درباره نمایش «ناسور» به کارگردانی مسعود سالاری
همزیستی ناممکن بیخانمانها
محمدحسن خدایی
نمایش «ناسور» که این شبها در سالن اصلی تالار مولوی به نویسندگی «ریحانه یزدانیار» و کارگردانی «مسعود سالاری» به صحنه آمده، بازتولیدی است از نمایش «خیابانخانه» که مدتی پیش در سالن 4 بوتیک تئاتر ایران به مرحله اجرا رسید و مورد پسند تماشاگران حرفهای تئاتر قرار گرفت. بازتابی آیندهنگرانه از زیست و زمانه مردمان طبقه متوسط شهری که این روزها مدام در حال فقیر شدن هستند و به دلایل مختلف اقتصادی از گردونه زندگی به بیرون پرت میشوند. اما با تمامی این مباحث این مردمان بنابر ضرورتهایی که دارند، کیفیت پایین زندگی در کلانشهری چون تهران را به جان خریده و حاضرند برای باقیماندن در عرصه نمادین، انبوه کاستیها را متحمل شده و با حداقلها بسازند. نتیجه این تقلا و تمنای شبانهروزی، کمابیش روشن است: تن دادن به نبردی نابرابر در عرصه اقتصاد و لاجرم شکست خوردن و احتمال طردشدگی بیشتر. آدمهایی که در این نمایش حضور دارند چنان رویتپذیر شدهاند که گویا کار چندانی از دستشان برنمیآید و بهمثابه موجوداتی فاقد عاملیت، برای یافتن حداقلی از سرپناه، با زمین و زمان میجنگند. توگویی جغرافیای شهر، میدان نبردی است آخرالزمانی که «بیجاشدگان» شهری آرزویی ندارند به غیر از حلوفصل مصائب لاینحل سکونت و تسخیر چند وجب زمین و حس خوشآیند خانهدار شدن. این نابسامانی، صد البته در خلا بوجود نیامده و محصول سیاستهای غلط اجتماعی است. به هر حال عدم توسعه متوازن شهری در این سالها به تدریج یک طبقه متوسط فقیر شده را خلق کرده که گرفتار بیمسکنی و بدمسکنی است. در فقدان چشماندازی روشن برای رفع مشکلات معیشتی، عده زیادی از این فقیرشدگان، مستاصل و ناراضی، برای بقا میجنگند و هر روز بیش از پیش، از ضروریات زندگی کاسته و با حداقلها روزگار میگذرانند تا شاید رنج و مصیبت زمانه را تاب آورند.
نمایش «ناسور» با مرگی شاعرانه پایان میپذیرد. افراد در گورهای خود آرمیده و با دستانی بر گوش، انتزاعشان را از جهانی اینچنین خشن اعلام میکنند. پس جای تعجب نخواهد بود که این نمایش هم نظریه رهایی نداشته باشد و مقهور مناسبات ویرانگر زمانهاش شده باشد. ناسور زخمی است چرکین و ورمکرده. آیا درمانی برای این زخم وجود دارد؟
مسعود سالاری در نمایش «ناسور» به این جماعت مطرود میپردازد. کسانی که به حال خود رها شده و توانایی بازتولید زندگی روزمره را از کف دادهاند. همان شهروندانی که قبلتر ارزشهای فرهنگی طبقه متوسط شهری را پاس میداشتند و احساس نمیکردند کرامت انسانیشان به یغما رفته و از مدیریت زندگی ناتوان هستند. ناسور قصه پنج نفر است که مجبورند در خانهای کوچک و اجارهای مدتی کنار هم روزگار بگذرانند. با آنکه آشنا هستند اما فشردگی فضا و محدودیت مکان، همزیستی مسالمتآمیزشان را ناممکن کرده و مشکلات فراوانی را در مسیر زندگی قرار داده است. در مواجهه با این وضعیت دشوار، این پنج نفر دست به اقداماتی زده و به شکل فردی و یا گروهی، به دنبال راهکاری مناسب برای حل مشکلات میگردند. اما شوربختانه ماحصل این اقدامات، دستوپا زدنهایی است بیحاصل که واقعیت تلخ موجود را آشکارتر کرده و بر لاینحل بودناش تاکید دارد. به قول «مارال لطیفی» در کتاب «پذیرش شکست: افت اقشار میانی جامعه؛ نمونه تهران» رقابت بر سر فضای فیزیکی یا جایگیری در فضای فیزیکیِ تخصیصیافته، درواقع رقابتی بر سر جایگاهها در فضای اجتماعی و هدف از آن رسیدن به منابع فضایی است. نمایش «ناسور» هم کمابیش بر همین مدار میچرخد و این نکته را عیان میکند که رقابت این افراد برای کسب فضایی مرغوب از نظر اجتماعی، مساوی است با افزایش هزینهها و فشار بر اقتصاد نحیف خانواده. نمایش به خوبی نشان میدهد که چگونه محلهای که این افراد کرایه کردهاند هزینه بیشتری را میطلبد و پول پیش خانه را به سه برابر افزایش میدهد. در نتیجه با تصمیم ناگهانی مالک در افزایش کرایه، وضعیت این افراد به نقطهای بیبازگشت میرسد که برای تامین پول رهن و اجاره، به فکر فروش اعضای بدن خود باشند. خرید و فروش اعضای بدن تجارتی است پرسود که این روزها در گوشه و کنار شهر، به شکل رسمی و غیررسمی در جریان است و نشانهای از مناسبات پیچیده انسانی در روزگاری که اقتصاد بجای تولید به دلالی و واسطهگری تمایل دارد. به لحاظ جامعهشناختی این نکته مهم است که اقتدار و قدرت اقشار میانی در جامعه شهرنشین ایران از دهه 1360 روند نزولی یافته و در دهه 1390 این نزول شدت بیشتری یافته است. این آنامومی اجتماعی نتایجی دارد که این روزها میتوان در قبال کسانی مشاهده کرد که اعضای بدن خود را به دلیل فقر میفروشند و متقاضیانی که از سر ناچاری مجبورند با پرداخت هزینههای هنگفت، در نقش خریدار ظاهر شوند.
