یاداشتی بر کتاب «آوازهای کوچکی برای ماه»
عاشقانههای خاموش تاریخ ادبیات
افسانه فرقدان
بدون شک در ایران برخی از شیوههای نوشتن در ادبیات مغفول مانده است و چندان جایگاهی در ادبیات و حتی تاریخ نیافتهاند. علاوه بر اتوبیوگرافی یا خودزندگینامهنویسی که هنوز که هنوز است نه برای نویسندگان و نه برای خوانندگان شیوهای جدی در ادبیات محسوب نمیشود، نه تنها ذات نامهنگاری که شیوه نامهنگاری بین دو شخصیت بزرگ ادبی و یا یک شخصیت ادبی با یکی از وابستگان او، بهطوری که بتواند ابعاد شخصیتی و بیوگرافی و اوضاع اجتماع دورهای که نویسنده در آن میزیسته است، برای خوانندگان در آینده روشن کند، در میان بزرگان ادبیات ایران جا نیافتاده است. بنابراین خواننده ایرانی حتی با ترجمه کتابهایی از این دست که جمعآوری نامههایی بین دو شخصیت ادبی است و میتواند ابعاد تازهای از تفکر و استعداد آنهارا روشن کند، آشنا نیست و این کتابها طرفدار چندانی در میان ایرانیان نیافتهاند؛ غافل از آنکه این نوع نامهنگاریها تنها به طرح مسائل شخصی دو شخصیت نمیپردازند، بلکه خود میتوانند داستانی باشند و این بار داستانی واقعی از قصهپردازان بزرگی که ادبیات و تاریخ را تحت تأثیر قرار دادند. در این شماره از صفحه کتاب به بخشی از کتابهای نامهنگاری خواهیم پرداخت که از میان آنها میتوان به کتابهای «دلبند عزیزترینم»، نامههای چخوف به همسرش، اولگا کنیپر، «خطاب به عشق»، نامههای عاشقانه آلبرکامو و ماریا کاسارس، معشوقه کامو، «نامههایی به ملینا» که نامهنگاری فرانتس کافکا و معشوقهاش ملینا است، «نامه به فلیسه» که باز هم نامههای فرانتس کافکا به نامزدش، فلیسه است و در ستون صفحه گذرا به آنها اشارهای خواهیم کرد، اما میان این نامهنگاریها شاید بتوان مهترین آنها را نامههای میان گوستاو فلوبر و ژرژ ساند دانست که دو نویسنده و دو شخصیت تأثیرگذار قرن نوزدهمی در ادبیات و همچنین فرهنگ مدرنیته و نیز دو شیفته و عاشق بودند. نام این کتاب «آوازهای کوچکی برای ماه» است و به ترجمه گلاره جمشیدی در نشر افق منتشر شده است. خوانش این کتاب ارزشمند ابعاد تازهای از دو نویسنده بزرگ فرانسوی را روشن میکند و میتواند به فهم عقاید و لایههای درونی داستانهای آنها کمک بزرگی کند. نگاه به یک نویسنده از فراز یادداشتهای روزانه و نامههایش که به سانسور کردن نمیاندیشد، فلسفه و رویکرد آنها را به عشق، هستی، اجتماع و خودشان نشان میدهد. در یادداشت زیر سعی شده است تا از خلال این نامهها به ابعاد در دو شخصیت نزدیک شویم و این دو نویسنده را بهتر بشناسیم.
