نگاهی به دو نمایش «شازده احتجاب» و «فیلادلفیا من دارم میام»
در باب ویرانی و بازسازی تاریخ اکنون
سید حسین رسولی
این روزها نمایشهایی چون «شازده احتجاب» به نویسندگی و کارگردانی افشین زمانی و «فیلادلفیا من دارم میام» به نویسندگی برایان فریل و ترجمه غزاله جهانبین و کارگردانی الهام صحت در تهران روی صحنه هستند. نمایش «شازده احتجاب» اقتباسی از اثری به همین نام به قلم زندهیاد هوشنگ گلشیری است و «فیلادلفیا من دارم میام» هم به قلم یکی از مشهورترین نویسندگان ایرلند است. هر دو نمایش تلاش میکنند بر اساس زندگی روزمره ایرانی و مسائل جاری در زنگی این روزهای مردم بازنمایی از اجتماع داشته باشند. با این اوصاف نکتههایی را باید درباره فرم، محتوا و اجرای این دو نمایش مطرح کنیم و پرسشهای اساسی ما این است که آیا این نمایشها انضمامی و انتقادی هستند؟ و اینکه آیا دست به هستیشناسی اکنون میزنند؟
الهام صحت در ۳۰ دقیقه پایانی نمایش«فیلادلفیا من دارم میام» موفق میشود ضربهای ملموس از جنس مهاجرت دوستان و آشنایان به مخاطب بزند و اینجاست که متوجه میشویم چرا این فضای رئالیستی پر از حرف و مملو از تضاد شخصیتی و تکرار مکررات شکل گرفته است
در باب زخم و زوال طبقهای رو به نیستی
نمایش «شازده احتجاب» به نویسندگی و کارگردانی افشین زمانی در تئاتر هامون روی صحنه است و اقتباسی نزدیک به متن هوشنگ گلشیری است. جالب است بدانید که گلشیری تمام کسانی را که درباره شازدههای قاجار اطلاعاتی داشته یا اندک نسبتی با آنان داشتهاند پیدا کرده و با آنان ساعتها به گفتوگو نشسته و سپس داستان کوتاه خود را نگاشته است. گلشیری اشاره میکند که میخواسته به هرچه شاه و شازده و انسانهایی از این طبقه بودهاند دهنکجی کند. او به خاطر این شخصیت و استفاده از نام شازده به زندان هم رفته است. «شازده احتجاب» با آثاری از نویسندگانی چون ویلیام فاکنر و مارسل پروست مقایسه شد و انقلابی در داستاننویسی ایران ایجاد کرد و مهمترین نکته آن این بود که شخصیتهای ایرانی داشت و از زمینه و زمانه ایرانی میگفت با اینکه نتوانست به دوران پهلوی بپردازد و باید به خاطر سانسور به دوران قاجار میرفت. مهمترین شکاف معرفتی اقتباس افشین زمانی هم در اینجا رخ میدهد زیرا که او حرفهایی از دیروز و پریروز تاریخ را به میانه اکنون آورده است بدون آنکه به شرایط زندگی روزمره ایران اکنون بپردازد. این بحث، ظرافت و نکتهسنجی عمیقی میطلبد که جایش در اجرای زمانی خالی است. مشکل دوم این اجرا توجه افراطی به داستان ادبی شازده احتجاب است که کار را به منظور اقتباس پیچیده میکند زیرا که درام با رویکرد «نشاندادن» پیش میرود نه «گفتن»؛ پس ایرادهای روایی فراوانی در دل اجرای زمانی نقش بسته است. با این وجود افشین زمانی کارگردانی جسور است و این مهم را با اجرای نمایشنامه بسیار سنگین «خاطرات هنرپیشه نقش دوم» به نویسندگی بهرام بیضایی نشان داده است، با این وجود، باید بگوییم او افت فراوانی نسبت به کارهای گذشته خود از جمله اجرای آثار فریدریش دورنمات کرده است. یکی از نکتههای مهم و درخشان داستان «شازده احتجاب» استفاده از تکگویی درونی و جریان سیال ذهن است که در ادبیات تبدیل به امری درخشان میشود؛ ولی در فرایند تبدیل به ساختار دراماتیک دچار ریزش معنا خواهد شد. هر تکگویی درونی را نمیتوان سیال ذهن خواند؛ در سیال ذهن باید سه شیوه تکگویی درونی چه مستقیم یا غیرمستقیم، حدیث نفس و زاویه دید دانای کل را داشته باشیم. این زاویه دید دانای کل امکان دخالت در روایت را میدهد و ما را از ذهن شخصیتها آگاه میسازد. هوشنگ گلشیری با دانش عمیق خود نسبت به داستاننویسی مدرن به خوبی از پس چنین روایتی بر میآید ولی افشین زمانی در اجرای این شیوه با شکست مواجه میشود زیرا که به نظر ما انتخاب او به منظور اقتباس اشتباه بوده است. آلفرد هیچکاک همیشه در اقتباسهای سینمایی خود سراغ آثاری از ادبیات میرفت که به راحتی قادر بودند وارد ساختار سینمایی بشوند و اغلب آن داستانها هم مشهور و مهم نبودند. شباهتها عناصر روایی «شازده احتجاب» به «بوف کور» صادق هدایت هم فراوان است و گویا گلشیری تلاش میکند به نوعی، پلی به ساختار داستانی هدایت بزند که این کار کیفیت کار او را دوچندان میکند و جذابیت اثر را بالا میبرد مثلا سرفه کردنهای شازده روی آن صندلی اجدادی تطبیق دارد با