محمدحسن خدایی

فصل بهار است و موسوم عاشقی. به راستی تئاتر این روزهای ما چگونه به عشق می‌پردازد و به چه طریق، پیدا و پنهان روابط عاطفی انسان معاصر ایرانی را به نمایش می‌گذارد. از این منظر می‌توان بار دیگر این پرسش را مطرح کرد که در زمانه پرستش فردگرایی و بدل کردن تفاوت‌های ذاتی به شباهت‌های ملال‌آور ناگزیر، آن هم به میانجی دست نامرئی بازار سرمایه‌داری، در عصر فراگیری و محبوبیت اقتدارگرایی و فنا شدن «دیگری» و برآمدن جامعه‌ای انباشته از خودشیفتگی و غرق شدن در «دوزخ همسانی»، به واقع عشق در این مهلکه به چه کار ما می‌آید و «میل» انسانی چگونه پتانسیل رهایی‌بخش خویش را عیان می‌کند. به هر حال زمانه عسرت و حسرت است و نباید از یادها برد که وظیفه هنر و بخصوص هنر تئاتر، خلق جهان‌هایی است ممکن، اما به تجربه نیامده که بدیل وضعیت کنونی باشد تا شاید راهی به رهایی بگشاید و سعادت را به آحاد مردم طردشده، بشارت دهد. آدورنو در کتاب «مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی» به شکل درخشانی تذکار می‌دهد که «هر چه عمیق‌تر در پدیده‌ فردیت‌یابی انسانی کنکاش کنیم، و هر چه بیشتر فرد را موجودی خودبسنده و پویا بدانیم، بیشتر به آن وجه از فرد نزدیک می‌شویم که به هیچ روی فردی نیست.» پس جای شگفتی نخواهد بود وقتی بدانیم که خصوصی‌ترین روابط انسانی ما به نوعی در نسبت با امر جمعی معنا می‌یابد و ساحت خصوصی زندگی، تحت سیطره ساختارهای اجتماعی‌ از نفس می‌افتد. اما با تمام نکات هراس‌آوری که بیان شد این از بخت‌یاری ما انسان‌های معاصر است که همچنان «عشق» از پذیرش تمام هنجارها و معیارهای ملهم از سرمایه‌داری نئولیبرال سرباز می‌زند و به قول آلن بدیو «عشق صرفاً توافقی برای هم‌زیستی خوشایند میان دو فرد نیست؛ عشق درواقع تجربه رادیکال وجود «دیگری» است، چه بسا رادیکال‌ترین شکل آن.» با این مقدمه می‌توان تاملی انتقادی داشت نسبت به حضور عشق در صحنه‌های تئاتری این روزهای شهر تهران و در ادامه با نگاهی انتقادی به تماشای عشاقی نشست که در کشاکش دهر، تمنای عاشقی و یکی شدن با معشوق را در سر می‌پرورانند اما بهره چندانی از این وادی نمی‌برند. از نظر فیلسوفی چون «بیونگ-چول هان» کمترین شرط برای عشق حقیقی، داشتن شهامت کافی برای پذیرش «انکار نفس» در جهت کشف «دیگری» است. همچنان‌که عشق یک «اجرا» بوده و می‌بایست به وجه پرفورماتیوش توجه داشت و آن را در حوزه اجراگری صورت‌بندی کرد. اروس یا همان عشق حقیقی نسبتی با «دیگری» برقرار می‌کند که فراسوی دستاوردها و حتی خود «اجرا»ی عشق به دست عشاق است. بنابراین در این تلقی از فهم عشق که مبتنی بر شکلی از اجراگری است، توانمند بودن به «ناتوانی» است که امکان حضور «دیگری» در جایگاه معشوق را ممکن می‌کند و تجلی تمام و کمال معشوق را بار دیگر در افق پیشِ رو مهیا می‌سازد. کافی است به نمایش‌هایی نظر کنیم که این روزها مثل قارچ در گوشه و کنار شهر سبز شده و مسئله‌شان عشق و عاشقی است؛ اما بویی از عشق حقیقی و رادیکال ندارند. اجراهایی که عشق را به حسادت‌های سخیف تقلیل داده و بیش از «ناتوانی» بر «توانایی» یا همان «مالکیت» تاکید دارند.