مکاتبات ژرژ ساند و گوستاو فلوبر، اگر تنها بیانگر بخشی از بیوگرافی این دو قهرمان قرن نوزدهمی باشد، اثری ارزشمند است برای شناخت ابعاد شخصیتی و جریانهایی است که این در آن قلم زدهاند و جامعه که در آن زیستهاند را به تصویر کشیده است. رابطه دو نویسندهای که بیش از 12 سال ادامه یافت و دوران سخت جنگ فرانسه و آلمان را در برمیگیرد. دو شخصیت بزرگ ادبیات و اندیشه که با نوشتن نامه به یکدیگر میراثی گرانبها را برای آیندگان به یادگار گذاشتهاند و شگفت اینکه گوستاو فلوبر 17 سال از ژرژ ساند که در آغاز تنها منتقد او بود، کوچکتر بوده است. در سال 1862، وقتی مکاتبات این دو شخصیت تأثیرگذار ادبیات قرن نوزدهم آغاز شد، فلوبر مردی چهل ساله و خجالتی، مغرور، بدخلق، پرکار و منزوی بود. او همراه خانوادهاش در کرواسه میزیست و کار مشقتبار هفت سالهاش را برای نوشتن «تربیت احساسات» آغاز کرده بود. در هنر چیرهدست، در اثبات عقیده سرسخت و بر بیگانگی خود نسبت به روحیه دوران خود آگاه بود. فلوبر با میل مفرطش به همدردی و ساند با منبع پایانناپذیر محبتش، یکدیگر را مییابند. فلوبر تلخی وجودش را بیرون میریزد و ژرژ ساند دلداری و تلاشش را. و اینچنین با خلوصی یکسان در بیان افکار و احساسات شخصی، به زیبایی شخصیت یکدیگر را کشف کرده، به یکدیگر قدرت بخشیده و به رشد هم کمک کردند. دو شخصیتی که در عین نزدیکی به یکدیگر دور از هم بودند و بیشتر ارتباط آنها به رئ و بدل کردن نامههایی ختم می-شد. نامههایی که از احساسات درونی، زندگی شخصی و ابراز عقیده درباره ادبیات و کار یکدیگر و نقد هم را خود داشتند، چیزی بیش یک بیوگرافی را به دست میدهند. آنچه در این مراودات مملو از اختلاف آراء تأثیر برانگیز است، خوانی است که در برابر قوای فکری و نقدگرایانه گسترده شده است.
یک دشمن تمام عیار
در ابتدا، ژرژ ساند بهعنوان یک دشمن تمام عیار به فلوبر مینگریست. بنابراین فایده این مکاتبات که حاصل ضدیتی بنیادین بین علایق و بائرهایی است که از طرف هر دو قاطعانه حفظ میشد، به توالیشان تحت یک رابطه شخصی و عاطفی وابسته است. ژرژ ساند با علاقه وافرش به اصلاحات، مشتاقانه تلاش کرد که فلوبر را به دیدگاهها و تمایلات شخصی خود نزدیک کند. فلوبر نیز با تمکین سرخوشانهاش از روابط جسمی در سال-های دراز دوستی، او را در نامههایش «سرور عزیز» خطاب میکند. اما با این همه گرچه ژرژ ساند هرگز دست از تلاش نکشید، اما فلوبر ذرهای از مواضع خود عدول نکرد؛ ژرژ ساند همواره از طبعی شاعرانه، آتشین، خیال-انگیز، خوشبین و غمخوار برخوردار است و فلوبر از طبعی دراماتیک، مالیخولیایی، ملاحظهگر عیبجو و هزل-آمیز. ژرژ ساند بر نیکی ذاتی اصرار دارد و فلوبر بر فساد فطری. ساند اعتقاد خود را به احیای اجتماعی نشان میدهد و فلوبر تحقیر عبوسانهاش را بر سر توده مردم فرود میآورد. ساند از میان تمامی تلاطمات ناشی از تجربههایی رهاییبخش، چشم انتظار اصلاح بشریت و بهبودی قلبها، به وسیله قدری روحانیت و اندکی عرفان است. فلوبر اما، بیرحمانه بخش اعظم بشریت را به پلیدی نسبت میدهد و هیچ گریزی برای نجات بقیه نمی-بیند، مگر در تشکیلات اشرافی و در علوم. از نظر ساند، ادبیات وسیلهای است برای رستگاری اجتماعی، اسباب اوست برای لمس دنیا با آرمانها، عشق و آرزویش. در نگاه فلوبر اما، ادبیات خیابانی است برای فرار از هرج و مرج بیمعنی هستی؛ اعتراض زیرکانه اوست به دنیا.
منشا این ناسازگاریهای آشتیناپذیر زیرلایههای رابطه شخصی ژرژ ساند و گوستاو فلوبر است؛ زیرلایههای وجودی اخلاف آنها که با ملایمتی بیشتر یا کمتر در رفتارشان، هنوز در مورد همان مسائل به بحث می-پردازند. ژرژ ساند فرزند مسلم انقلاب فرانسه بود؛ خون سلطنتی پدرش با خون یک زن کلاه فروش پاریسی در رگهای او به هم آمیخته بود و مقدر کرده که او یک میانهرو باشد؛ طغیانگری علیه وارثان تبعیض و نابرابری.
