از خنکای آبشار شیخ موسی در بابل تا برداشت سیبزمینی در فیلبند
آرزو احمدزاده ( راهنمای طبیعتگردی)
مرداد که میشود گرما مجال نفس کشیدن نمیدهد. امسال هم که گرما امان همه را بریده، هر سال گرمتر از سال پیش و البته در کنارش کم آبتر، اما هنوز هم میشود از داغی آفتاب پناه برد به مکانی خنک. و ما اینبار در نقشه به دنبال آبشاری میگشتیم که تا به حال نرفته باشیم و البته خیلی دور از دسترس هم نباشد. بالاخره تحقیقها تمام شد و مکانی اطراف بابل پیدا کردیم. به اتفاق یکی از دوستان که در این پانزده ساله یار و همسفر همیشگی ما است پنجشنبه بعد از ظهر به سمت بابل حرکت کردیم. شب را کنار دریای خزر بودیم، شام را خوردیم و مکان مناسبی یافتیم برای برپا کردن کمپ و شب را با صدای آرامشبخش دریا خوابیدیم. صبح به سمت تالاب نیلوفر آبی بابل رفتیم تا بازدیدی هم از این مکان داشته باشیم. مردابی زیبا پر از نیلوفر آبی که البته چند گل بیشتر نمانده بود. دور تالاب را پیاده قدم زدیم و عکاسی کردیم. کم کم هوا داشت گرم میشد و ما از گرما به کولر ماشین پناه آوردیم و به سمت گلوگاه حرکت کردیم تا به مکانی خنکتر که روستای شیخ موسی بود، برسیم. برای رسیدن به شیخ موسی باید از گلوگاه که تا بابل 15 کیلومتر فاصله داشت میگذشتیم، بعد از گلوگاه حدود 30 کیلومتر در جادهای آسفالته که از دل جنگل سرسبز و رودخانهها میگذشت عبور کردیم و در انتهای مسیر چند کیلومتری را هم در جادهای خاکی راندیم تا گنبد امامزاده شیخ موسی پیدا شد. در روستای حاجی شیخ موسی که ییلاقی کوهستانی است دو بقعه حاجی شیخ موسی و امام زاده عبدالله قرار دارد که زائران و بیماران زیادی را برای طلب حاجت از اقصی نقاط استان به سمت خود میکشاند، علاوه بر این دو بقعه که گردشگران زیادی را به روستا میآورد، وجود آبشاری که در پایین دست روستا قرار دارد و همچنین بافت قدیمی و سنتی روستا، گردشگران زیادی را مخصوصا در فصل گرم سال به سمت روستا روانه میکند که دلیلی است بر رونق گردشگری در این روستای مرتفع. ماشین را در روستا پارک کردیم و در مسیر پاکوب آبشار به راه افتادیم. آبشار در درهای پایین روستا قرار داشت که از همان ابتدای پاکوب میشد تاج آن را دید. بالاخره به پایین دره رسیدیم و خنکای آب روی صورتمان نشست. فشار آب زیاد بود و نمیشد زیر آبشار رفت و یکدست خنک شد، پس به راه رفتن تا نزدیکی آبشار بسنده کردیم و ساعتی در کنار آب نشستیم؛ هم از صدای غرش آب لذت بردیم و هم تمام وجودمان خنک شد. کم کم داشتیم به عصر نزدیک میشدیم، پس قصد رفتن کردیم؛ اما نگاهی به نقشه کردیم و تصمیم گرفتیم از مسیری که در نقشه بود به سمت فیلبند برویم. دل را به دریا زدیم و پا در مسیر جدید گذاشتیم. جادهای شوسه و در قسمتهایی پر از سنگلاخ و البته پر پیچ و خم. نزدیک فیلبند روستای کوچکی بود که چند پیرمرد در حیاط خانهای مشغول کار در زمین زراعیشان بودند. سلام و احوالپرسی کردیم و طبق معمول با استقبال گرمی مواجه شدیم. سیبزمینی کاشته بودند و من چون تا به حال چگونگی برداشت سیب زمینی را از نزدیک ندیده بودم با تعجب به کارشان خیره شدم. پیرمرد مهربان روستایی ما را نیز در برداشت شریک کرد و آموختمان تا چگونه سیبزمینیها را از زمین بیرون بیاوریم، سخت اما لذتبخش بود، او مزدمان را هم داد: یک کیسه پر از سیب زمینی! همانهایی که خودمان برداشت کرده بودیم. حالا میفهمم چرا در روستا قدر خوراکیها را بیشتر میدانند. چهره پیرمرد با آن دستهای پینه بسته و آن همه سخاوت هرگز از خاطرم پاک نمیشود.
دیدگاه تان را بنویسید