روایت مواجهه آدمی با خویشتن
زندگی پاندولی میان رنج و ملالت
مروژکِ لهستانی، برای ما ایرانیها، چندان نا آشنا نیست. او حتی به ایران هم آمده است؛ البته به واسطه ترجمهها و ارتباط با مرحوم ایرج زهری مترجم و منتقد تئاتر ایران. نمایشنامههایی از او ترجمه و بازی شده است. نمایشنامههای مروژک، از آن نوع نمایشنامههایی است که دانشجویان این رشته، آنرا دوست دارند و انتخاب میکنند؛ کم پرسوناژ با حداقل دکور.
آذر فخری، روزنامه نگار
نویسنده: اسلاومیر مروژک
مترجمین: پارسا پیروزفر، سپیده خسروجاه
کارگردان: پارسا پیروزفر
بازیگران: رضا بهبودی، پارسا پیروزفر، سوگل قلاتیان
این مقدمه نیست!
«مروژک»، «آسان» نیست. و با این آغازه، قرار است تکلیف خودمان را با نمایش «یک روز تابستانی» روشن کنیم. میتوانیم برای خندیدن، به تماشای «یک روز تابستانی» برویم. خندیدنی خوب، که به دل آدم مینشیند و حسابی میچسبد؛ چون نه بازیگر و نه تماشاگر، در این خندهبازی، به سطح نمیآیند و در دام ابتذال نمیافتند. از این جهت یک روز تابستانی، میتواند خوب باشد.
اما یک روز تابستانی، را از زاویه «مروژک» اگر نگاه کنیم، هم میتوانیم بخندیم و هم میتوانیم در آن غرق بشویم. همچنان که ناموف در آن غرق شد.
مروژکِ لهستانی، برای ما ایرانیها، چندان نا آشنا نیست. او حتی به ایران هم آمده است؛ البته به واسطه ترجمهها و ارتباط با مرحوم ایرج زهری مترجم و منتقد تئاتر ایران. نمایشنامههایی از او ترجمه و بازی شده است. نمایشنامههای مروژک، از آن نوع نمایشنامههایی است که دانشجویان این رشته، آنرا دوست دارند و انتخاب میکنند؛ کم پرسوناژ با حداقل دکور. اما البته، این فقط ظاهر ماجراست. مروژک، به شدت درگیر میکند و به عمق میکشاند و اگر متوجه این درگیری و عمق نباشیم، با تماشای نمایشهای او، تقریبا جز اتلاف وقت و کمی خنده چیزی نصیبمان نمیشود.
و داستان نمایش ؟
«موف» و «ناموف» به پارکی خلوت آمدهاند که خودکشی کنند. دو انسان، از دو سطح و طبقه مختلف جامعه، با دو وسیله متفاوت و با دو انگیزهای که دو روی یک سکه است: رنج و ملال.
و چه کسی است که با شنیدن این دو واژه پرطنین، شوپنهاور را به خاطر نیاورد، با آن جمله مشهورش: زندگی همچون آونگی میان رنج و ملال در نوسان است!ناموف ( با بازی بیهمتای رضا بهبودی) سوی رنج زندگی است و موف ( با بازی بیمثال پارسا پیروزفر)، سوی ملالِ زیستن. یکی از بس دویده و نرسیده است، میخواهد به زندگیاش پایان بدهد و دیگری از بس رسیده است و داشته است.
اما، زندگی، از همه ما قویتر است و تا آنجا که بتواند، این قدرت را هم به رخ میکشد و هم بر ما اعمال میکند، پس، در گیر و دار این دو خودکشی، زنی زیبا (با بازی خوب سوگل قلاتیان) را بر سر راه این دو مرد، قرار میدهد تا نشان بدهد که هنوز، مبارزه و نیز چشیدن هر چه بیشتر رنج و ملال، تمام نشده است. زن اما، هر چند آن دو را از خودکشی باز میدارد، اما نمیتواند آنان را از دست تقدیرشان، نجات دهد. زندگی، خودش هم مقهور دستان تقدیر است؛ تقدیر، این خواهر همزاد زندگی که مدام میبافد و مدام رشتههای بافته را میبُرد و قطع میکند.
