گیشه تحت تاثیر 
واقعیت تلخ معیشتی

گرمای خرداد ماه تهران همراه شده با استقبال گرم از بعضی نمایش‌های روی صحنه. البته این استقبال می‌توانست بیش از این باشد اگر قیمت بلیت ارزان‌تر بود و افراد بیشتری این امکان را می‌یافتند که به همراه خانواده به تماشای اجراها بنشینند. به هر حال وضع تئاتر این روزها بی‌ارتباط با اقتصاد خرد و کلان کشور نیست و گیشه تحت تاثیر این واقعیت تلخ معیشتی است. بی‌شک هزینه‌های بالای تولید تماشای تئاتر را به امری لوکس و فرادستانه بدل کرده است و در آینده می‌تواند تبعات جبران‌ناپذیری ایجاد کند. اگر تئاتر در خدمت فرادستان جامعه شود و در خدمت سلیقه آنان، دور از ذهن نخواهد بود که گروه‌های اجرایی شعار «حق با مشتری است!» سر دهند و نهاد اجتماعی تئاتر را بیش از پیش گیشه‌مدار کنند. این هفته و بنا بر سنت این چند ماهه روزنامه به چهار نمایش خواهیم پرداخت که به نظر می‌آید چندان عرصه را به بازار تحویل نداده و بارقه‌هایی از امید را در دل مخاطبان پدیدار کرده‌اند.

  محمدحسن خدایی

 

نمایش اول- خدای جهنم

 

سیاوش جامع در مقام بازیگر و کارگردان تلاش دارد به فضای هراسناک نویسنده‌ای چون «سم شپارد» وفادار باشد. «خدای جهنم» نمایشنامه‌ای است در رابطه با زندگی انسان معاصر در وضعیت پساصنعتی جامعه امریکا. اینکه چگونه شرکت‌های بزرگ در همکاری با دولت‌ها، پروژه‌های غیرشفافی را پیش می‌برند که می‌تواند سرنوشت و سرگذشت انسان‌های عادی را تا مرز فروپاشی بکشاند. سرزمین امریکا که اینجا بازنمایی می‌شود قلمرو مردمان حومه‌ است. ملال و انزوایی که در زندگی زوج روستایی اهل ویسکانسن  جریان یافته، ناگهان با هجوم یک دوست قدیمی که گویا به مواد رادیواکتیو آلوده شده، دگرگون می‌شود. سم شپارد در این نمایشنامه، خدایان یونان باستان را احضار می‌کند تا وضعیت امریکای این روزها گرفتار تروریسم را نشان دهد. اما همه‌چیز بر مدار فاجعه می‌چرخد و به حداکثر رساندن نقش دولت‌ها در تسخیر هر چه بیشتر یک جامعه کنترلی.

به لحاظ اجرایی «خدا جهنم» سیاوش جامع گرایش به رئالیسمی کمابیش انتزاعی دارد. طراحی صحنه با رویکرد کمینه‌گرایانه، قرار است فضایی از یاد رفته را نمایان کند. اجرا هر چه به انتها نزدیک می‌شود بخاطر وضعیت اضطراری شخصیت‌ها، فرم مناسب‌تری یافته و جهان هیولاوش سم شپارد خلاقانه‌تر بازنمایی می‌کند. فی‌المثل بازی‌ها با بحرانی‌شدن مناسبات، ژست‌های به یادماندنی‌تری را به ذهن متبادر می‌کند. از یاد نبریم که اجرای نمایشی چون «خدای جهنم» در نگاه اول، آسان به‌نظر می‌آید اما تجربه ثابت کرده که خلق فضاهای غربی، به راحتی می‌تواند گرفتار همان کلیشه‌ای شود که دهه شصت در تئاتر و سینمایی ایران مشاهده شد. تقلید کسالت‌بار سبک زندگی امریکا با کلیشه‌ای‌ترین اطوارها. از این باب «خدای جهنم» را می‌توان اجرایی قابل قبول دانست که تا حد امکان از کلیشه‌های دهه شصت فاصله گرفته است.

