جستاری پیرامون بزرگان هنرهای تجسمی ایران که در سال ۱۴۰۰ تسلیم کرونا شدند
۷ پرفورمنس سوگوار
نیما نوربخش
سال 1400 با همه فراز و نشیبهایش، با همه تلخ و شیرینیهایش، باز هم مصائبی داشت جبران ناشدنی. جولان ویروس کرونا بر عالم هستی اگرچه با تزریق عمومی واکسن، پایان یافته تصور میشد اما رنگ حقیقت به خود نگرفت که نگرفت. در سالی که گذشت این دشمن نسل بشر، تا آخرین روز سال قربانی گرفت و درد بر درد افزود. از بد ماجرا در این سال هفت تن از بزرگان هنرهای تجسمی ایران هم تسلیم بیماری کووید19 شدند. هفت بزرگی که کمتر دربارهشان گفته و نوشته شد و این جستار، ادای دینی است به این هنرمندان که نیستیشان به مثابه یک پرفورمنس سوگوار بر صحنه ایران به نمایش درآمد.
مجید ملکزاده
هنرمندی که کارش تولید صلح بود زودتر از همه یارانش سال 1400 را بدرود گفت. 17 اردیبهشت همان روزی بود که ویروس کرونا، پرچم سپید صلح را از دستان آقا مجید گرفت و پس از 23 روز مقاومت، او را در جنگی یکسویه مغلوب کرد. اینگونه شد که اصفهان یکی از هنرمندان نمونه خود را از دست داد. نکته جالب درباره او اینکه معتقد بود امروزه جنگ به یک صنعت تبدیلشده و به همین خاطر پیشروی میکند. پس اندیشید که اگر صلح هم به یک صنعت تبدیل شود، بیشک راهکارهایی جدید را پیدا میکند. اصلا همین شد که زندگی و هنرش را وقف صلح کرد و از سال 2006 موزه صلح را در اصفهان بنیان نهاد. همین شد که به پاس تلاشهای بیوقفه، بارها نامزد دریافت جوایز صلح در عرصه بینالمللی بود و تقدیرنامههای فراوانی راهی دفتر کارش میشد. مجید ملکزاده این هنرمند عرصه هنرهای سنتی مشبک و معرق فلز اگرچه در تمام عمر 50 سالهاش، اسم و رسم پدر مرحومش (استاد مهدی ملکزاده) را پشتوانه داشت اما همانند او چنان که باید و شاید قدر ندید تا آنکه رفت و رفتنش، قدر بودنش را هویدا کرد.
همایون ثابتی مطلق
«انسانهای بزرگ نیازی به گفتن بزرگی خود ندارند و عمق نگاه و رفتارشان این را نشان میدهد» این جمله از استاد ثابتی مطلق را فاطمه عبداللهزاده روایت میکند آن زمان که در مکتب تجزیه و تحلیل آثار هنری، شاگردیاش را میکرد. نقاش و مجسمهسازی که یادگارهایش در تهران، پس از او هم زندهاند. اگر گذرتان به پارک ملت و برج میلاد افتاد مجسمه «گلها» را ببینید که محصول اولین سمپوزیوم مجسمهسازی بوده است. همانجا که نامش به عنوان یکی از پنج منتخب نخستین سمپوزیوم بینالمللی مجسمهسازی تهران ثبت شد و همانجا که درمییابید هنر همواره زنده است، هنرمند رفتنی است. پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنیست.
مهرالزمان فخارمنفرد
از جمله زنان نامآور ایران، یکی او بود. زیبا، مانا، مهربان. همانند نامش، مهر دوران بود. یک استاد برجسته نگارگری و مورد ستایش منتقدان هنری. جملهای از میان گفتگویش با مجله آستان هنر به یادگار مانده که برای هنردوستی چون من بسان یک الگوست «دغدغه پول درآوردن آفت هنر است، راههای نوآوری و خلاقیت را میبندد». خاطرم هست آن روزها که اسیر ویروس منحوس کرونا بود تنها یک فریاد از میان هنرمندان برای او به گوش رسید. داریوش ارجمند، هنرمندی که برای کمک به مهرالزمان دست به دامان دولت شد، همه را به باد انتقاد گرفت و تاکید داشت قبل از آنکه به فکر پیام تسلیت باشید، فکری به حال و روز این بانوی فرهیخته بکنید. فردایش هم وزیر بهداشت دستور رسیدگی فوری به وضعیت این هنرمند پیشکسوت را صادر کرد. اما تلاشها بینتیجه ماند و آسمان هنر ایران یکی از ستارگانش را خاموش یافت.
علی گلستانه
هم محمد گلستانی میخواندنش و هم علی گلستانه؛ هنرمندی که از دبیرستان جم قلهک پا گرفت و روی یک نیمکت کنار عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو مینشست. مدرسهای که شاگردانش کم و بیش نامدار شدند و در گذر این سالها یکی یکی از مدرسه دنیا رخت بربستند. نکته جالب اینکه هر سه این رفقا دست در دست هم به دانشکده هنرهای زیبای تهران رفتند و آنجا هم در کنار بزرگانی چون رویین پاکباز، هادی هزاوهای، سیروس مالک، غلامحسین نامی، ابراهیم جعفری و علیاکبر صادقی پنجرهای نو به هنر ایران گشودند. گلستانه اما هیچگاه تحصیلات دانشگاهی را جدی نگرفت و خود را در فضای آکادمیک محصور میدید. همین شد که دوران تحصیلش به درازا کشید و شاگرد فراری کلاس، سالها بعد از همکلاسهایش فارغالتحصیل شد. به هرروی گلستانه پس از انقلاب به مانند بسیاری از هنرمندان از ایران کوچ کرد و رفت که بماند. میگفت اینجا دیگر جای ماندن نیست. اما دلش تاب دوری از مام میهن نداشت و بعد از برگزاری چند نمایشگاه نقاشی در مادرید به تهران بازگشت و در محله کودکیهایش، قلهک ساکن شد. شبانهروز نقاشی میکشید و میفروخت و روزگار میگذراند. این آخرها کمتر کسی از او باخبر بود تا اینکه چهاردهم مهرماه خبرش آمد. اما چه خبری؟ کرونا کار خودش را کرده بود و واکسنها هم مرهمش نشدند.
