نگاهی به نمایش «آهواره»
براستی مرگ غریزهای در تقابل با زندگیست؟!
فائزه ناصح، دکترای روانشناسی عمومی
نمایش «آهواره» نمایشی پر از تعلیق بین مفاهیم جنگ و صلح، مرد و زن، عشق و فاجعه، و مرگ و زندگی است. این نمایش به بازگویی داستان زندگی چهار شخصیت از چهار مکان مختلف میپردازد که زندگی و سرنوشتشان به دلیل جنگ، خشونت، خونریزی و آدمکشی به یکدیگر گره خورده است. هر کدام از این چهار کاراکتر به نوعی با قصه سرنوشتشان، صحنههای متفاوتی از تاثیرات تلخ جنگ بر زندگیشان را به تصویر میکشند. «آهواره» با قصهای فارغ از عناصر مکان و زمان تنها از طریق نمایشخوانی، تماشاچیان را مجذوب نمایش خود میکند و از دنیای مردگان و حسرتهای آنها با تماشاچیها سخن میگوید؛ حسرت لحظهای تابش نور برای هویدا شدن و بازگشتن؛ درواقع نمایش به ما یادآور میشود زندگی در گذر ثانیهای پنهان است و باید لحظات عمر را قبل از آنکه به خاطرهای پر از حسرت و ایکاشهای تلخ تبدیل شوند، ارزشمند دانست و از آن لذت برد. نکته حائز اهمیت آن است که «آهواره» در حین اجرای نمایش در فضایی سورئال و پر از تعلیق، قوه تخیل مخاطبان را برای درک و تجسم نمایش به چالش میکشد و آنها را در گرمی زندگی و سردی مرگ، حیران و سرگردان میکند؛ در انتهای نمایش هر کدام از تماشاگران نیز براساس فضاسازی منحصربه فرد خود، با برداشتی متفاوت از صحنه تئاتر «آهواره» خارج میشوند.
«آهواره» با درآمیختن دنیای مردگان و زندگان تاکید میکند، مرگ و زندگی نقاط مقابل و متضاد هم نیستند. اگر بخواهیم از نقطه نظر علم روانشناسی به پدیدهی «مرگ» و «زندگی» بنگریم، براساس دیدگاه فروید-پدرعلم روانکاوی- میتوان گفت «زندگی» برپایه دو گروه اصلی از غرایز یعنی «مرگ و زندگی» بنا شده است که درواقع تمام فعالیتهای انسان بطور مستقیم و غیر مستقیم از این دو غریزه اصلی نشات میگیرند. بنابر این دیدگاه علت اصلی رفتارهای ما در غرایز نهفته است. پیرو مطالب ذکر شده میتوان گفت مرگ و زندگی در تقابل با یکدیگر نیستند و به قول شوپنهاور یکی از بزرگترین فلاسفه آلمان «زندگی مرگی است که هر آن به تاخیر میافتد». پس همانطور که مشخص است حیات ما در گرو تلفیق دو مفهوم مرگ و زندگی است که این دو مفهوم با یکدیگر عجین شدهاند و نمیتوان آنها را در تقابل با یکدیگر تفسیر کرد. حال باتوجه به تمایل انسان به جاودانگی اگر بخواهیم مفهوم «مرگ» را از «زندگی» جدا کنیم، هراس و ترس از مرگ با نشانگان جسمی، فیزیکی و نگرانیهای روانشناختی سایه میافکند و در همین راستا انکار و نپذیرفتن «مرگ» مطرح میشود. به باور کارشناسان و متخصصان «مرگ» توقف کامل و بیبازگشت اَعمال حیات است و به همین منظور هم تئوریهای متفاوتی درباره مرگ، مراحل مختلف آن و هیجاناتی که در فرد در حال مرگ چیره میشود بیان شده است که یکی از نظریههای مهم روانشناختی در این حوزه نظریه «الیزابت کوبلرراس» روانپزشک آمریکایی-سوئیسی است. کوبلرراس معتقد است پذیرش و قبول مرگ در میان بیماران درمان ناپذیری که در آستانه مرگ قرار دارند و یا افرادی که در سوگ مرگ عزیزانشان سوگوارند طی گذران پنج مرحله 1) انکار 2) خشم 3) معامله و چانهزنی 4) غم و افسردگی 5) پذیرش صورت میپذیرد. البته نکته حائز اهمیت آن است که کوبلرراس «مرحله امید» را نیز به عنوان یک پاسخ هیجانی ششم که در سراسر گذراندن پنج مرحله سایه افکنده و حضور پررنگی دارد نیز تشخیص داده و درباره این موضوع میگوید: حفظ روحیه امید بخش برای بیماران روبه مرگ امری ضروری و حتمی است، حتی اگر امیدها به شکل تصورات خیالی و رویاگونه باشند نیز برای پذیرش و قبول شرایط فردی که روزهای آخر حیات را سپری میکند، کمکی نیروبخش تلقی میشوند؛ بنابراین امید عنصری شفابخش برای خروج از مراحل غم و افسرگی است که ورود به مرحله پذیرش واقعیت را میسر میکند.
آنچه که روانشناسان و رواندرمانگران همواره بر آن تاکید دارند شناخت کامل معنای زندگی است. البته این نکته را باید درنظر گرفت «مرگ و زندگی» لازم و ملزوم یکدیگرند و اگر انسان میخواهد بر ترس از مرگ غلبه کند، باید عشق ورزیدن به زندگی و شفقت به دیگران را فرابگیرد و به این ترتیب به زندگانی خویش معنا و ارزش دهد تا به یک آرامش نسبی درونی نایل شود زیرا مرگ آخرین هدیه شومی است که زندگی برای ما درنظر گرفته است.
دیدگاه تان را بنویسید