رازهایی که در برف سنگین توچال دفن شد
«شاهکُش» در ایده و عنوان جذاب و دیگر هیچ
ایمان عبدلی
خب که چی؟ این بنیادیترین و پرتکرارترین پرسشی است که بعد از تماشای «شاهکُش» در ذهن میماند. از همین پرسش به آن نقطهای میرسیم که «شاهکُش» را تبدیل به یکی از سردرگمترین فیلمهای این چند وقت اخیر کرده. گاهی داستانی داریم که در زیر متن آن ارجاعاتی به مسائل اجتماع وجود دارد. مثلا در «جدایی نادر از سیمین» مسالهی سقط جنین حادثهای است که نهایتا مربوط به دو یا سه خانواده است اما برای ما هم مهم میشود، چرا؟
چون که شخصیتها کاملا تعریف روشنی دارند و البته یک دوپینگ هم در روایت و فیلمنامه وجود دارد، آنها در مناسبتشان درگیر همان دغدغههایی هستند که ما هم هستیم. روشنترش آن سکانس پمپ بنزین و نحوهی حق طلبی پدر خانواده و یا اشاره کوچک به کاست شجریان در یکی سکانسهای داخل خانه. چنان فیلمهایی چون در بطن اجتماع میگذرند، جهان داستانی فراختری دارند، پس راحتتر به ذهن مخاطب قلاب میشوند. بماند که اصلا در نمونهی مورد بحث شخصیتپردازی هم در حد اعلا وجود دارد. از «شاهکُش» دور نشویم، فیلمی که داستانش را در یک محیط منفک و استریل تعریف میکند و از جهان روزمره و ملموس دور است، پس عجالتا اهمیت شخصیتپردازی و ترسیم جهانی درست بین آدمها دوچندان است و وای که اصلا از این مساله غفلت شده.
مهمترین آدم داستان، منصور است با بازی هادی حجازیفر. در شناسنامهی کاراکتر منصور چه چیزی وجود دارد؟ ما از او چه میدانیم؟ جز یکی دو وُیس و رفتارهای متناقض چه چیزهایی برای تحلیل او داریم؟ آن یک دو خطی که از رفتن و نماندن و برگشت میگوید، آن بغض و تمنایی که دربارهی جنین چهارماهه دارد و اصلا آن سکانس عصیان و کتککاری قرار است راوی عشق او به زندگیاش باشد! همینها کافی است تا با او همزادپنداری کنیم؟ در داستانی که جز چند نمای باز باقیِ جهانش را محدود به یک لابیِ هتل کرده اگر تعریف آدمهایش انقدر سادهانگارانه باشد به چه چیز باید دلخوش کرد؟
برای این که مصداق روشنی از ترسیم درست چنین فضایی داشته باشیم، به همین سینمای ایران ارجاعتان میدهم. به یک فیلم قدر نادیده شده، «احتمال باران اسیدی» در یک اتاق میگذشت و آدمهایش تماما درست تعریف شده بودند، چون برگ برندهی چنین فضاهایی دیالوگ است. غیبت دیالوگهای جاندار در فیلمنامهی «شاهکُش» تیر خلاص را به شخصیتپردازی کار زده و وقتی فیلمی آدمهایش نفس ندارند، از خیلی قبل از اجرا مُرده به حساب میآید. «شاهکُش» سقط شده چون شخصیت ندارد، شخصیت ندارد، چون آدمهایش بیهوده و باطل حرف میزنند. در واقع آن چه که از دهان آنها بیرون میآید فرصتی برای شناخت نمیدهد و صرفا به مثابه زمزمههایی گوش پُر کن است.