دختر وفادار انقلاب
ژرژ ساند در کودکی در روستای نوهان لذتی بیتکلف را در زندگی کشف کرد که هر روز فزونی مییافت. در جوانی بهجای تن دادن به عرف موجود جامعه برای زنان، به صومعه رفت و در سن 17 سالگی ازدواج کرد. اما پس از چندی به رابطه همسرش با زنان خدمتکار پی برد و هرگز با همسر خشناش احساس پیوند نکرد و همیشه بین آنها فاصلهای عمیق بود. اما در همان حال که خودش را با شرایط وفق میداد و حفظ آبرو می-کرد، به یک زن روشنفکر بدل شد. فلسفه و شعر خواند و با عمیقترین انگیزهها دست به شورش زد تا آن هنگام که از اسارت ازدواج رهایی یافت و در پاریس به ادبیات پرداخت و به وضعیت زنان در ابعادی برابر با مردان حیات و ظهور مجددی بخشید و به صحنه رقابت با نسل ادبی درخشان فرانسه مثل ویکتور هوگو و بالزاک وارد شد. چرخ خیاطی خانه را رها کرد و در محله لاتین پاریس سیگار سیاه دود میکرد و کت و شلوار مردانه میپوشید. اما او دست کم برای خود راز حقیقی شادمان زندگی روستایی، کار همراه با آرامش و مسیر درست الهام شده بر قلبش را یافته بود و بهخاطر رسیدن به این نقطه از پیشرفت روحی است که به گوستاو فلوبر متمایل میشود. شاید در ابتدا کمی بدگمان؛ که البته این بدگمانی بر طبق غریزه طبیعی و اصول تثبیت شدهاش خیلی زود برطرف شد.
ژرژ ساند در سال 1866 در نامهنگاری از نوهان به فلوبر در کرواسه، فضیلت خود را بهعنوان یک زن و بهعنوان یک نویسنده در این حاضرجوابی رندانه، نشان میدهد: «سن بوو، که مثل من دوستت دارد، ادعا میکند که تو بهشدت بدذاتی. اما شاید او با چشمانی ناپاک مینگرد، مثل آن گیاهشناس فاضلی که ادعا میکند گیاه سیزاب به رنگ زرد چرکین است. این نظر آنقدر نادرست است که نمیتوانم از نوشتن این جمله در حاشیه کتابش خودداری کنم: بهخاطر این است که تو چشمانت ناپاک است».
مکاتبات ژرژ ساند و گوستاو فلوبر، اگر تنها بیانگر بخشی از بیوگرافی این دو قهرمان قرن نوزدهمی باشد، اثری ارزشمند برای شناخت ابعاد شخصیتی و جریانهایی است که این دو در آن قلم زدهاند و جامعهای که در آن زیستهاند را به تصویر کشیده است
پسر بدخلق امپراتوری
اگر ژرژ ساند دختر وفادار انقلاب فرانسه باشد، فلوبر پسر بدخلق امپراتوری دوم است. بین ظهور ادبی فلوبر و ساند یک نسل فاصله است. نسلی که در آن روحیه توسعهطلب مغرور و آرزوهای بلندپروزانه ناپلئون اول به روحیه میانهرو و بورژژوازی خودبینانه ناپلئون دیگری تبدیل شد که از امپراتور قبل چیزی بیشتر از یک نام به ارث نبرده بود. این تغییر در روحیه زمانه به بیان عمدهترین تفاوت میان فلوبر و ژرژ ساند کمک میکند.
