درباره «گاماسیاب»،« خانه عروسک»،« خانوم» و «لحد»؛
این نمایشها خستگی را از تن به در نمیبرند
محمدحسن خدایی
تابستان گرم آغاز شده و هوای این روزهای تهران در اوج حرارت و تحملناپذیری است. با این همه، بار دیگر شاهد انبوه اجراهایی هستیم که همچنان بر مدار بیکیفیتی و شتابگرایی میچرخند و چندان نتوانستهاند پیشنهاد تازهای باشند برای نهاد اجتماعی تئاتر. این مسئله بیارتباط نیست با شیوه مادی تولید تئاتر و مناسبات اقتصادی آن. هر چه باشد این وضعیت را میتوان نوعی سردرگمی اجراگران و تماشاگران دانست در فرم و محتوای نمایشهایی که بر صحنه میآیند. جالب آنکه چه گروههای اجرایی و چه تماشاگران، اغلب اوقات از حضور در سالنها و ملاقات یکدیگر ناراضی هستند و این عدم رضایت را چه در فضاهای واقعی و چه شبکههای اجتماعی انعکاس میدهند. اما نکته اینجاست که در غیاب باتجربههای تئاتر و حمایت مادی نهادهای دولتی، نمیتوان انتظار داشت که جوانان بیتجربه، شاهکار خلق کنند و با این حجم از ممیزیهای پیدا و پنهان، تماشاگران را شگفتزده کنند. رشد نمایشهایی که در فضاهای محدود و بدون مجوزهای رسمی به اجرا میروند میتواند نشان از وضعیت تازهای باشد که گروههای تئاتری برای مواجهه با واقعیت اینجا و اکنون ما تدارک دیدهاند. تئاتر این روزها تقسیم شده به رسمی و غیررسمی، و اینگونه است که افتان و خیزان به راه خود ادامه میدهد.
این هفته بنابر سنت این چند ماهه روزنامه به چهار اجرا میپردازیم که این روزها و شبها در حال اجرا هستند و میزبان مخاطبان.
نمایش اول- گاماسیاب
آرش سنجابی بار دیگر با یک اجرای تازه به صحنه بازگشته است. کمابیش میتوان گفت که شیوه اجرایی و مناسبات فرمی «گاماسیاب» بر مدار آثار گذشته این کارگردان میچرخد. نوعی التقاطگرایی پسامدرن مابین فضاهای ذهنی و جهانهای خودبسندهای که دیریاب است و نه چندان گشوده به زیستجهان مخاطبان. با تماشای این اجرا میتوان این نکته را گوشزد کرد که اجرای گاماسیاب به مانند اجراهای دیگر آرش سنجابی، شگفتزده کردن تماشاگران را بیش از فضاسازی به کلام سپرده است. اجرایی با چشماندازی کلاژگونه از صحنههایی که به تناوب پدیدار شده و ناگهان در تاریکی ناپدید میشوند و در تمنای ساختن یک کلیت مرکززدایی شدهاند. رئالیسم جادویی که در این سالها مورد علاقه آرش سنجابی بوده اینجا هم بار دیگر قرار شده از طریق تکگویی شخصیتها برساخته شود. اما نکته اینجاست که تماشاگران بیش از کلام بازیگران با کنشورزی آنان به شهود و آگاهی میرسند. استراتژی روایی و در نتیجه اجرایی آرش سنجابی، برساختن یک جهان خودبسنده و تمثیلی است که بنابر ضرورت میتواند از هر مکان و هر زمان، نشات گرفته باشد و برساخته شود. اما مشکل آنگاه آغاز میشود که این جهان تمثیلی و کمابیش تکین، نتواند از ذهنگرایی گروه اجرایی فاصله گرفته و مخاطبان را در مناسبات عاطفی، سیاسی، اجتماعی و تاریخی خویش مشارکت دهد.
رشد نمایشهایی که در فضاهای محدود و بدون مجوزهای رسمی به اجرا میروند میتواند نشان از وضعیت تازهای باشد که گروههای تئاتری برای مواجهه با واقعیت اینجا و اکنون ما تدارک دیدهاند. تئاتر این روزها تقسیم شده به رسمی و غیررسمی، و اینگونه است که افتان و خیزان به راه خود ادامه میدهد
نکتهای که بعد از سالها به تماشا نشستن اجراهای آرش سنجابی میتوان در ذهن مرور کرد شاید این باشد که یک صحنه زیبا میتواند فاقد معنا باشد. پس بجای عقل با دل به تماشا بنشین.
نمایش دوم- خانه عروسک
رویا صفری در مقام طراح، بازیگر و کارگردان، تلاش دارد نمایشنامه «خانه عروسک» ایبسن را بر منطق عروسک بودن شخصیتها بنا کند. از همان ابتدا و فضای انتزاعی صحنه، ژست بازیگران، عروسکبودگی شخصیتها را به ذهن متبادر میکند. هنگامی که نیازی به این عروسکها نیست آنان را مشاهده میکنیم که در قابهای چوبی میایستند و بدن منقاد و هویت کنترلشدگی خویش را به نمایش میگذارند. گویی تمامی اجرا به عروسکشدگی شخصیتها اشاره دارد و بدنها نشانی از رئالیسم ایبسن از خود بروز نمیدهند. فرم اجرایی تا به انتها بر همین مدار میگردد و در پایان وقتی نورا علیه مردسالاری شوهرش میشورد تا حدودی ازهم گسیخته میشود. حال با بدن رها و زنانه رویا صفری در نقش نورا روبرو هستیم که میخواهد با ترک خانه، عاملیت خویش را بازیابد و پایانی شود بر مناسبات سرکوبگر خانوادگی.
