درباره فیلم «جهان با من برقص»
تنامون ضایع شده، رفاقتمون که جایی نرفته باوفا
ایمان عبدلی
فیلمنامه «جهان با من برقص» بر مبنای درونمایهی «مرگ» پیریزی شده و سروش صحت با دستاویز قرار دادن یک موضوع ازلی و ابدی موفق شده در حالتی مشنگوار و سرخوشانه مثل لحظات ابتدایی نشئگی داستانی را تعریف کند که اتفاقا مدرن است. از آن جهت که بر جنبههای وجودی خلقت و انسان تاکید دارد و از طرفی کلاسیک است، چون دائما مورد توجه بوده و هیچ وقت از اهمیت آن کاسته نمیشود.
«جهان با من برقص» البته سرشار از قواعدی است که عامدانه نقض میشود و اصلا همین کلیشهکُشیها به طنز موجود دراین اثر ساختار و اصالت میدهد. پیش از این در یادداشتی راجع به «فوقلیسانسهها» هم نوشته بودم که سروش صحت نوعی از هجو را ارائه میدهد که نیازمند درک از سمت مخاطب است. یعنی شما در مواجهه با فیلمی مثل «جهان با من برقص» باید برخی قواعد کار را بپذیرید، وگرنه امکان دارد کلِ جهان داستانی به نظر شما باطل باشد و اصلا آدمهایش را باور نکنید. مثلا جهان چرا در میانهی آن همه دوست و آشنا همنشینی با گاوش در طویله را ترجیح میدهد و حتی منتظر پاسخ از او میماند؟ در حالی که همان رفتار تاکیدی دراماتیک بر جهانِ تنهای داستان است و اتفاقا پیشزمینهای میشود برای پیشبرد درونمایه موردنظر سازنده فیلم.
یا اگر نخواهیم با فضای فیلم همراه شویم میتوانیم از حجم بلاهت ناهید شاکی باشیم و اصلا مطابق قاعده رئالیسم سیاهِ پرتکرار، چنین کاراکتری را غیرواقعی و دروغین بدانیم. اصلا مگر میشود که در گردهمایی چند دوست به بهانهی مریضیِ تشدید شده جهان، و در حالی که او امیدوارانه از یک سال بعد میگوید ناگهان کسی (ناهید) دربیاید و یادآوری کند که: «مگر شما سال بعد چیز نیستی». تماشاگر رئالپسند و نکبتزده این سالها کجا فرصت کرده در سینما و روی پرده چند قدم عقبتر برود و به چیزهایی جهانشمول و روانتنی فکر کند؟ او دائما روی پرده انعکاسی از چیزهایی در خیابان و جامعه دیده. قصدم انکار آن نوع از سینما نیست و آن هم قِی شده واقعیات نکبتیِ کوچه و خیابان است و اتفاقا در همین روزهای دروغزده، حقانیت افرادی چون فرهادی هم تایید میشود که سینمایش را بر مبنای قضاوت و اخلاق پایهریزی کرد. اما خب اگر «دروغ» مساله و بحث این روزهاست، مرگ هم بحث تمام روزهای تمام آدمهاست و از قضا سروش صحت هم نسبتش با زمانه را حفظ کرده و گمان نکنید چون موضوعی جهانشمول ساخته پس فیلمش اینجایی نیست و احیانا بیربط است.
تاکید چندباره و رندانه بر نقش اینستاگرام نه به شکلی که توی چشم مخاطب فرو رود و نه طوری که فکر کنید قسمتی از «کلید اسرار» را میبینید، از جمله ظرافتهای پرشمار «جهان با من برقص» است. جایی از فیلم ناهید با همان بلاهت دائمیاش عکس یکی از آشنایان را به جهان نشان میدهد که در آستانه ترک دنیاست و ناهید خطاب به جهان میگوید هر آخر هفته به پیج آن آشنا میرود و برایش فاتحه میفرستد! او از جهان میخواهد که مقابل دوربین گوشیاش قرار بگیرد و البته اجازه هم میگیرد که پس از مرگ جهان، پُستی به یاد او منتشر کند! همزمان پس از عکسبرداری از جهان ناهید با گفتن «آخی» پیشاپیش تالمش را از فقدان احتمالی جهان در یکی دو ماه آینده ابراز میکند!
در جایی دیگر و در سکانس شبانه مواجهه جهان با شایان در ایوان آن ویلای خاص! جهان که نگران دنیای پس از خودش است از شایان میخواهد که چیزهای بیشتری از خودش بگوید، شایان پاسخ میدهد که من حرفهایم را در پیجم خواهم زد! شایان، خواستگار آسا، دختر جهان است و وجوه نمادین زیادی از یک نسل را دارد. او تاکید زیادی روی ورزش بدنسازی و تقویت عضلات دارد، لازم نیست که در این جا بنویسم و خودتان میدانید که تقریبا سر هر کوچه و محله در این روزها یکی از این باشگاههای به اصطلاح پرورش اندام پیدا میشود و دستورالعمل «چگونه ابژه جنسی دلفریبی باشیم» در تک تک الگوهای این ورزش تجویز میشود.