خندههایی که در «بوف کور» به گوش میرسد. حتی انگار فخرالنسا همان زن اثیری است و فخری که زنی زمخت و چاق است همان لکاته است. شاید کاراکتر مراد هم با پیرمرد نعشکش مطابقت داشته باشد زیرا هر دو به نوعی پیامآور مرگ هستند. تمام این ریزهکاریها در اجرای افشین زمانی پاک شدهاند. هوشنگ گلشیری «شازده احتجاب» را سال 1348 چاپ کرد. کتابی که به سرعت به یکی از آثار جریانساز ادبیات ایران تبدیل شد و حتی باعث شکلگیری محفلی به نام «جُنگ اصفهان» شد. ظهور شازده احتجاب در فضای مملو از رئالیسم اجتماعی باعث شد تا هوایی تازه بوزد. نکته بسیار مهم دیگر که از دید زمانی دور مانده است نقش کلیدی شخصیتهای زن است چون اغلب داستانهای ایرانی تا پیش از ظهور شازده احتجاب پر از شخصیتهای کلیدی مردانه و ضد زن هستند که این روند در فیلمفارسیها تبدیل به جریانی قدرتمند شد. اما یک نکته مهم در انتخاب زمانی وجود دارد و آن مسئله «تخریب تاریخ» است که به هر جهت از «هستیشناسی تاریخ اکنون» فرار میکند. حمید دباشی مینویسد: «هم فیلم “شازده احتجاب” و هم کتاب “شازده احتجاب” انقلابی بودند در فرم. برای سال ۱۳۵۲ فیلم “شازده احتجاب” فیلمی بسیار موفق از لحاظ تاریخ تصویری ماست. آن نگاه نوستالژیک علی حاتمی که در واقع بازسازی تاریخ بود، اصلا در این فیلم نیست. اینجا تخریب تاریخ است».
مهمترین شکاف معرفتی اقتباس افشین زمانی این است که او حرفهایی از دیروز و پریروز تاریخ را به میانه اکنون آورده است بدون آنکه به شرایط زندگی روزمره ایران اکنون بپردازد. این بحث، ظرافت و نکتهسنجی عمیقی میطلبد که جایش در اجرای زمانی خالی است
طعم تلخ مهاجرت از سرزمین مادری
هربرت مارکوزه معتقد است تا وقتی خواستهای راستین نادیده انگاشته شوند، زندگی اجتماعی یک بعدی خواهد بود و تنها خواستهای کاذب و روزمره را دربرخواهد گرفت. پدیده مهاجرت هم چنین است. ما در یکی از فیلمهای تئودور آنگلوپلوس به نام «گام معلق لکلک» (۱۹۹۱) با پدیده مهاجرت و گمگشتگی هویت انسانها روبهرو هستیم. یک شخصیت ایرانی هم در فیلم هست که از زیبایی ماه در شب میگوید ولی اشاره میکند از وقتی مهاجرت کرده نور ماه تبدیل به پدیدهای ترسناک برای او شده است. این روزها «فیلادلفیا من دارم میام» به نویسندگی برایان فریل و ترجمه غزاله جهانبین و کارگردانی الهام صحت در تماشاخانه سپند روی صحنه است که به مهاجرت و دوگانگی و تضادهای انسانها میپردازد. این نمایشنامه در سال ۱۹۶۵ توسط فریل نگاشته شد که به شدت انتقادی و شاعرانه است و باعث شهرت فراوان نویسنده هم شد. برایان فریل چون آنتون چخوف به خانواده و بحرانهای درونی و بیرونی آن میپردازد و رویکردهای شاعرانه و گاه سیاسی خود را با آن آمیخته است. در اواسط دهه 1970 بود که فریل نگاه جدیتری به آثار چخوف انداخت و باعث شد نمایشنامه «اشرافیت» (۱۹۷۹) او اثری کاملا درخشان از آب دربیاید. او هم مانند چخوف به فروپاشی خانوادههای اشرافی و حتی خودکشی و اضطراب درونی انسانها پرداخت. فریل در دهه 1990 به ویژه با انتشار نمایشنامه «رقص در لوناسا» دوباره به سلطه خود در ادبیات نمایشی ایرلند بازگشت و در این دهه به شدت تحت تاثیر تنسی ویلیامز آمریکایی قرار گرفت؛ به طور خاصه نمایشنامه «باغ وحش شیشهای». انتخاب الهام صحت مورد توجه است زیرا این سالها ایرانیان بیشماری جلای وطن کردهاند. شخصیت محوری این نمایش فردی به نام «گرت» (گار) اودونل است که میخواهد از روستایی واقع در ایرلند به سوی فیلادلفیای آمریکا مهاجرت کند. این نمایشنامه شب قبل از عزیمت گار به آمریکا را روایت میکند. گار، دو شخصیت دارد که یکی «گار عمومی» است (همان گاری که مردم او را میبینند و با او صحبت میکنند) و دیگری «گار خصوصی» (که از نظر مردم غیب است و انگار وجدان و آگاهی درونی وی است). الهام صحت در ۳۰ دقیقه اول نمایش، اجرایی موفق ندارد ولی فضایی کاملا رئالیستی را تصویر میکند و ریتم، تمپو و طراحیهای دکور و نور استانداردی هم دارد اما در ۳۰ دقیقه پایانی نمایش کاملا موفق میشود ضربهای به مخاطب بزند. همان ضربهای که ما اغلب با آن درگیر هستیم که همانا مهاجرت دوستان و آشنایان است. در واقع، ما در پایان نمایش «فیلادلفیا من دارم میام» متوجه میشویم چرا این فضای رئالیستی پر از حرف و مملو از تضاد شخصیتی و تکرار مکررات شکل گرفته است.
دیدگاه تان را بنویسید