یک روز با فراموشکاریهای فراموشنشدنی در اطراف پایتخت
دامان آبشار کلوگان؛ روحافزا و بستر تمدد اعصاب
آرزو احمدزاده (راهنمای طبیعتگردی )
گاهی نه فرصت است که به شهرهای دورتر سفر کنی، نه حس و حال رفتن داری. دلت میخواهد جایی همین اطراف پرسه بزنی و خستگی کار و دود و دم شهر را از تنت بیرون کنی. خوشبختانه تهران در دامنههای البرز و در منطقهای کوهستانی واقع شده است که به راحتی میتوان آبشاری، دشتی، دریاچهای، رودخانهای، جایی همین نزدیکیها پیدا و بستر تمدد اعصاب را فراهم کرد. همیشه اولین گزینهای که در اطراف پایتخت به ذهنمان میرسد لواسان و روستاهای این منطقه است. با جستجویی کوتاه در نقشه آبشار کلوگان را بهعنوان مقصد سفر یک روزهمان برگزیدیم. با چند نفر از دوستان هماهنگ شدیم و صبح روز جمعه به سمت شمیران حرکت کردیم. تغییر کوچکی در برنامه دادیم که هم کلوگان را ببینیم و هم امامه را. قرار بر این شد که از مسیر پیاده روی روستای امامه به سمت آبشار کلوگان برویم. مسیر پاکوب از کنار رودخانه میگذشت و خنکای آب به صورتمان میخورد. صدای پرندگان لابهلای درختان میپیچید و ما در سکوت روستا حرکت میکردیم. وقت صبحانه فرارسید و کولهها را زمین گذاشتیم. یکی از دوستان پس از بررسی کامل کوله پشتی اش به یاد آورد که صبح بر اثر خواب آلودگی صبحانه را که فراموش کرده در کوله بگذارد هیچ، نیمی از تنقلات و نوشابه نهار را هم در یخچال جا گذاشته است. بد خلقی نکردیم، و در عوض کلی خندیدیم و همین موضوع تا آخر برنامه خندهمان را فراهم کرد. همگی صبحانه هامان را در میان سفره گذاشتیم و عجب صبحانه رنگینی شد. استراحتمان که تمام شد مسیر رودخانه را گرفتیم و به راهمان ادامه دادیم. گاهی از رودخانه رد میشدیم، گاهی از میان باغها میگذشتیم و گاهی مجبور بودیم از شیب نه چندان تندی بالا برویم. از دور صدای همهمه شنیدیم و کم کم گردشگران با لباسهای رنگارنگشان پدیدار شدند، و این نوید نزدیک شدن به آبشار کلوگان بود. پای آبشار پر بود از آدمهایی که به گمانم آنها هم به قصد زدودن آلودگی شهری از روحشان به دامان آبشار کلوگان پناه آورده بودند. این حجم از گردشگر که بیش از ظرفیت منطقه است، سود که ندارد هیچ، محیط زیست منطقه را هم دچار آسیب میکند، کاش میشد فکری برای ظرفیت پذیرش مقاصد گردشگری کرد. چند دقیقهای را پای آبشار ایستادیم و کمی آنطرفتر زیر سایه درختی در کنار رودخانه برای صرف نهار نشستیم. خوشبختانه آن دوست عجول فراموشکارمان نهار را آورده بود و از قضا زیاد هم آورده بود و به پاس تقسیم کردن صبحانه همگی لقمهای نهار را مهمانش بودیم. هوا آنقدر خوب و دلچسب بود و صدای رودخانه آرام بخش که ساعتی را همانجا ماندیم و زیر سایه درخت استراحت کردیم. از ازدحام جمعیت کنار آبشار دور بودیم و همین امر باعث شد که از آرامش و سکوت فضا لذتی دو چندان ببریم. کم کم کولهها را جمع و به سمت روستا حرکت کردیم. خوشحال بودیم از اینکه یکی از ماشینها را در کلوگان گذاشتهایم و به راحتی به ماشین دوم میرسیم و کنار جاده نمیمانیم ... اما این خوشحالی دیری نپایید که متوجه شدیم همان دوست فراموشکارمان که مقادیر زیادی خوراکی در منزل جا گذاشته بود، تیر خلاص را هم با گذاشتن سوییچ ماشینش در خودرویی که در امامه پارک بود، به پیکر خسته و بیجانمان زد .... و بالاخره آمد به سرمان از آنچه میترسیدیم: کنار جاده ایستادیم منتظر ماشینی که ما را تا امامه برساند و معطلی و در نهایت ترافیک جاده لواسان. اما خاطره فراموشکاریهایش هیچوقت از ذهنمان پاک نمیشود و فراموش نخواهیم کرد که به قدر تمام عمرش در آن روز وسیله جا گذاشت.
دیدگاه تان را بنویسید