اجرا با آنکه به نمایشنامه خانه عروسک وفادار میماند اما رئالیسم ایبسن را کنار گذاشته و بر فضاهای اغراقشده و اکسپرسیونیستی تاکید دارد. این انتخاب از میانه اجرا، پیشبینیپذیر شده و کمابیش به ملال و تکرار میرسد. بدنهایی که با نگاههای خیره و گاه دلقکوار علیه رئالیسم قرن نوزدهمی ایبسن میشورند از یاد میبرند که چگونه رئالیسم میتواند امری رادیکال باشد در افشای مناسبات منکوبکننده سرمایهداری مردسالارانه. روایت رویا صفری از خانه عروسک با شتابگرایی و فشردگی، در خلق فضا و تخیلورزی تا حدودی ناکام میماند و به نظر میآید فرم اجرایی خویش را به رخ مخاطبان میکشد.
این روزها در عرصه نمایش بار دیگر شاهد انبوه اجراهایی هستیم که همچنان بر مدار بیکیفیتی و شتابگرایی میچرخند و چندان نتوانستهاند پیشنهاد تازهای باشند برای نهاد اجتماعی تئاتر. این مسئله البته با شیوه مادی تولید تئاتر و مناسبات اقتصادی آن بیارتباط نیست
نمایش سوم- خانوم
بار دیگر کلفتها و بار دیگر ژان ژنهای که در دوردستها ایستاده. خود ژنه توصیه میکند که بازیگران «کلفتها» را دزدانه بازی کنند. چراکه این زنان در مقام فرودستان یک خانه اشرافی، امکان مییابند که مدام نقش آن یکی را بازی کنند، تخیل ورزند و بدل به دیگری شوند. تینا بخشی با نگارش متنی تازه، تلاش دارد خوانشی خلاقانه از کلفتهایی ارائه دهد که گویا بهراحتی نمیشود در اینجا و اکنون ما آن را وفادارانه اجرا کرد. بنابراین افزودن یک بازیگر مرد که نقش خانم/ژنه را بازی کند، تمهیدی اجرایی است از برای فراتر رفتن از خود ژنه. رضا امانلو که نقش خانوم/ژنه را اجرا میکند در تلاش است دیالکتیکی مابین زنانگی خانوم و زیباشناسی ژنه برقرار کند. بنابراین او را میتوان میانجی اتصال این فضای دوگانه دانست. به دیگر سخن گاهی او را تماشا میکنیم که در باب تئاتر و زیبایی سخن میگوید و تاملات تئاتری فیگوری چون ژنه را بر زبان میراند و گاه لباس زنانه پوشیده و نقش خانم را بازی میکند.
فضای انتزاعی اجرا روایتی است از هستیشناسی تئاتر. اینکه چه چیزی را میتوان تئاتر نامید و چه چیزهایی را نمیتوان. بنابراین اجرا با اجازه دادن به فیگوری که شبیه ژنه است این فضا را مهیا میکند که ژنه با یکی از خوانشهایی که از نمایشنامه کلفتهایش شده روبرو شود. نوعی مشارکت نویسندهای که گرفتار مرگ مولف نشده و در ساختن اجرایی مشارکت میکند که به تمامی یادآور کلفتها نیست اما تلاش دارد در همان حال و هوا باشد.
نمایش چهارم- لحد
لحد به رابطه پر فراز و نشیب فرزندان با والدین میپردازد. اینکه چگونه ساختار خانواده گرفتار بحرانهای مضاعف است و پدران و پسران، فهم مشترکی از واقعیت بیرونی ندارند. با آنکه لحد را میتوان ذیل تئاتر مستند صورتبندی کرد اما اجرا در فاصله از سوژه ملتهبی میایستد که قرار است روایت کند. تماشاگران در دو سوی سالن حافظ نشسته و شاهد جنایتی هولناک هستند که به آرامی در حال وقوع است. میزی که به موازات عرض صحنه تالار حافظ امتداد یافته و محملی شده برای رویتپذیری مشاجرات، نگاههای ویرانگر، معاشرتهای دوستانه و در نهایت جنایتهای هولناک. همه چیز به رنگ قرمز است و گویی چیزی برای پنهان کردن وجود ندارد. اشیایی که یادآور زندگی روزمره و توامان امکانی برای دست زدن به جنایت هستند یا بر روی میز قرار دارند یا زیر میز پنهان شدهاند. از منظر اجرایی و بازی بازیگران، نقش پدر و مادر درخشان است. مادر با آن ترکیب سادگی و مهربانی و پدر با آن جدیت و مرموز بودن. اما نقشآفرینی دیگر بازیگران فراز و فرود دارد و گاهی به لحن و فضاسازی اجرا، لطمه میزند.
لحد را میتوان یکی از اجراهای خوب امسال دانست. تلفیق یک فضای انتزاعی با یک داستان ملتهب انضمامی که مدتها سوژه بحث و گفتگوی آحاد شهروندان بود. در زمانهای که بیمسئلهگی بدل به یکی از مولفههای آثار هنری شده میتوان به تماشای نمایش لحد نشست و همچنان که لذت برد و به تامل در باب نسبت انسان با خشونت نشست.
حسین حیدریپور در مقام کارگردان میتواند بیش از این بر عنصر حذف تکیه کند و از توضیح واضحات بپرهیزد. لحد بیش از کلام به فضاسازی و کنشورزی بدنی احتیاج دارد. همان اتفاق مبارکی که در بازی پدر و مادر نمایش مشاهده میشود و لحظات نابی از یک اجرای خوب را مقابل دیدگان ما به نمایش میگذارد.
دیدگاه تان را بنویسید