سیما و افشین، مرصاد و فروغ جاویدان
ماجرای نیمروز، رد خون؛ ماجرای یک تبار دو پاره
ایمان عبدلی
درباره فیلمهایی مثل «ماجرای نیمروز» یک اتفاق ویژه رخ میدهد. این دست از فیلمها از همان مرحله پیش تولید قضاوت میشوند. دلیل هم خب آشکار است، مساله مضمون در موارد این چنینی روی کلیت اثر سایه سنگینی میاندازد، هرگونه بحث و نقد و نظر درباره «ماجرای نیمروز» ارتباط مستقیمی با مضمونِ داستان پیدا میکند و تقریبا نمیشود درباره فیلمی این چنینی حرف زد و موضع نداشت. همین «نشدن» به نوعی برای یک قضاوت فارغ، محدودیت و مرز میگذارد و کمی شرایط برای سینمایی دیدن و فکر کردن سخت میشود، سیاست در این گونه موارد دستِ بزن دارد و در واقع مرض سیاستزدگیمان عود میکند.
اما خب تلاش میکنم در این یادداشت درباره خودِ فیلم حرف بزنم. مساله فیلم از یک عکس شروع میشود، عکسی که در آن سیما همسر افشین حضور دارد.
افشین یک مامور رده بالای امنیتی است و در ایران سال 67 و در آستانه عملیات مرصاد، حضور سیما در اردوگاه گروهک رجوی قرار است یک حلقه وصل برای داستانی با بکگراند تاریخی-سیاسی به فضایی از درام باشد. در واقع مهدویان با قرار دادن مساله افشین و سیما برای تماشاچیاش مساله ایجاد میکند تا بتواند توامان مشاهدهگر یک برهه حساس از تاریخ باشد که احتمالا برای مخاطب عام خیلی موضوع و مساله نیست.
کاشت عنصر ملودرام هوشمندانه بوده و داستان هم تقریبا به موقع شروع میشود. اگر جهان داستان را به دو پاره تقسیم کنیم، نیمی از آن در محدوده افشین میگذرد که یک اطلاعاتی ساکن ایران است و نیمی دیگر از آن در عراق میگذرد و آدمِ آن سیما است. نیمه اول فیلم متعلق به افشین است، کاراکتری کمهویت و سردرگم و سرگردان که حتی تیپ هم نیست، یعنی اگر فرض بگیریم کمال یک هجو یا کاریکاتور از یک عنصر انقلابیِ تندرو است، افشین آن هم نیست و اصلا مشخص نیست دقیقا قرار است چه چیزی را در داستان پیش ببرد.
به جای او میشد هر کسِ دیگری را قرار داد و آب هم از آب تکان نمیخورد. این جمله یعنی اینکه طراحی شخصیت افشین ضعف فاحش دارد و در جهان نیمه اولِ فیلم اساسا این بزرگترین ایراد است.
برخلاف ماجرای نیمروز یک، اینجا روابط میان امنیتیها خیلی گُل و بلبل نیست و کمی آدمها کارکردگرایانهتر رفتار میکنند. از آن فضای پر اُنس و الفت و مراممحورِ امنیتیها در روزهای ابتدایی پس از انقلاب خبری نیست و گذشت یک دهه از انقلاب و زمختیِ جنگ آنها را آدمهای دیگری کرده. صادق خیلی بیشتر از قبل در خدمت هدف رفتار میکند و تلختر و عبوستر و سیاهتر است، کمال که طراحیِ غیرواقعی دارد، مسعود اما همان مسعود است. اینها همه باعث میشود که آدمهای امنیتی این بار برخلاف نسخه قبلی خیلی همدلیبرانگیز نباشند.
در نیمه متعلق به سیما و گروهک رجوی اما داستان کمی متفاوت است. اینجا سیما که در جنگ علیه عراق، اسیر شده، برای فرار از بعثیها به رجویچیها پناه برده و حالا هدف بزرگش بازگشت به تهران و دیدار دوباره فرزندش است. فیلم در این نیمه پازل را درست چیده اما در پرداخت سبعیت گروهک رجوی کمی کلیشهای و قابلپیشبینی عمل میکند.