فلوبر ذوق و تخیل نسل بزرگ رمانتیک را به ارث برد، اما هواخواهی و دغدغه سیاسی و اجتماعی او را نه. او تحت تربیت نویسندگان رمانتیک قرار گرفت، در عین حال واکنش او به پرورش ادبی جوانی بیشتر به زیبایی و حسن وابسته بود تا اخلاق. او بیشتر ملهم از شاتوبریان بود تا روسو. برای تحسین فصاحت، عبارات شاعرانه، تصاویر بدیع و زندگی مجلل بار آمده بود و با نفرتی روزافزون به جامعهای وارد میشد که حس میکرد هیچ-کدام اینها را نه درک میکند و نه به آنها بها میدهد و حتی تهدیدی برای نابودی آنها نیز هست. در نتیجه بهعنوان یک نویسنده علاقه شدیدش به تجملپرستی و نفرت از زندگی قشر متوسط که مکمل هم بودند، برانگیخته شد؛ دو احساسی که هرازگاه دومی به اولی پهلو میزند و گاهی بهطرزی جداییناپذیر با آن می-آمیزد و سرانجام آن را تقریبا در نطفه خفه میکند. ممکن است گوستاو فلوبر، پسر جراح برجسته «روآن»، دقت مشاهده و بیان قاطع را از پدرش به ارث برده باشد و از همین طریق به جایگاه خود در رأس رئالیسم مدرن فرانسه رسیده، به کسوت شاگردی گونکورت، دوده، زولا و موپاسان در آمده و تشویق خبرگان فن از جمله والتر پیتر و هنری جیمز را از آن خود کرد. از نژاد مادریاش یعنی نورمنها، هیکل درشت و بیماری صرع را به ارث برد؛ چهرهای وایکینگی با استخوانبندی محکم داشت، سبیلی بلند، خویی وحشیانه، اغلب مست و بیحال، اما کج خلق و زودرنج. آنگاه که برانگیخته میشد، نسبت به مخالفان سخت و متعصب بود. یقینا فلوبر نیز مانند هر انسان دیگری به شهرت و افتخار عشق میورزید.کتاب پیش رو، فوران احساسات است، سرود ایمان است. در جهانی که هر روز بیش از پیش درختها از روی میوههایشان قضاوت میشوند، اگر احساسات و ایمانی را به سادگی از کف بدهیم، مغبون خواهیم بود. شاید فلوبر میتوانست مباحثهگر بهتری باشد؛ او استعدادی وافر در نوشتن داشت. شاید ژرژ ساند میتوانست وجهه خویش را با غریزهای واقعیتر بیاراید؛ او نبوغ وافری برای زیستن داشت، اما این ایمان او بود که باعث شد خفقان سالهای طولانی را به خوبی تاب بیاورد و این احساسات زندگی او را شیرین میکرد.
نه تنها ذات نامهنگاری که شیوه نامهنگاری بین دو شخصیت بزرگ ادبی و یا یک شخصیت ادبی با یکی از وابستگان او، بهطوری که بتواند ابعاد شخصیتی و بیوگرافی و اوضاع اجتماع دورهای که نویسنده در آن می-زیسته است را برای خوانندگان در آینده روشن کند؛ در میان بزرگان ادبیات ایران جا نیافتاده است
دو نامه از گوستاو فلوبر و ژرژ ساند
«چند قرن پس از این، چونان قلب ما برای او خواهد تپید! مردم کتابهای او را خواهند خواند و این بدان معناست که مطابق عقاید او فکر خواهند کرد و به آنچه عشق میورزید، عشق میورزند. هر چند هیچکدام از اینها او را به تو باز نمیگرداند، مگر نه؟ پس چگونه خویش را تاب آوریم اگر غرور رهامان سازد، و چه کسی بیش از تو میبایست از وجود مادر خویش مغرور باشد!
حالا دوست عزیز، بدرود! چه زمان با هم دیداری خواهیم داشت؟ چه نیاز سیریناپذیری دارم به سخن گفت از او!
خانم موریس و دختر کوچولوها را از طرف من در آغوش بگیر.»
دوستدارت، از اعماق وجود
گوستاو فلوبر تو
«فلوبر عزیز،
نمیدانم کتاب زیبای آقای تن را به من بخشیدهای یا قرضم دادهای. به دلیل این بلاتکلیفی آن را به تو برمی-گردانم. اینجا فقط وقت کردم بخشی از آن را بخوانم و در نوهان تنها میتوانم با شتاب برای بولوز چیزی بنویسم. اما دو ماه دیگر که برگردم، دوباره از تو در مورد این اثر تحسین برانگیز که طرحی بسیار عالی دارد، جویا خواهم شد. شرمنده که با تو خداحافظی نکردم؛ بهزودی برمیگردم و امیدوارم فراموشم نکرده باشی و بگذاری از خودت چیزی بخوانم.
در اولین اجرای ویلمر، آنقدر با من خوب و مهربان بودی که حالا نه فقط استعداد شگفتت را تحسین می-کنم، بلکه با تمام وجود نیز دوستت دارم.»
ژرژ ساند
دیدگاه تان را بنویسید