کاش مشکل فقط همین شخصیتپردازی نادرست بود و آن وقت میشد دلخوش به نماهای باز و سلطهی برف و سپیدی شد. آن وقت شاید طراحی صحنهی متناسب و تلاش کارگردان برای ارائهی قابهایی که زیبایی شناسی دنیای عکاسی در آن نهفته است به چشم میآمد. به هر حال فیلم از حیث تکنیکهای بصری برای خلق اتمسفر یک فضای رازآلود موفق است. اما ایرادات فیلمنامه، تلاشهای بصری را دفن میکند. آن چه که پس از شخصیتپردازی فاجعه بار، دمار از «شاهکُش» درآورده، نداشتن یا کم داشتن منطق روایی است. عناصر داستانی جوری کنار هم چیده میشوند که مخاطب لحظه به لحظه با فیلم همراه شود. روابط علت و معلولی کاراکترها خصوصا در ژانر مورد ادعای این فیلم شبیه به یک پازل هنرمندانهای خواهد بود که محل کشف است.
ساختار بسیاری از فیلمهای به اصطلاح معمایی در سینمای روز دنیا متاثر از گیمهاست. یعنی آن قدر ظریف و دقیق است که انگار فیلمساز با مخاطب شطرنج بازی میکند. تصور کنید در چنین ژانری فیلمی ساخته میشود که اساسا بسیاری از فعل و انفعالاتش هیچ منطق قابل درکی ندارد. چند نمونه شاید بحث را روشنتر کند. منصور سرباز را گروگان میگیرد؟ چرا اصلا وارد پروسهی گروگانگیری میشود؟ آیا برای روشنتر شدن حقیقت راههای بهتری نبود؟ (مراد از راههای بهتر نه لزوما منطقیتر، بلکه بهتر با درک شرایط یک داغدیده است) سرباز را رها میکند، سرباز ناگهان همدست منصور میشود. بعدتر سرباز قصد جان منصور را میکند، منصور به او شلیک میکند! تمام این چرخشها بدون هیچ تغییر و تغیر در احوالات این دو نفر اتفاق میافتد. همین قدر عبث . ابزورد، اصلا گاهی شک میکنید که این این یک فیلم معمایی است!
نمونهی این بیمنطقیها باز هم هست. مثلا در جایی از داستان، پلیس ناگهان اعلام میکند جسد متعلق به یک مرد است و اصلا متوفی، زن نیست! مخاطب گمان میکند شاید قرار است با یک پیچ داستانی مواجه باشد. چون اساسا مرزی هم برای تشخیص میان دادههایی که پیچ ایجاد میکنند و دیالوگهایی گفته میشود و به هوا پرت میشود وجود ندارد. شاید حدود نیم ساعت بعد میفهمیم که آن دیالوگ مبنای خاصی نداشته و به همین راحتی در طی این سی دقیقه گوشهای از ذهن مخاطب را اشغال کرده، توجه کنید که در آثار رازآلود پیچ داستانی خیلی جایگاه ویژه ای دارد یعنی خداوند اثر برای رو دست زدن به مخاطبش گاهی شیطنت میکند اما آن شیطنت حتی با یک نخ ضعیف خط اصلی روایت وصل است و صرفا یک دیالوگِ فیلمنامه پُر کن نیست! این طوری که در «شاهکُش» هست انگار که قرار است سرِ کار برویم و انصافا هم سرِکار میرویم، به معنای بیهودگیِ آن البته.
«خب که چی؟»، بنیادیترین و پرتکرارترین پرسشی است که بعد از تماشای «شاهکُش» در ذهن میماند. از همین پرسش به آن نقطهای میرسیم که «شاهکُش» را تبدیل به یکی از سردرگمترین فیلمهای این چند وقت اخیر کرده است
و در پایان مساله تهیهکنندههای خاصِ این روزهای سینمای ایران، در این فیلم پسر آقای الیاس نادران به عنوان تهیهکننده معرفی شده و این امتداد مسیری است که آقازادههای زیادی را به سینمای ایران میکشاند. اشکالی هم شاید نداشته باشد در ذات، اما خب تهیهکننده بودن رفته رفته از یک امر تخصصی تبدیل به یک امر رانتی میشود و همین هم هست که با خودت میگویی خیلی از فیلمها میشد که ساخته نشود، گرچه در «شاهکُش» تلاش برای ساخت اثری متفاوت با جریان غالب سینمای ایران قابل ستایش است اما...بگذارید امیدوار باشیم.
دیدگاه تان را بنویسید