درباره فیلمهایی مثل «ماجرای نیمروز» یک اتفاق ویژه رخ میدهد. این دست از فیلمها از همان مرحله پیش تولید قضاوت میشوند. دلیل هم آشکار است، مساله مضمون در موارد این چنینی روی کلیت اثر سایه سنگینی میاندازد
مثلا در سکانس شستشوی ذهنی و اعتراف اعضای سازمان به ناخودآگاه، چنین تشکیلاتی را زیاده از حد کارتونی جلوه میدهد و یا شاید به عبارتی درستتر آن چه که فیلم از گروهک رجوی نشانمان میدهد چیزی تازه و عمیق نیست. از سالها قبل و بارها چنین تصویرهایی از گروهک رجوی تصویر کردهاند و حالا وقت پرداختی عمیقتر و حتی آسیبشناسانهتر است تا دوباره هیولای افراطیگری و رادیکالیسم در قالب یک ایدئولوژی خوشخط و خال بیرون نزند و البته از دایره انصاف خارج نشوم که این همه توقع داشتن از یک فیلم داستانی انصافا کمی زیاد است.
با این حال برای فیلمی که تاریخ را پایین قاب تایپوگرافی میکند نوعی ادعا از سندیت قائلیم و گاه گمان میرود که اگر مهدویان در پرداخت داستانش دقیقتر عمل میکرد، انطباق بیشتری میان تمهیدات فرمی نظیر تایپوگرافی و نمایش گروهک رجوی برقرار بود. با همه اینها دو پاره داستان در تنگهای در غرب کشور به هم میرسند و لحن فیلم از اینجا به بعد کاملا اکشن میشود و خشونت به اوج میرسد.
میزانسنهای شلوغ و پروداکت سنگین و پرزحمت در این پلانها خودش را نشان میدهد و انگار اینجا بیشتر از مهدویان، این محمود رضوی است که حضور دارد، به هر حال نباید از یاد ببریم که اگر امثال رضوی نباشند، فیلمهای این چنینی کمتر ساخته میشود، این قضلوتی ورای تعلقات حزبی و جناحی رضوی و رضویهاست.
فیلم در اجرای سکانسهای اکشن و شلوغ پرکشش و موفق عمل میکند بجز چند سادهانگاری نظیر بیسیم به دست گرفتن سیما و یا آن اسیری که لهجه مشهدی دارد و یا آن که فامیلیاش بسیجی است در باقی موارد جذاب و گیراست تا این که رد خون از سکانس فینال داستان سر برمیآورد.
سیما به تهران رسیده و با افشین قرار میگذارد، کمال از جایی مشرف با اسلحه انتظار خواهرش را میکشد تا او را که یک خائن میداند، ترور کند.
لحظهای نمادین و به شدت بحثانگیز که محل تفسیر و تاویلهای بسیاری است. صادق اما در پشت صحنه ماجرا حی و حاضر است و...باران میبارد و ردی از خون به جا نمیماند. حداقل با نگاه به الگوهای روایی کلاسیک سینما، فینال داستان درست اجرا میشود و میماند یکی دو نکته پایانی.
میزان نمایش خشونت در «ماجرای نیمروز» و یا فیلمی مثل «شبی که ماه کامل شد» نشان میدهد که مساله «خانه پدری» مساله نمایش خشونت نیست و ماجرا ظریفتر و پیچیدهتر از این حرفهاست
یکی این که از نمایش فیلم در جشنواره تا همین امروز هم اینوریها و هم آنوریها نسبت به موضع سیاسی فیلم انتقاد دارند و شاید این نشانهای باشد بر تایید درستی جهتگیری فیلمساز که احتمالا با درجاتی ارفاق در میانه ماجرا ایستاده که از هر دو طرف ماجرا میشنود.
دوم این که میزان نمایش خشونت در این فیلم و یا فیلمی مثل «شبی که ماه کامل شد» نشان میدهد که مساله «خانه پدری» مساله نمایش خشونت نیست و ماجرا ظریفتر و پیچیدهتر از این حرفهاست.
دیدگاه تان را بنویسید