نوسان بین ابزورد و طنز
مروژک، نگاهی تیزبین، اما طنازانه به انسان دارد. اگر آثارش به سوی ابزورد ( بگوییم پوچی؟!) متمایل میشوند، به خاطر همین نگاه دقیق است. انسان چه برای رسیدن به خواستههایش رنج بکشد و هرگز به آنها نرسد، و چه رنج ناکشیده، به هر چه بخواهد برسد، در نهایت، در این پارک و در زیر این درخت، ناچار است با «خود»ش مواجه شود. این که چه به خاطر نداشتن و نرسیدن، رنج کشیده باشد و چه به خاطر داشتن و اشباع شدن، دچار ملال باشد، در نهایت ناگزیر از انتخاب مرگ است. مرگ، در هر حال، به سراغش میآید؛ با هر بهانهای که بر سر راهش بگذاریم و نیز اگر بهانهای به دستش ندهیم؛ چنته خودش از بهانه پُر است!
ناموفِ فقیر، از رنج کشیدن خسته شده است. اما دوست دارد، بیتابانه دلش میخواهد داستان این زندگی پر رنج را برای کسی تعریف کند و بعد بمیرد؛ شاید دارد از زندگی ( و ای بسا از مرگ) وقت میگیرد. در این وقتِ اضافه، او با تعریف داستان زندگیاش، موفِ متمول را خسته و ملول، اما علاقهمند میکند. موف، مردی که در تمام زندگیاش، به هر چه خواسته رسیده و اکنون در گیر و دار یاسی فلسفی، به سوی خودکشی آمده، همان ناموف است که از درون تهی است، که هیچکدام از آن داشتههای بیرونی، آن ثروت و تجمل، به او رضایت و خشنودی نداده است. او دچار ملالی فرساینده است: من به هر کاری دست زدهام، موفق شدهام. به هر چیز که خواستهام، رسیدهام، حتی به چیزهایی هم که نخواستهام رسیدهام.
موف مرد زیرکی است که حتی در این لحظه آخر از خودنمایی و استفاده از روشهای مزورانهاش برای فریب دادن ناموف (آن خود بیچاره و معصومی که به کنج و گوشههای درون رانده شده) دست برنمیدارد. اینجا لحظهای است که موف و ناموف در مواجهه با مرگ، باز هر دو به نوعی با مشکل اصلی زندگی خود رو در رویند؛ ناموف، مرد فقیر رنج کشیدهای است که برای خودکشی طنابی با خود آورده است تا خود را از درخت، حلقآویز کند و برای بستن طناب به درخت، دچار رنجی جانفرسا میشود.( حتی مردن هم برای او مثل زندگی کردن پر دردسر و رنجآور است) و موف، با خودش اسلحهای دارد که مرگ را به آسانی در اختیارش میگذارد مثل زندگی که همیشه به راحتی در اختیارش بوده است.
برخورد این دو چهره از یک انسان است، که با وجود نمایشِ سویه ابزورد زیستن، از نظر مرژوک، موقعیتهای طنزآمیزی پدید میآورد. در واقع «یک روزتابستان» طنز موقعیت است؛ موقعیت مکانی، زمانی و وجودِ انسان در مواجهه دو روی سکه زندگیاش.
زن زیبا، اما وقفهای است که تنها مرگِ «رنج» را مدتی به تعویق میاندازد. ناموف، با تمام سادگی و معصومیتش، دل به زن میبندد و با تشویق موف، به دنبال او میرود. از این جا به بعد، در بین این سه نفر، جدال پنهان و آشکار عشق و تملک را میبینیم و نیز، بازی زن- زندگی را که با انتخاب هر دو مرد و سپردن آنها به دست تقدیر ناگزیرشان، نقش مخوف، اما خواستنی و گریزناپذیر خود را ایفا میکند. زن ( بینام است؛ بانو!)، به هردو مرد، با توجه به ویژگیهای هر کدام، پاسخ میدهد، به ناموف، از آنجا که در برخورد با زندگی و لاجرم با زنان همواره، سرخورده شده، بیش از اندازه توجه و محبت نشان میدهد و او را امیدوار میکند که بالاخره توانسته توجه زنی را به خود جلب کند. و با موف، همانطور رفتار میکند که مناسب یک مرد متمول و فرهیخته اما زیرک است، بانو در مقابل، زیرکتر است و به خوبی از پس بازی با این موجودی که به هر چیزی که خواسته رسیده، برمیآید. بانو- زندگی، به هر کس، تقدیرش را تقدیم میکند؛ و مگر ابزورد، چیزی جز این است؛ تقدیرت را یا شجاعانه میپذیری یا مجبورت میکنند که بپذیری!