ناسور قصه پنج نفر است که مجبورند در خانهای کوچک و اجارهای مدتی کنار هم روزگار بگذرانند. با آنکه آشنا هستند اما فشردگی فضا و محدودیت مکان، همزیستی مسالمتآمیزشان را ناممکن کرده و مشکلات فراوانی را در مسیر زندگی قرار داده است
به لحاظ اجرایی نمایش «ناسور» از فضای رئالیستی تا حدودی فاصله گرفته و در پی خلق یک فضای انتزاعی اما باورپذیر است. کف صحنه، با سرامیکهای سفید رنگ طرح پارکت و چوب، فرش شده و به هنگام حرکت بازیگران گاه و بیگاه جابجا میشود و معناهایی استعاری در ذهن مخاطبان میسازد. تمهیدی که حرکت بازیگران را محتاطانه کرده و از منظر بصری، نوعی زیباشناسی کمینهگرایانه را برمیسازد. هر چقدر به پیش میرویم و سقف سوراخ خانه بیشتر چکه میکند و ترس از خرابی را شدت میبخشد، این سرامیکهای مربعشکل سفید، جابجایی بیشتری را متحمل میشوند. نه سقف خانه مستحکم و اطمینانبخش است و نه کف خانه، موجب راحتی و آرامش. بنابراین خانهای که در حال ویرانی است برای مالک خویش، مدام ارزش افزوده به ارمغان آورده و مستاجران بختبرگشته را بیچارهتر میکند. حاشیهنشینانی در دام فقر که حتی از محاسبه میزان فقرشان عاجزند و راهی به رهایی نمییابند. این جماعت بینوا حتی با فروش قسمتی از بدن خویش، از پس هجوم سهمگین تورم و گرانی برنمیآیند و فرجام کارش با مرگی استعاری به پایان میرسد.
از منظر بازیها، نمایش «ناسور» نمره قابل قبولی خواهد گرفت. در این اجرا پنج بازیگر حضور دارند: اولی لیلا است با بازی ریحانه یزدانیار که زنی است ساده و شهری که پای بدبختیهای شوهرش ایستاده اما کار چندانی هم از او در قبال اقتصاد خانواده برنمیآید. دومی امیر نام دارد با نقشآفرینی محمد حقشناس، همان که شوهر لیلا است و ناتوان از مدیریت امور خانه. او مجبور است گاهی دروغ بگوید و پسانداز خانه را در کارهای پرریسک سرمایهگذاری کند و اغلب ببازد. استاد دانشگاهی که از کار برکنار شده و به ارز دیجیتال و شرطبندی پناه برده. سومی حامد است با حضور پدرام عزیزی، مردی مجرد و شوخطبع و نه چندان رازدار. او این روزها به دستفروشی مشغول است و ناکام در پول درآوردن. کسی که بیش از حد انتظار به دوستش امیر اطمینان کرده و دار و ندارش را به او سپرده. چهارمی احمد با بازی مرتضی مرادی که مردی است روستاییماب و ساده که به تازگی به شهر بازگشته و با دختری جوان از اهالی روستا ازدواج کرده. احمد به واقع تناقضات جالبی دارد و شخصیتی است به یاد ماندنی. و پنجمی که زهره باشد و نقشش را سمانه صادقی ایفا میکند، دختری روستایی که در ظاهر ساده مینماید اما او هم پیچیدگیها خاص خودش را دارد و بیش از آنکه مقهور عظمت تهران شود، بر ارزشهای زندگی روستایی تاکید میکند حتی اگر بزرگترین آرزویش متروسواری در تهران باشد.
در نهایت میتوان نمایش «ناسور» را در کارنامه هنری ریحانه یزدانیار و مسعود سالاری، مثبت ارزیابی کرد و روایت انتقادی و طنازانهاش از وضعیت را ستود. البته اجرا گاهی ریتم یکنواختی مییابد و تعویض صحنهها با دقت انجام نمیشود. این مسئله به ملالزدگی تماشاگران منجر شده و بهتر است فکری برای این قضیه صورت گیرد. اجرا بیش از این میتواند لحن کمیک خود را غلظت بخشد و عزیمت بیشتری به سوی فضاسازی گروتسک داشته باشد. بازیها میتواند تلفیقی از واقعگرایی و دلقکمآبی شود. از قضا این اجرا توانایی احضار امر شگرف و بهتزده کردن تماشاگران را دارد اگر که جسارت به خرج دهد و به طور مثال به عنصری چون بویی که در هوا منتشر است و آن پایان دراماتیک و شاعرانه را رقم میزند بیش از این میدان دهد.
نمایش «ناسور» با مرگی شاعرانه پایان میپذیرد. افراد در گورهای خود آرمیده و با دستانی بر گوش، انتزاعشان را از جهانی اینچنین خشن اعلام میکنند. پس جای تعجب نخواهد بود که این نمایش هم نظریه رهایی نداشته باشد و مقهور مناسبات ویرانگر زمانهاش شده باشد. ناسور زخمی است چرکین و ورمکرده. آیا درمانی برای این زخم وجود دارد؟ ناسور مسعود سالاری تا اکنون که پاسخ روشنی به این پرسش مهم نداده و شاید مدعی است که اصلا پاسخی در چنته ندارد همانطور که دیگران هم پاسخی به این قبیل پرسشها ندارند.
دیدگاه تان را بنویسید