نمایش دوم- کابوس‌های آنکه نمی‌میرد

یکی از نمایش‌های به‌یاد ماندنی امسال بی‌شک اجرای نادر فلاح از نمایشنامه امیرحسین طاهری است. روایتی از زندگی علی‌اکبر دهخدا در مواجهه با تلاطمات سیاسی دوران خویش. منطق کابوس‌وار روایت این امکان را مهیا کرده که مدام با تلاقی زمان‌ها و مکان‌ها روبرو شویم. دهخدا به عنوان یک فیگور سیاسی که در اواخر عمر به کنج کتابخانه پناه برده تا به فرهنگ بپردازد گرفتار کابوس‌های مکرر شده و گریزی از پاسخ‌گویی به شخصیت‌های تاثیرگذار زندگی‌اش ندارد. سالن اصلی تئاتر مولوی در این اجرا بدل به جهان سوبژکتیو دهخدا شده است. در این رفت و آمد مابین امر عینی و جهان ذهنی، تاریخ معاصر به میانجی سرگذشت دهخدا بار دیگر روایت می‌شود و مسئله‌مند. به دیگر سخن فاتحان و محذوفان تاریخ در کتابخانه ذهنی دهخدا مقابل هم رویت‌پذیر شده و تقابل آشتی‌ناپذیرشان را به نمایش می‌گذارند. امیرحسین طاهری در مقام نویسنده راوی ایده زوال و شکست ایرانیان نیست و در ترازوی میان فرهنگ و سیاست، اهمیت فرهنگ را گوشزد می‌کند. درام تاریخی «کابوس‌های آنکه نمی‌میرد» گذشته را کابوس‌وار و اضطراری احضار می‌کند تا شاید امکان رهایی و رستگاری برای اینجا و اکنون ما فراهم شود. نکته‌ای که گویا همچنان دور از  دسترس ما باشد.

نادر فلاح در جایگاه کارگردان نشان داده که صحنه و استلزامات آن را به خوبی می‌شناسد. تمامی صحنه در خدمت جهان کابوس‌وار اجراست تا شخصیت‌ها ناگهان از دل تاریکی تاریخ بیرون آمده و دهخدا را خطاب ‌کنند. اما در این اجرا نمی‌توان به نقش‌آفرینی بازیگر دهخدا اشاره نکرد. بهزاد اقطاعی که قبل از این با کارگردانی نمایش «ماسک» در سالن شهرزاد تلاش کرده بود نقبی بزند به جهان بازیگری، اینجا علی‌اکبر دهخدا را به شکل خلاقانه به نمایش گذاشته که زیر بار سنگین تاریخ، گرفتار کابوس است و وجدان معذب.

نمایش سوم-  برف شادی

نمایش «برف شادی» در باب کودکانگی است. در زمانه‌ای که جهان ما، بیش از پیش در چنبره عقلانیت ابزاری قرار گرفته و منطق رقابت و موفقیت، تمامی عرصه‌های زندگی را فتح کرده، این کودکی است که می‌تواند علیه این چرخه بازتولید خشونت نمادین مقاومت کند و جهانی دیگر را بشارت دهد بر پایه دوستی و کودکانگی. برف شادی در یکی از کودکستان‌های تهران دهه 30 می‌گذرد. روایتی از مراقبت، تربیت و حتی سرکوب کودکان. فضای کودکستان با پرده‌ای به دو قسمت تقسیم شده. یک قسمت مربوط است به کودکان که مشغول بازی و وقت‌گذرانی هستند و یک قسمت مربوط است به بروکراسی منتسب به مدیران. نماینده این مدیریت سرکوبگر کارمندی که فقط سایه‌ای از او بر پرده افتاده و مدام دستورات مدیران بالادستی را به مربی بچه‌های مهد کودک دیکته می‌کند. دستوراتی کافکایی که اغلب بی‌سروته و غیرقابل اجرا هستند. مربی کودکستان وضعیت پیچیده‌ای دارد. او میانجی کودکان با مدیران بالادستی است. گاهی در مقابل دستورات بی‌منطق مدیران مقاومت می‌کند و گاهی منفعل و سهل‌انگار به رقابت‌ها و رفاقت‌های کودکانه خیره می‌شود. رضا حسین‌زاده در جایگاه کارگردان به خوبی توانسته با گروه جوان، یکدل و و همراه خویش، یک فضای پرتنش و تماشایی کودکانه را خلق کند. بازیگران این نمایش با آنکه در آستانه جوانی هستند اما کودکی را نه تقلید که خلاقانه به اجرا می‌گذارند. با لباس‌هایی مملو از رنگ‌های شاد در تلاش برای زندگی کردن کودکی.

