احسان زیورعالم

به نظر نمی‌آید هیچ دوره‌ تاریخی چون امروز، جهان برای باشندگانش استعاری شده باشد. همه چیز زندگیمان بدل به استعاره‌هایی شده دال بر جایی دیگر. منتظریم نشانگان بر ما ظاهر شود تا ایمان بیاوریم استعاره‌هایی وجود دارند و بر ما خدایی می‌کنند. از قضا این رویه ما را به مسیری سوق می‌دهد که اساساً در حرف زدن و تکلم خویش هم به استعاره‌ها پناه ببریم. استعاره‌ها مأمن‌های مقدسی می‌شوند برای التیام خویش از ندانستن یا مفرهایی برای خلاصی از آنچه نمی‌توانیم منطقیش کنیم. گریزی برای محافظه‌کار بودن و در امان بودن. جهان امروز ما اسیر استعاره‌هاست و گویی تصمیم داریم با دیدن هر پدیده‌ای، پدیده را بدل به استعاره کنیم.نمونه خوبش نمایش «اتاق» اثر مرحوم ساشا کشوادی است. نمایش داستان گروهی از پرستاران در ایام مبارزه با کرونا است که برای خلاصی از مشکلات خویش به اتاقی پناه می‌برند تا با خلوت کردن و شاید گریستن، از بار دردهای خویش بکاهند. نمایش اما با یک تراژدی آغاز می‌شود، هنوز گشایش نمایش رخ نداده، کشوادی دار فانی را وداع می‌گوید. نمایشی که مملو از مرگ و نیستی است، با مرگ خالقش آغاز می‌‌شود. گویی استعاره مرگ، دامان آفریننده اثر را می‌گیرد. وضعیت اما به همین منوال ختم نمی‌شود. استعاره مرگ وجود نمایش را فرامی‌گیرد. نمایش با یک هیجان ناشی از شلوغی بیمارستان آغاز می‌شود و با یک فروپاشی به پایان می‌رسد. نقطه ختم ماجرا هم زمانی است که کارگردانی برای آمدن روی صحنه و تعظیم در برابر تماشاگرانش وجود ندارد. عکس کشوادی نشسته بر تخته شاسی قرار می‌گیرد تا حضوری استعاری از او بیافرینند. نتیجه کار دست زدن‌های آغشته به اشک است. وضعیتی که بار کنایی دارد و کنایه نیز خود وجهی استعاری است.

شاید اگر ساشا کشوادی زنده بود، رویکرد آدم‌ها نسبت به اثر او متفاوت می‌شد. در غیاب او همه به دنبال احضار اویند. اینکه نبودش را به بود بدل کنند و این موضوع حتی به دل نمایش هم رسوخ کرده است. در نمایش شخصیتی که خوش را ساشا کشوادی می‌نامد با یک پرستار گفتگو می‌کند. گفتگو تا جایی پیش می‌رود که کشوادی وارد فضای بیمارستانی و ایستگاه پرستاری می‌شود و در بزنگاه می‌گوید من ساشا کشوادی نیستم. تلاش برای احضار و بودن کشوادی در نمایش از هم می‌درد. جالب آنکه همین وضعیت به استعاره‌ای از ریتم نمایش بدل می‌شود. نمایشی که با شوخی و خنده و مزاح میان اعضای ایستگاه آغاز می‌شود، با فروپاشی تمام می‌شود،‌ ریتم نمایش هر دقیقه کندتر می‌شود و وجه دراماتیک نمایش هرچه پیش می‌رود به مرگ نزدیک‌تر می‌شود. جایی که نمایش به پایان می‌رسد مرگ در قالب ملالت ظاهر می‌شود و این خود وجهی استعاری پیدا می‌کند. از دل مرگ، هیجان زاده نمی‌شود. گویی با استعاره‌تر شدن جهان نمایش، نمایش خود می‌میرد و بدل به یک جنازه افتاده بر زمین سرد سالن می‌شود. حضورش هم چنان سرد است که بیشتر به سردخانه همان بیمارستان نمایش می‌ماند (مانستن خود مصدری است برای استعاری‌سازی) تا اجرای در یک سالن تئاتر.

