لذت ایستادن بر فراز سلطان ساوالان
آرزو احمدزاده ، راهنمای طبیعتگردی
من قدم گذاشتن به دامان طبیعت را با کوهنوردی شروع کردم و تا سالها تمام آخر هفتهها و تعطیلات را روی قلههای ایران بودم. از توچال تهران و هزار و لالهزار کرمان گرفته تا علمکوه و دماوند بام ایران زمین. با اینکه بعد از به دنیا آمدن فرزندم کوهنوردی را کنار گذاشتم و به دامنهها و کوهپایهها روی آوردم تا پسرم هم همراهمان باشد اما هنوز هم مرداد و شهریور که میشود دلم برای دماوند و علمکوه و سبلان، سه قله مرتفع ایران، پر میکشد. به یاد روزی میافتم که برای اولین بار قدم بر روی قله دماوند بام این سرزمین نهادم و گونههایم خیس بود از اشک شوق، از خوشحالی رسیدن به بالاترین نقطه ایران، و به یاد اولین صعودم به سبلان که چه سنگین و سخت بود برایم آن صعود. شاید بد نباشد همین خاطره را هرچند که به سالهای گذشته بر میگردد برایتان تعریف کنم تا از سختیهای راه هم بگویم، پس بشنوید:
نخستین سالهایی بود که کوهنوردی را شروع کرده بودم و هنوز بدنم آمادگی صعود به قلههای سنگین را نداشت، اما هر وقت که همنوردانم از سبلان میگفتند و عکسهای قله را میدیدم آه بلندی از سر حسرت از نهادم بلند میشد، سبلان برایم شده بود رویا: رویایی دست نیافتنی. روزی با یکی از بچهها تلفنی حرف میزدیم که گفت: فصل سبلان رو به اتمام است و امسال نرفتیم. و همین جمله باعث شد خیلی ناگهانی تصمیم به رفتن بگیریم. من اصلا از لحاظ ذهنی آمادگی نداشتم، چون از سبلان در ذهنم غولی ساخته بودم که شکستش برایم ناممکن بود. در ابتدا از رفتن سر باز زدم اما بالاخره قانعم کردند که هر جا توان آمدن نداشتی به سمت پناهگاه برمیگردیم؛ و من به همین امید راضی به رفتن شدم. چهارشنبه صبح به سمت اردبیل حرکت کردیم. در تمام طول مسیر دلم پر از تشویش بود اما با خودم بیش از صد بار این جمله را تکرار کردم : «تو میتوانی». شب به مشگین شهر و روستای قطورسویی رسیدیم، ماشین را پارک و با لندرور به سمت پناهگاه سبلان حرکت کردیم. به پناهگاه رسیدیم و کولهها را پایین آوردیم و چادر را در تاریکی هوا برپا کردیم، اما من هنوز پر از دلهره بودم و هیچ تصویری از قله در ذهنم ترسیم نمیشد. 4 صبح بیدار شدیم و صبحانه مختصری خوردیم، چادر را جمع کردیم و کولهها را به مسئول پناهگاه سپردیم و با کولهای سبک که حاوی تنقلات بود به راه افتادیم. کمی که از پناهگاه بالاتر رفتیم فشار سنگین هوا را روی سرم احساس کردم اما جمله «تو میتوانی» را دوباره و دوباره تکرار کردم، کمی آب خوردم و تنقلات، و راه افتادیم. اما این سر درد در تمام طول مسیر با من همراه بود. گامهایم کند بود و به نرمی بالا میرفتم، جمله «خدا قوت» کوهنوردانی که در طول مسیر میدیدیم به راستی برایم قوت قلب بود و جانی دوباره به پاهایم میداد. بارها در طول مسیر تصمیم گرفتم بازگردم، سردرد امانم را بریده بود اما هر بار با همان جمله بطور معجزهآسایی نیرو میگرفتم. بالاخره پای سنگ محراب رسیدم: همینجا تمام انرژیام تمام شده بود و هنوز سر درد داشتم که از عوارض ارتفاعزدگی است، نشستم ... نفسی تازه کردم ... چیزی نمانده بود که به آرزوی دیرینم برسم ... توان نداشتم اما با توام وجود خواستم که بروم ... و رفتم. از دور آبی دریاچه روی قله را که دیدم اشک ریختم؛ بالاخره توانستم بایستم روی سلطان ساوالان: سومین قله مرتفع سرزمینم ایران، کاش میشد ساعتها همینجا مینشستم، در همین ارتفاع 4811 متر، اما باید بازمیگشتیم و تا قبل از غروب آفتاب به پارکینگ قطورسویی میرسیدیم. من دلم همیشه کنار آن دریاچه نیلی به یادگار مانده است.
دیدگاه تان را بنویسید