها و آرزوهای آنان؛ به عبارتی فرهنگ آکواریومی است که همه با هم در آن شنا میکنیم و گاه دریاچهای و سرانجام دریا و اقیانوسی... پس فرهنگ هم تفاوتآفرین است و هم نجاتبخش. بی گمان فرهنگ را باید مهمترین و غنیترین منبع هویت دانست زیرا گروهها و افراد همواره با توسل به اجزا و عناصر فرهنگی گوناگون هویت مییابند. در سایه فرهنگ است که میتوان در اتحاد و اتفاق زیست و اختلافات را کنار گذاشت. فرهنگ آدمی و جامعه را صاحب شخصیت و هویت میکند و سرانجام آنکه فرهنگ آن چیزی است که باقی میماند هنگامی که همه چیز از میان رفته است. به راستی ما هماکنون در چه موقعیت و شرایطی هستیم؟ زیست فرهنگی و هویت ما دستخوش چه تحولات و دگرگونیهایی شده است؟ این امر چقدر خودخواسته و چقدر تحمیلی و اجتنابناپذیر است؟ در ذهن ایرانی چه میگذرد؟ چقدر به گوهرهای اصلی هویت و شاخصههای فرهنگ ایرانی که همان «عدل» و «داد» است رو کردهایم؟ منظور از عدل همان چیزی است که هر چیزی را سر جای شایسته و بایسته خود قرار میدهد. همان اصلی که همه چیز در هستی و هماهنگی با چیزهای دیگر باشد. عدل و داد یکی از گوهرها و به عبارتی تداوم باور کهن ایرانی است. شاهنامه به روایتی «حماسه داد» است. پس دادگری فقط وظیفه قوه قضاییه و دادگستری نیست؛ هر ایرانی وقتی داد بورزد ایرانی است. این شاخصه اصلی هویت و فرهنگ ایرانی است. فردوسی همواره بر «داد» و «دهش» تاکید می ورزد و «فریدون» آن شاه آرمانی و نیای بزرگ، تنها از راه داد و دهش مردمی پذیرفته است که: «ز داد و دهش یافت آن نیکویی/تو داد و دهش کن فریدون تویی». شاهنامه به عنوان کارنامه و هویت و فرهنگ ایرانیان است و سرشار از پیام و حکمت و اندرز است اما دریغ که بهره ما همه غفلت است. وظیفه اصلی و اولیه شاهنامهخوانان و نقالان بازگشت و یادآوری همین آموزههای ملی و حکمی ما ایرانیان در کوی و برزنها و سپس در مکانهای مردمی چون قهوهخانهها بوده است تا از غفلت و فراموشی ما نسبت به ماهیت و ذات خود جلوگیری کند و همچنان ما را ایرانی نگاه دارد. دریغ که به رغم گسترش کافهها و قهوهخانهها در رویکرد جدید هیچ نشانی از هویت و فرهنگ و هنر ایرانی در آنها به چشم نمیخورد. نگاهی به منوی آنها بیندازید؛ همه غربی شدهاند. پارهای از اسامیها حتی با توضیح مدیر کافه هم برای ما قابل فهم نیست. پس اغذیه و اطعمه و سفره ایرانی چه سرنوشتی خواهد داشت. بر سر شاهنامهخوانی و نقالی و پردهخوانی و شاعری و... چه خواهد آمد؟ ما بر کدام قطار سوار شدهایم؟ مقصد کجاست؟ این ریلگذاری فرهنگی کی و چگونه آغاز شد؟ سر منزل مقصودش کجاست؟ ناکجاآباد؟ استراتژی و چشمانداز مسوولان امر چیست؟ اینها پرسشهای نگرانکنندهای است که فرهنگ ملی و مردمی ما با آن درگیر است و روزبه روز به این شکاف و نگرانی افزوده میشود. قهوهخانهها مردمیترین مکانها هستند. بخشی از فرهنگ عمومی از آنجا شکل میگیرد. اصلا فرهنگ امری مردمی است. فرهنگ را خود مردم پدید میآورند و خود نگاهبانان آن هستند. آیا در حال حاضر روال و جریان فرهنگی و مسیر و چشمانداز آن آگاهانه و منطقی است؟ این سوال پیش روی ماست و باید به دنبال پاسخ و تحلیل آن باشیم.
