درباره نمایش «گنجشک مفرغی» به نویسندگی و کارگردانی شهرام کرمی
کابوس و رویای مردمان حاشیهنشین
محمدحسن خدایی
شهرام کرمی در نگارش و اجرای نمایش «گنجشک مفرغی» چند قدم جلوتر آمده و نمایشی استاندارد را به تماشاگران پیشنهاد میدهد که چندان موجب ملال نمیشود و اندازهاش معلوم و مشخص است. اما شوربختانه این سازه استاندارد آنچنان که باید نتوانسته جهان وهمیای که آفریده را به سرحدات امکانهای خود برساند. در نتیجه اجرای نمایش «گنجشک مفرغی» فاقد شدتمندی است و ناتوان از عبور از آستانهای که برای خود ترسیم کرده. به دیگر سخن چه به لحاظ زبانی و چه از منظر بدنمندی، شخصیتها در میانه این وضعیت انسانی ایستاده و عاملیت چندانی را در قبال مسائل پیشآمده از خود بروز نمیدهند. از قضا جغرافیای پرابهام و سرشار از رمز و راز سرزمینهای حاشیهای شهرهای کوچک و بزرگ، پتانسیل فراتر رفتن از مناسبات زندگی سخت روزمره حاشیهنشینان را دارا بوده و میتواند همچون داستانهای ساعدی، واجد مازادهایی تماشایی و هراسآور باشد که در آن آدمها دست به کنشهای باورنکردنی زده و در روند عادی امور گسست ایجاد میکنند. البته در صحنههایی از اجرا، در آن موقعیتهای دوتایی مابین نریمان و منوچ، آن هم به وقت گنجیابی و کندن زمین، لمحهای از این موقعیتهای مرموز به نمایش گذاشته میشود اما این مسیر ناشناخته چندان که باید پی گرفته نمیشود و روایت نمایش به مسیر متعارف خود بازمیگردد. شهرام کرمی در مسیری درست قدم گذاشته اما محافظهکارانه نتوانسته خطر کند و گاهی از جاده بیرون بزند و چشماندازهای تازهای را به تماشا بنشیند که در دور و نزدیک به انتظار نشستهاند. این قضیه البته از ایدئولوژی اجرا نشات گرفته و نشانهای است از موقعیتهای بیثبات اما تغییرناپذیر. بیجهت نیست که شخصیتها مدام رو به تماشاگر ایستاده و از سرگردانی میان واقعیت و خیال میگویند. گویی آنان موجوداتی مقهور مابین جهان واقعی و یا رویاهای ذهنی بوده و لاجرم منقاد نیروهای طبیعی و ساختاری منکوبکننده زندگی. بنابراین در یک چرخه باطل، خود را تکرار کرده و حتی با یافتن گنجی پنهان، وضعیت عمومیشان تغییر نمیکند.
قصه نمایش البته آشنا است و نشانهای روشن از زندگی مردمانی فراموششده در حاشیه شهرهای کوچک و بزرگ. همان توده بیشکل مردمان که مدتهاست به حال خود رها شده و در غیاب چشماندازی امیدبخش، کار و بارشان این روزها به مانند «نریمان»، کاویدن زمین بایر خدا و یافتن گنجی پنهان و شاید دستیافتن به مجسمههای زیرخاکی ممنوع باشد. بنابراین با اجرایی مینیمال روبرو هستیم که آدمهایش در انتزاعیترین شکل ممکن، بیوقفه حرف میزنند و در این سکوت بیپایان مکانهای تهی، گذشته را میکاوند و آینده را با آرزو اندیشی بیپایان به انتظاری عبث تبدیل میکنند. «گنجشک مفرغی» استعارهای است از یک وضعیت نابهنگام، نشانهای از توسعهنیافتگی همهجانبه که قرار است از طریق خیالبافی، اندکی تحملپذیر شود و شاید با یافتن گنجی پنهان و ممنوع، سعادت دنیویی را ممکن سازد. از این جهت یافتن گنجشک مفرغی، الویت اول و آخر کسانی است که در این زمانه عسرت و حسرت، احساس میکنند از بطن ماجرا کنار گذاشته شده و نصیبی از منابع کمیاب قدرت، ثروت و منزلت نمیبرند. اما نکته اینجا است که شهرام کرمی بیش از اندازه به یک وضعیت طبیعی میدان داده و شخصیتها را از هر گونه اتصال با امر اجتماعی و سیاسی، نهی کرده است. پس با اجرایی منتزع از وضعیت عمومی جامعه روبرو هستیم که از تاریخی شدن تن میزند و در یک جهان آشنا اما غیرانضمامی روزگار میگذراند. این قبیل رویکردها در انتزاع فرض گرفتن وضعیت آدمها و فاصلهگرفتنشان از امر انضمامی میتواند مقدمهای باشد از برای ساختن یک جهان نمادین که ژست سیاسی بودن و نقد اجتماعی دارد. اما به تجربه ثابت شده که این شکل از انتزاعگرایی، منتج به سمبولیسمی سترون و غیرتاریخی میشود که میتوان آن را به همه موقعیتهای مکانی و زمانی، الصاق کرد و با زرنگی مدعای جهانشمول بودن داشت. با آنکه وضعیت غریبآشنایی شخصیتهایی چون نریمان، منوچ، ثریا و پدر، قابل فهم است و تماشاگران به راحتی در افق تجربه زیستی آنان قرار میگیرند اما نباید از این نکته غافل شد که به راستی این جماعت مطرود و فراموششده، در کجای اقلیم پهناور ایران زندگی میکنند و نسبتشان با کلانشهری چون تهران و مرکزگرایی این سالهایش چگونه است.