شایان البته مدلی سادهلوحانه و شاید قربانی گسترش چنین نگرشی است و گواه میآورم «آسا» هم در گفتگو با جهان، در جایی میگوید که «بدن» شایان را دوست دارد، همان شایانی که حرفهایش را در پیجش میزند و البته به موسیقی رپ و هیپهاپ و راک هم علاقه دارد در عین اعتماد به نفس در ترانهاش میگوید :«مثل ماهیها در اوج» و اگر پرسش بدیهی جهان نبود که: «مگر ماهیها در اوج هستند» شایان هیچ وقت «عقاب» را جایگزین «ماهی» در شعرش نمیکرد!
در واقع کاری که صحت و صفایی دو فیلمنامهنویس کار کردهاند، ساختن فضای یکدستی است که آدمهایش در بافت اثر جا دارند و بیرون نمیزنند. باورها و درونمایهی فیلم به عنوان عنصری تزریقی یا الصاق شده به نظر نمیرسد و این از هر علتی بیشتر به دلیل همان چیزی است که در یادداشتهای فیلم بر آن تاکید زیادی میشود. چیزِ سهل و ممتنعی به نام «شخصیتپردازی» که در «جهان با من برقص» این مهم حداقل درباره نیمی از کاراکترها به خوبی اجرا شده. از همین جهت هم هست که فیلمساز میتوان حرفش را به گوش مخاطب برساند و به قولی داستانش گنگ نیست. شاید این فضا را نپسندید اما نمیتوانید انکار کنید که حرف فیلم شفافیت ندارد.
دوست داشتن یا نداشتن فیلم هم بیشتر وابسته به این است که تا چه اندازه جایی برای بازیگوشی و شیطنت در ذهنتان حفظ کرده باشید در واقع برای تماشای چنین فیلمی در دقایقی باید عالم فرزانه و پیر دِیر باشید و در جایی دیگر هم باید کودکی چهارساله باشید که تن به هیچ قاعدهای نمیدهد.
در پایان حیفم آمد که اشارهای به چند سکانس نمونهای و ماندگار فیلم نکنم. سکانسهایی که به تیتراژ برنامههای سینمایی راه پیدا خواهند کرد و بعدها در شبکههای اجتماعی بارها و بارها دیده خواهند شد. سکانسی که حمید و احسان جلوی ایوان ویلا درباره حس ناهید به حمید صحبت و در واقع کَلکَل میکنند و حمید در گفت و گویی عریان، اعتراف میکند که ناهید برای پولش او را میخواهد اصلا ملک و املاک هم بخشی از خودِ او (حمید) است. سکانسی که نظیرش را از لحاظ مضمونی نداشتیم و از لحاظ اجرا هم درنهایت دقت پرداخت شده و یا آن سکانسی که بهمن، رضا را در طویله غافلگیر میکند و رضا بلاهت خودش در بازی با یک توپ فوتبال خیالی ادامه میدهد و حتی بهمن هم آن توپ را در نهایت باور میکند.
این مثال آخری نمونهای از همان سورئالی است که در فوقلیسانسهها هم بارها دیده بودیم و حالا صحت پیشقراول آن شده. در هر صورت «جهان با من برقص» در این روزگار عجیب و غیر قابل باور شاید هم رئالترین کارِ اکران باشد، از آن جهت که آن چه که از زبان مسئولین میشنویم و آن چه که در خیابانها و تریبونها در حال وقوع است یک دیستوپیای کمسابقه است که نظیرش را نداشتیم و حجم این جفنگِ سیاه، مرز میان آن چه که واقعی و فراواقعی است را باریکتر از هر دوران دیگری کرده است.
«جهان با من برقص» در این روزگار عجیب و غیرقابلباور شاید هم رئالترین کارِ اکران باشد، از آن جهت که نظیرش را نداشتیم و حجم این جفنگِ سیاه، مرز میان آن چه که واقعی و فراواقعی است را باریکتر از هر دوران دیگری کرده است
حالا شاید باید از سر جبر و بهناچار، جهانِ پس از مرگ را مثل آن سکانس پایانیِ فیلم ببینیم و شاید هم اگر این دنیا کام نداد، آن دنیا همه با هم برقصیم و دشمنی یادمان برود. مثل احسان و فرخِ فیلم، مثل سید و قدرتِ گوزنها و مثل آن دیالوگی که این روزها از نان شب واجبتر است، دیالوگی که ارتباط وثیق با «جهان با من برقص» هم دارد، همان که بهروز وثوقی در گوزنها میگوید: «تنامون ضایع شده، رفاقتمون که جایی نرفته باوفا»
دیدگاه تان را بنویسید