ناموف، برای خودنمایی در مقابل عشق، هیچچیز ندارد جز شنا بلد نبودن! آری حتی در این خودنمایی عاشقانه نیز، که احساس پیروزی میکند، چیزی برای عرضه ندارد. او هرگز نتوانسته است شنا یاد بگیرد. او شیرجه رفتن و دست و پا زدنهای ماهرانه با زندگی را نیاموخته است، در حالیکه موف نه تنها شناگر قابلی است، بلکه حتی مربی شنا هم هست و ناموف به دلگرمی حضور موف، دل به دریا میزند، و در برابر نگاه بیتفاوت موف، در دریا غرق میشود!
فقط دو بلیت!
موف در ساحل دریا، پیشنهاد میدهد که برای وقتگذرانی، به دیدن نمایش بروند. او توضیح میدهد که نمایش، کمدی و تراژدی است، بانو میگوید خوب باید یکی را انتخاب کنیم. موف میگوید نه! نیازی به انتخاب نیست، یک نمایش است با دو کاراکتر کمدی و تراژیک و وقتی میگوید تراژیک، انگشت اشارهاش را به سوی خود میگیرد. تراژدی، به زیستن ما تشخص میدهد و آنرا برجسته میکند. آنرا شایسته توجه میکند، اما کمدی، اگر تا سویه های لودگی فرو غلتیده باشد، در سطح میماند و ما را به سوی خود جلب نمیکند. بانو اما نظر دیگری دارد: زندگیِ دلقکهایی که ما را میخندانند، تلختر از زندگی آدمهای تراژیک است؛ تراژیکها برای خود یاس فلسفی میبافند، چون دچار ملالاند، چون در نهایت از تمام سرگرمیها و لذتهای خود، دلزده میشوند.
موف برای خرید بلیت نمایش میرود و در این فاصله، بانو تا میتواند به ناموف رنج کشیده و ناکام، دل و امید میدهد و محبت نثارش میکند. موف اما فقط با دو بلیت بازمیگردد، با این بهانه که فقط دو بلیت باقی مانده بود. و از این پس، بانو است که باید انتخاب کند برای تماشای نمایش میآید یا نه؛ او از ابتدا، مبنا را بر این میگذارد که ترجیح میدهد دو مرد، با هم به تماشای نمایش بروند، اما این امید را هم دل آنها شعلهور نگه میدارد که فرصت دارد تصمیم بگیرد برای دیدن نمایش میآید یا نه. او هم منتظر مرگ ناموف است. منتظر دستان تقدیر.
در نهایت، همچنان که تقدیر، بانو نیز، تراژدی را انتخاب میکند. زیرا در روند تاریخ، این تراژدی است که میکوشد به زندگی از دریچه فلسفه نگاه کند و برای آن معنایی بیاید. ابزورد، جستوجوی نابهنگامی است برای معنای زندگی. و بانو میخواهد این امکان را موفِ فیلسوف برای یک مواجهه دوباره بدهد. رنج-ناموف، به هرحال میگذرد، هر چند تمام نمی شود. اما زندگیِ در جریان، با تراژدیهای بی پایانش که الزاما، رنج آور نیستند، یا در رنج متوقف نمیشوند، باید هم چنان در گیروداریافتن معنایی برای خود باشد. چنین است که بانو، با موف، همراه میشود برای تماشای نمایشی با دو کاراکتر کمدی و تراژیک. زندگی، ترکیبی از همین دو است و حداقل، موفِ زیرک این را میداند، بیآن که خود را مثل ناموف، تسلیم هم زندگی رنجآور کرده باشد و هم مرگ رنجآور.
دیدگاه تان را بنویسید