به لحاظ اجرایی صحنه چنان تدارک شده که یادآور فضاهای کمبرخوردار روستایی باشد. یک دیوار بزرگ عرض صحنه سالن استاد سمندریان را اشغال کرده و دو در کوچک و بزرگ، محل ورود و خروج آدمها به فضاهای داخلی و بیرونی نمایش است. بازیگران از این درها به صحنه پا میگذارند یا از آن خارج میشوند. بازیگران مقابل نگاه خیره تماشاگران، گاهی با خود و گاهی با یکدیگر، گرم گفتگو میشوند. فضای وهمی اجرا، دیالوگ را کمابیش ناممکن کرده و برای مثال میان ثریا با بازی یلدا عباسی و پدر با نقشآفرینی اصغر همت، با تمامی کلماتی که رد و بدل میشود، گفتگوی چندانی شکل نمیگیرد. از این منظر با نمایشی روبرو هستیم که توهمی از گفتگو و ارتباط را برمیسازد اما در نهایت ناممکن بودناش را به رخ ما میکشد. اغلب صحنهها بر مدار حضور دو بازیگر بنا شده تا تضادها و تفاهمات انسانی، خصلتی دیالکتیکی یابد. به هر حال اجرا تمایل ندارد این نظم دو نفره را کنار گذاشته و صحنههایی شلوغتر از این بسازد.
«گنجشک مفرغی» استعارهای است از یک وضعیت نابهنگام، نشانهای از توسعهنیافتگی همهجانبه که قرار است از طریق خیالبافی، اندکی تحملپذیر شود و شاید با یافتن گنجی پنهان و ممنوع، سعادت دنیویی را ممکن سازد
به لحاظ بازیها حضور شخصیت مجنونی چون منوچ با نقشآفرینی ایمان سلگی که قبل از این اجراهای خوبی از او بر صحنه تئاتر شاهد بودیم، این امکان را مهیا کرده که از یکنواختی اجرا کاسته شده و دیوانگی به سخن درآید و در روال عادی امور وقفه ایجاد کند. از قضا حضور این شخصیت نابهنگام، توانسته حال و هوای ملالتبار نمایش را اندکی تلطیف کند و لحظات مفرح و تماشایی را برای مخاطبان برسازد. مجید رحمتی در نقش نریمان، مانند همیشه خوب و مسلط ظاهر شده اما در لحظاتی که قرار است جمجمه مردهای را مقابل خود گرفته و هملتوار از «بودن و نبودن» بگوید، به نظر میآید به بیراه میرود. این البته از متن نمایشنامه میآید و ضرورتش همچنان برای ما مخاطبان نامعلوم است. درواقع چرا باید شخصی چون نریمان با این سبک زندگی، به مانند هملت بر صحنه حاضر شده و به جملات کنایهآمیز و فلسفی مبادرت ورزد. همچنین باید از اصغر همت گفت که بعد از مدتها دوری از تئاتر، این بار به عنوان یک پدر که دچار بیماری فراموشی است، به صحنه بازگشته و به خوبی نقش یک پیرمرد امید از کف داده را ایفا میکند. همچنانکه یلدا عباسی توانسته زنی چون ثریا را با آن همه دلنگرانی و تنهایی به خوبی بازی کند.
قصه نمایش آشنا است و نشانهای روشن از زندگی مردمانی فراموششده در حاشیه شهرهای کوچک و بزرگ. همان توده بیشکل مردمان که مدتهاست به حال خود رها شده و در غیاب چشماندازی امیدبخش، کار و بارشان کاویدن زمین بایر خدا و یافتن گنجی پنهان و شاید دستیافتن به مجسمههای زیرخاکی ممنوع باشد
از منظر اجرایی استفاده از تصاویر ویدئویی بعد از پایان هر صحنه تقلیلگرایانه است و تخیل تماشاگران را در مسیری نالازم قرار میدهد. گویا شهرام کرمی در مقام نویسنده و کارگردان، از صحنهای که چیده به تمامی راضی نیست و از طریق تصویر میخواهد نقصانها و کمبودها را جبران کند. شوربختانه این فرم اجرایی در استفاده مکرر از تصاویر، کمابیش به ضد خود بدل شده و چندان کارکرد راهگشایی ندارد. گنجشک مفرغی اجرایی خودبسنده و کمینهگرایانه، میل آن دارد که یک فضا و مکان نه چندان رئالیستی خلق کند که میان واقعیت و رویا سرگردان است. به هر حال در طول اجرا متوجه میشویم که هر چهار شخصیت، گمگشتهای دارند و در پی چیزی یا کسی هستند. این وضعیت معلق بودن آدمها میان واقعیت و خیال، مدام از زبان شخصیتها بیان شده و به تدریج به محافظهکاری نمایش منجر میشود. شهرام کرمی نمیخواهد یا نمیتواند مانند کسی چون دیوید لینچ یک فضای وهمی تمام عیار بسازد و به استلزاماتش تن دهد. او باید این نکته را مدنظر داشته باشد که وظیفه ندارد مدام تاکید کند چیزی که بر صحنه رویتپذیر کرده واقعیت یا رویا است. فرق شهرام کرمی با کارگردانی چون لینچ، در همین دقایق است که روشن میشود. ساختن یک فضای پر ابهام بدون آنکه نیازی برای رفع ابهام باشد. لینچ جهان مالوف خویش را میسازد و تماشاگران را به یک اضطراب دائمی لذتبخش دچار میکند. هر نوع تفسیر کردن جهان لینچی، به تفسیرهای تازه میدان میدهد. اما شوربختانه شهرام کرمی با انواع تمهیدات در پی رفع و رجوع ابهاماتی است که ضرورتی به حل و فصلشان نیست.
دیدگاه تان را بنویسید