هنرمند محصول زمانه خویش است. زمانه‌ای که همه چیز استعاره‌ای می‌شود و ما برای ادراک پدیده‌ها همواره در پی بخش محذوف تشبیه‌ هستیم. پس عجیب نیست که به همه چیز به دیده شک می‌نگریم و بابت هر کلامی از خود می‌پرسیم «منظورش چه بود؟» ما اسیر دنیای تلویحات و انتزاعات شده‌ایم

استعاره به مثابه قاتل تاریخ

استعاره شاعرانه می‌کند. عواطف را درگیر می‌کند و احساس ما را با ادراکمان گره می‌زند؛ اما استعاره ترسو هم می‌کند. ما را محافظه‌کار می‌کند و تلاش می‌کند معنی صریح را ضمنی کند. استعاره‌ها راه‌درروهای ما برای نگفتن در عین گفتن است. نمایش «اون و اراذل کوچه‌پشتی یا از پیراهن دموکراسی خون می‌چکد» نمونه بارز این ماجراست. نمایش علی روان‌بد بازخوانی از متن مشهور ژولیوس سزار شکسپیر است؛ اما همه چیز در بند استعاره قرار می‌گیرد. متن سیاسی شکسپیر با زمینه تاریخی روشن و صریح، روایت سقوط سزاری است که در بزنگاه دیکتاتوری، توسط دموکراسی‌خواهان کشته می‌شود؛ اما این نفرین سزار است که دستخوش مردم‌دوستان می‌شود. روان‌بد می‌خواهد این مفهوم را به زبانی تازه ارائه دهد؛ اما ابتدا زمینه تاریخی نمایش را پاک می‌کند و سپس دست به روایت می‌زند. این همان کاری است که استعاره می‌کند. در استعاره یک وجه تشبیه حذف می‌شود تا در هزارتوی خیال، مخاطب دریابد اشاره و دلالت بر کدامین چیز بیرونی است.

نمایش «ژولیوس سزار» شکسپیر با یک پیش‌فرض نوشته می‌شود: ما سزار را می‌شناسیم و می‌دانیم او از کجای تاریخ سربرمی‌آورد. ما با دانش به خصائل و افکار سزار، به مشاهده مرگش در نمایش می‌پردازیم. در نمایش روان‌بد وجه تاریخی حذف می‌شود و ما با شخصیتی به نام «اون» روبه‌روییم که نه می‌دانیم کیست و نمی‌دانیم بابت چه امری مستحق مرگ توسط دموکراسی‌خواهان است. او موجودی است فاقد هرگونه پیشینه و فاقد هرگونه کنش. او پیچیده شده در لفافه استعاره، در ظاهر تهی از معنا می‌شود؛ اما باید به ذهن، به حافظه فشار آورد تا دریابید و بگوید «اریکا! اریکا! سزار!» همه اما ارشمیدس نیستند. در استعاره نشانگان کمتر و کمتر می‌شوند. مثل اسم شخصیت‌ها تا جایی‌که به جای بروتوس باید گفت مومو و اون که دیگر سزار نیست نمی‌گوید «مومو تو هم!!؟» این نشانه هم دچار زدایش می‌شود.

کارکرد نمایش شکسپیر احضار تاریخ و شاید انذار به خاندان سلطنتی و اطرافیان وقت بوده باشد. متن تکان‌دهنده شکسپیر نشان می‌دهد چگونه ارکان قدرت تاب ندارد نظم خود را از دست بدهد و در مسیر بی‌نظمی، چگونه با قربانی کردن آدم‌هایش، نظم از دست رفته را بازیابی می‌کند؛ اما اجرای روان‌بد فاقد این مهم است. با حذف مؤلفه‌ها و بدل کردنشان به نیش و کنایه‌ها -بخوانید استعاره‌ها- پیام متن از دست می‌رود و متن فدای اجرا می‌شود. اجرایی که خود ردای استعاری به تن کرده است. در نمایش میزانسن‌ها، فیگورها و ژست‌ها همگی بازنمایی را در طبق استعاره نهاده و در قید و بند نشانه‌سازی، بازی پیچیده‌ای به پا می‌کند. مخاطب باید مدام به این بیندیشد با چه چیزی طرف است و چرا در مواجهه آدم‌ها، چنین وضعیتی رخ داده است. پیچیدگی بیشتر زمانی رخ می‌دهد که استعاره‌ها مدام ناقض یکدیگر می‌شوند.

تمام این پیچیده‌سازی‌ها دوری جستن از صریح‌گویی است. رک گفتن آنکه پدیده‌های سیاسی امروز در ایران برابر با پایان خوشی نیست و هنرمند تصور می‌کند زمانه شباهت‌هایی به زمانه سزار و بروتوس دارد. او خودش را واجد نوعی روشن‌بینی دیده؛ اما توان بیان مستقیم حرف خویش را ندارد. نمی‌توان به کارگردان خرده گرفت. او محصول زمانه خویش است. زمانه‌ای که همه چیز استعاری می‌شود و ما برای ادراک پدیده‌ها همواره در پی بخش محذوف تشبیه‌ هستیم. پس عجیب نیست که به همه چیز به دیده شک می‌نگریم و بابت هر کلامی از خود می‌پرسیم «منظورش چه بود؟» ما اسیر دنیای تلویحات و انتزاعات شده‌ایم.