اصغر کفشچیان مقدم
«پدرم کرونا را رد کرد اما بدنش کشش نداشت و در نهایت ایست قلبی کرد.» این جمله دردناکی بود که ریحانه خانم به خبرگزاریها اعلام کرده بود. درست آن روزی که پدرش را بیجان روی تخت بیمارستان دید و با صدایی لرزان و چشمانی گریان از پشت تلفن خبر از غمی جانکاه میداد. استاد کفشچیان مقدم در جوانی دو مدرک دکترا در زمینه هنرهای تجسمی از دانشگاههای سوربن و استراسبورگ فرانسه دریافت کرده بود و چه در ایران و چه در فرنگ میان هنرمندان اسم و رسمی داشت. درواقع باید بگویم او جزو معدود هنرمندان تاریخ ایران است که در عرصه دانش آکادمیک، سرآمد بود و فقدانش ضربهای سترگ بر پیکره هنرهای تجسمی این سرزمین وارد کرد. این طراح، نقاش و هنرمند حوزه هنر جدید بیش از همه اینها یک پژوهشگر فعال بینالمللی بود و همین انتشار کتابهای مجموعه کاریکاتور از وی کافی بود تا نامش را برای همیشه زنده نگه دارد. اما نمیدانم چه در او بود که چنین خستگیناپذیرش کرده بود و چنان عاشقپیشهاش که تا روزهای آخر حیات، کتاب و مقاله مینوشت و تدریس و داوری میکرد و از پا هم نمینشست. نمیدانم، شاید خودش را وامدار هنر ازلی میدانست و شاید هم از سفر ابدی خبردار بود.
ایرج یکه زارع
یکه بود و زارع؛ همانند نام خانوادگیاش. چه اینکه در سالهای پس از انقلاب تا به امروز یکه و مهجور ماند و هم اینکه نیم قرن در دشتهای هنر ایران، کاریکاتور میکاشت و عشق درو میکرد. او از نخستین کاریکاتوریستهای ایرانی بود که نامدار شد و از میانه دهه 40 در مجلات توفیق و کاریکاتور آثارش را به چاپ میرساند. پربیراه نیست اگر بگویم بسیاری از کاریکاتوریستهای امروز ایران با آثار وی عاشق این هنر شدند از جمله استاد جواد علیزاده که درباره او میگوید: «به قدری چهره آدمها را از نظر حالت و سایر موارد خوب درمیآوردند که شما زمانی که کاریکاتور ایشان را میدیدید بدون آنکه سوژه کاریکاتور را مطالعه کرده باشید به خنده میافتادید.» درباره او همین بس که در آثار خود، مصائب جامعه را به چالش میکشید و کاریکارتورهایش بر عکس بسیاری از همصنفانش که ادعای روشنفکری داشتند، بیشتر به جنبه مردمی و کف جامعه میپرداخت. همین ویژگیها از او یک کاریکاتوریست ژورنالیستی دارای امضا ساخته بود. او درست در فاصله سه ماه مانده به فوت کردن شمع تولد 80 سالگیاش، تسلیم ویروس کرونا شد و قلمش را زمین گذاشت و رفت.
کامبیز درمبخش
او را از نوجوانی میشناختم. از آن سالها که عشق به روزنامهنگاری در رگهایم میدوید و دلم میخواست صاحب روزنامهای باشم که کامبیزخان کاریکاتوریستش باشد. آرزویی که محال ماند و میماند. بعدها در کافه کتاب نشر ثالث یک دو سه مرتبهای دیدمش و گپی زدیم و قرار به مصاحبهای گذاشتیم که آن هم با امروز فردا کردنهای من و او محال ماند و میماند. خودش به شوخی میگفت از ما شیرازیها چه توقعاتی داری عزیزم. درباره او همین بس که بدانید اگر روزی گذرتان به موزه آوینیون پاریس، موزه کاریکاتور بازل در سوئیس، موزه کاریکاتور گابروو در بلغارستان، موزه هیروشیما در ژاپن، موزه کاریکاتور استانبول، موزه کاریکاتور ورشو در لهستان و اینجور جاها افتاد حتما آثاری از او بر دیوارها میبینید و در کشور غریب سری بالا میگیرید. در خلال مصاحبههایش گاه حرفهای عجیبی میزد که مفهومش را حالا که دیگر نیست میشود درک کرد.. مثلا یکبار گفته بود: «من همیشه از دو چیز میترسیدم؛ یکی اینکه نتوانم ایدههایم را بکشم و مطمئن هم هستم در عمری که میگذرد، نمیتوانم بکشم و این مرا میترساند... یکی دیگر هم مریضی است. چندینبار مریضیهای سختی را پشت سر گذاشتم و همیشه هم کارم بر بیماریام غلبه کرد» 15 آبان 1400 اما همان روزی بود که ویروس کرونا آمد و ترسهای آقای کاریکاتور را با خودش برد. فقط حیف که خودش نبود تا ببیند.
دیدگاه تان را بنویسید