نمایش چهارم- این‌جا پنجره‌ای

باز مانده است

همکاری ندا شاهرخی و یاسمن خواجه‌ای را می‌توان نوعی مقاله-اجرا فرض گرفت. روایتی از نسبت آدم‌ها با چشم‌انداز پنجره‌ها در محله‌های مختلف تهران؛ از مولوی تا شهرک غرب. اما این نسبت آدم‌ها با اشیا مدام با نسبتی دیگر این‌بار انسان با انسان، از نو صورتبندی می‌شود. نسبتی که رابطه عاطفی سعید و هنگامه را در مدت یک دهه می‌کاود. سعید که نقش او را مرتضی یونس‌زاده بازی می‌کند، در قالب یک سخنرانی، زیست شهری مردمان تهران با پنجره‌ها را بررسی می‌کند. گفتار نظرورزانه سعید از طریق روایت روزمره شخصیت هنگامه به چالش کشیده می‌شود. هنگامه در آستانه 39 سالگی، با مرور گذشته، از حق مادر شدن می‌پرسد و تجربه مادرانگی را طرح می‌کند. در این سیر و سلوک عاشقانه که با منطق‌الطیر عطار رنگ و بوی عارفانه به خود می‌گیرد، هنگامه با غیاب سعید، به خودآگاهی رسیده و تماشاگران را به مشارکت در نمایشگاهی که در حال خلق آن است

دعوت می‌کند.

ندا شاهرخی و یاسمن خواجه‌ای در مقام نویسنده و کارگردان، از منطق بازنمایی فاصله گرفته و تلاش دارند یک فضای تجسمی را خلق کنند. به دیگر سخن با اجرایی مواجه هستیم که خود را به تدریج از طریق نشانه‌های بصری نمایان کرده و گسترش می‌دهد. سعید چنگیزیان در نقش هنگامه، بیش از آنکه نقش یک زن را با تمام استلزمات آن بازی کند تلاش دارد به مفهوم «زنانگی» نزدیک شود. انتخاب چنگیزیان در نقش هنگامه، نوعی بازیگوشی و حتی تامل انتقادی در رابطه با حضور بدن زنانه در تئاتر ایران امروز است. اما چنگیزیان با مهارت از این چالش بزرگ عبور می‌کند. چه آن زمان که با سعید مشغول بازی پینک‌پونگ می‌شود و چه آن زمان که دیوانه‌وار رقص سماع می‌کند و بدن یک مرد را میانجی حضور غایب یک بدن زنانه می‌کند.

اجرای «این‌جا پنجره‌ای باز مانده است» به لحاظ فرمال، پیشنهادهای تازه‌ای برای تئاتر ایران دارد. به هر حال بعد از رخدادهای پاییز گذشته، نهاد اجتماعی تئاتر می‌بایست به فرم‌های تازه و رادیکال‌تر فکر کند. چراکه بادهای تغییر وزیدن گرفته است و پنجره‌ها در حال بسته شدن است.