 شوربختانه اغلب نمایش‌هایی که این روزها نویسندگان ایرانی تولید می‌کنند فاقد هر نوع ایده رهایی‌بخش به واسطه «عشق» است. برای اکثر کارگردانان تئاتر، سیاست بازنمایی روابط عاطفی نزد مردمان طبقات مختلف اجتماعی اغلب ذیل خیانت و زرنگ‌بازی جنسی شکل یافته و این بهانه را به نظم نمادین می‌دهد که در مقام نهاد کنترل‌گر وارد میدان اجتماعی شده و بیش از پیش انسان‌های خطاکار شهری را عقوبت کند. به طور مثال می‌توان به نمایش‌هایی چون «اسکرین شات»، «شالهنگ» و...اشاره کرد که در این مسیر تباهی قدم گذاشته و با خلق فضاهایی غیرواقعی و به شدت مخرب، موجب سوگیری شناختی مخاطبان و اعتماد به نفس فزاینده نهادهای کنترل‌کننده عرصه فرهنگ می‌شوند. آثاری که این اجراها از سیمای شهروندان طبقه متوسط دهه نود و مابعدش روایت می‌کنند مبتنی است بر اخلاقیاتی که همه ارکانش از دست رفته و غیرقابل اصلاح به نظر می‌آید. طنز ماجرا آنجا است که خبری از نقش ساختارهای موجود در بوجود آمدن این وضعیت نابسامان نبوده و این افراد هستند که به شکل انفرادی دچار خبط و خطا شده و زوال اخلاقی این روزها را سبب شده‌اند. وقتی ایده‌ای در باب تضاد عاملیت و ساختار در یک جامعه مدرن شهری برای نمایشنامه‌نویس و کارگردان وجود ندارد و هدف این جماعت مثلا هنری، به تصویر کشیدن جامعه‌ای به تمامی بی‌اخلاق است، نمی‌توان انتظار خاصی از نمایش‌هایی داشت که تمام هویت‌شان را از دفرمه‌کردن واقعیت و بازنمایی ایدئولوژیک شهروندان کسب می‌کنند. عادی کردن شرّ و نمایش بدون واسطه بی‌اخلاقی اجتماعی، نتیجه‌ای جز افول دموکراسی و برآمدن اقتدارگرایی نخواهد داشت. با آنکه همه می‌دانیم وضع اخلاقی جامعه چندان که باید مناسب نیست اما مسئله مهم بی‌شک مربوط می‌شود به سیاست بازنمایی اخلاقیات عمومی جامعه و به طور خاص، آن دسته افرادی که نسبت به یکدیگر، عشق و علاقه‌ای را نشان داده و به اجرا درمی‌آورند. این‌ها نکاتی است که روشنگری می‌طلبد و نمی‌توان به سهولت از فاجعه‌ای که شکل می‌دهند گذر کرد. 

   اما در جبهه مقابل این فراگیری ابتذال، نمایشنامه‌نویسان مطرح خارجی حضور دارند که می‌دانند چگونه نظم اخلاقی جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند را روایت کرده و بازتابی درخور دهند. آنان با نگاهی جامعه‌شناختی به جایگاه افراد بر این نکته پای می‌فشارند که عشق همچنان رخدادی است بی‌بدیل که می‌بایست دچارش شد و از نتایجش نهراسید. مفاهیمی چون وفاداری و تاب‎‌آوری در آثار این نویسندگان مطرح در نظر گرفته می‌شود تا آسیب‌هایی چون خیانت و پنهان‌کاری بدل به فضلیت نشود. برای نمونه می‌توان به اجراهایی چون «بازی استریندبرگ»، «خرگوش» و «مهمانی شام» اشاره کرد که این شب‌ها بر صحنه‌اند و نقدی بر خصلت‌های بد انسان مدرن شهری ارائه می‌کنند. از دل مواجهه با نمایشنامه‌نویسانی که ایده‌ای مترقی در باب زمانه‌شان دارند و با فرمی مناسب توانسته‌اند مابین امر جزئی و امر کلی، اتصال برقرار کنند می‌توان به اهمیت نمایشنامه‌هایی پی برد که فضای اخلاقی جامعه را تلطیف کرده و بر وجه انتقادی هنر می‌افزایند بی‌آنکه فراموش کنند می‌توان اثری سرگرم‌کننده تولید کرد و اخلاق را هم فراموش نکرد. امید است که در آینده بار دیگر شاهد حضور تئاترهایی مسئله‌محور باشیم که به عشق با نگاهی خلاقانه می‌نگرند و آن را ابژه مصرف‌گرایی‌های بدون مازاد نمی‌کنند. صحنه‌ای که به قول ماروین کارلسون به تسخیر اشباح گذشته درآمده و این عشق است که بار دیگر ما زندگان و مردگان را گرد هم فرامی‌خواند و یک اجتماع پیشروی انسانی را وعده می‌دهد. راه میانبری برای عبور از این دروازه‌های جهنم روابط بشری در دوران تفوق اقتدارگرایی وجود ندارد به غیر از عشق. به قول بدیو عشق یکی از عرصه‌های بروز حقیقت است و این عشاق هستند که نظم جهان جدید را تقویم خواهند کرد.