شیفتگی به جهان مدرنیته و جذابیتهای آن نباید مانع از نگرش به ارزشهای گذشتگان شود. هر پدیده نوظهور متضمن نفی ارزشهای گذشته نیست بلکه میتواند زمینه و بستری برای خلاقیت در روال بستر گذشته باشد. نمایش سنتی بیانگر هویت ملی ماست
چرا این همه قهوهخانه و کافه و رستوران به طور خاصه در تهران ساخته شده است ولی در هیچ کدام به نمایشهای ایرانی پرداخته نمیشود؟
آخرین آماری که من از شش ماه پیش درباره تاسیس کافیشاپها دارم این است که تعداد آنها به یک هزار و اندی رسیده بود و گمان میکنم حالا دیگر شمار آنها فقط در تهران به بیش از هزار کافه رسیده باشد. نوعی از کافه و کافهسازی تهران را در بر گرفته و در هر گوشه و بیغولهای کافهای به چشم میخورد که البته این رشد و ازدیاد نشان از نوعی رویکرد و به عبارتی دگردیسی اجتماعی دارد که به زودی مناسبات و رفتارشناسی آنان را در سطح جامعه و نسل آینده ملاحظه و مشاهده خواهیم کرد. در اروپا هم پس از جنگ جهانی کم کم اهالی و بدنه روشنفکران به کافهنشینی روی آوردند و برخی از جریانات ادبی و هنری در همین کافهها شکل گرفتند. پاریس بیشترین سهم را در این موضوع داشت و تاثیر آن از طریق روشنفکران به ایران هم رسید و کافه نادری و کافه فیروز و کافه مرمر دستاورد همین رویکرد بود. جالب است که کافههای اخیر هنوز به جریان و موضوع و رویکردی نرسیدهاند و به نظر میرسد مکانی تنها برای نشستن هستند. هیچ اتفاق فرهنگی و هنری خاصی در آنها رخ نمیدهد. بیشتر حرف و اغذیه و فستفود است تا اتفاقهای اجتماعی و هنری و ادبی... این ماجرا در حالی است که کافهها در ایران با اتفاقهای فرهنگی و هنری آغاز شدند. نقاشی قهوهخانهای هم از دل همین مکانها سر برآورد. نقل و نقالی و شاهنامهخوانی که جای خود دارد... اصلا قهوهخانهها محل رقابت فرهنگی محلات هم بود. افراد هر محلهای به همراه مرشدان و سخنوران خود به کافه میآمدند و در رقابتی ادبی و فرهنگی، مناظره، مشاعره و شهرآشوب میگفتند و در این پویهها صدها نکته و پند و اندرز و حکمت و اخلاق رد و بدل میشد و مردم آگاهی و بصیرت پیدا میکردند. این پویهها برکات و ثمرات فرهنگی بسیاری داشت اما دریغ که در بین این همه کافه حتی یکی حال و هوای سنتی ندارد. حتی کافههای قدیمی تهران مانند کافه آذری که زمانی در آنها شاهنامهخوانی و نقالی بود اکنون خبری از این پویهها نیست.
وضعیت کافهها و قهوهخانههای خالی از فرهنگ و هنر در شهرهای ایران بسیار اسفبار و ناراحتکننده است زیرا این مکانها در گذشته محل ترویج هنرهای نمایشی چون پردهخوانی و نقالی و شاهنامهخوانی بودند
همانطور که میدانید پیش از ساختن تئاترشهر مردم به کافه شهرداری میرفتند و انواع نمایشهای ایرانی را تماشا میکردند. چرا هیچ سالن و مکانی برای نمایشهای ایرانی ساخته نمیشود؟
دقیقا درست است. اصلا یکی از دلایل ساخت تئاترشهر به خاطر سابقه کافه شهرداری در محل چهارراه ولیعصر (عج) بود. نمایشهای ایرانی در آن مکان برپا بود و انواع نمایشهای ایرانی چون خیمهشببازی هم در آنجا اجرا میشد. به هر حال، جامعه به قصد تجدید حیات، بسیاری از ارزشهای گذشته خود را از دست داد. به هر حال، هم متولیان امر کم کاری داشتند و هم اهالی این رشته، شرایط جدید هم که میرسید و راهی هم برای تداوم گذشته باقی نمیگذاشت و همه چیز را به نفع خود مصادره میکرد. شیفتگی به جهان مدرنیته و جذابیتهای آن نباید مانع از نگرش به ارزشهای گذشتگان شود. هر پدیده نوظهور متضمن نفی ارزشهای گذشته نیست بلکه میتواند زمینه و بستری برای خلاقیت در روال بستر گذشته باشد. نمایش سنتی بیانگر هویت ملی ماست. نباید آن را از دست بدهیم. بسیاری از تئاترهای امروزی حصاری بلند بین خود و تماشاگر بنا میکنند و این نقصان همچنان در مراکز آکادمیک و دانشگاهی به چشم میخورد. واحدهای درسی نمایشهای ایرانی هم هر سال کاهش مییابند. پس از گذشت ۷۰ سال از پیدایش دانشکدههای هنرهای نمایشی هنوز گرایشی به نام نمایشهای ایرانی نداریم. هیچ سالنی هم برای نمایشهای ایرانی ساخته نشده است. دو گونه اصلی نمایشهای ایرانی شبیهخوانی و تختحوضی است. این نمایشها را نمیتوان در سالنهای قاب صحنهای اجرا کرد. نمایشهای آیینی هم طراحی و فضاسازی خاص خود را طلب میکند. قاجارها تکیه دولت ساختند ولی ما حتی تکیه ملت نساختیم. اکنون دلخوش به بیغولهها و فضاهای ۴۰-۵۰ متری با عنوان تئاتر خصوصی در زیرزمینها نباشیم. اصل کار را فراموش نکنیم.
دیدگاه تان را بنویسید