نگاهی به نمایش «سگسورتمه» و نکته غایی آن؛
امید نامسلم را رها کن
احسان زیورعالم
تمایل دارم مقدمهای بنویسم کمی دور از اصل نمایش، سفری به گذشته و وصله زدن تاریخ و رویداد. پیش از شیوع کرونا در تماشاخانه هامون، واقع در خیابان فلسطین جشنوارهای برگزار شد در موازات جشنواره تئاتر فجر. علت برگزاری جشنواره هم ساده بود، هادی حجازیفر در مقام مالک تماشاخانه معتقد بود دولت باید پایش از جشنوارهداری کوتاه شود و این مهم در اختیار بخش خصوصی قرار بگیرد. اگرچه نگاه حجازیفر وجاهت حقوقی هم داشت و دولت از برپایی رویدادهای فرهنگی منع شده بود و دستور بر آن است رویدادهای فرهنگی برونسپاری شود و دولت صرفاً سیاستگذار باشد؛ اما در آن روزها همراهان فجر چندان توجهی به حرکت حجازیفر نداشتند. او جشنوارهاش را در عرض یک هفته برگزار کرد که یکی از محصولاتش «سگسورتمه» بود، نمایشی که قرار بود در فهرست نمایشهای سال 1399 هامون باشد؛ اما کرونا از دو جبهه به هامون آسیب رساند. تماشاخانه دچار حریق میشود و هزینه تعمیر آن به حجازیفر اجازه نمیدهد تماشاخانهاش را بازگشایی کند. شهرت حجازیفر و تعلقش به تئاتر کمکی بود برای رونق سالنی که پیشتر در قالب «باران» مخاطبانش را از دست داده بود.
دو سال بعد «سگسورتمه» در تالار مولوی روی صحنه میرود. هامون هنوز بسته است و چشماندازی مبنی بر بازگشایی آن وجود ندارد. نمایش سینا نصراللهی پس از فاصله پیش آمده با اندکی تغییر در بازیگران و انفجاری در طراحی صحنه اجرا میشود. تو سرنوشت متفاوت، «هامون» و «سگسورتمه» را از هم جدا میکند. وضعیت پیش آمده چندان بیشباهت به فُرم نمایش نیست. تصویری انشقاقی از یک خانواده که با دو گروه بازیگر دو پاره شده است. نمایشی که برگرفته از نمایشنامه «کار خانگی» فرانس کسافر کروتس، روایت افول یک خانواده در پی مرگ کودکی است ناپذیرفته از سوی پدر. پدری که به لحاظ فیزیکی خود چلاق است و فرزندش را بابت نقض نمیپذیرد. از قضا چیزی شبیه اتفاق رخ داده برای دوگانه «هامون»/ «سگسورتمه».
وضعیت استعاری نمایش بیش از خود نمایش به جهان کروتس نزدیکی دارد. نویسنده آلمانی، از دسته نویسندگان شورشی و یاغی پس از جنگ جهانی دوم - هاینر مولر و راینر فاسبیندر - به حساب میآید و متعلق به جایی است در میان هنرمندان پستمدرن؛ البته با ویژگیهای خاص خویش. کروتس نویسندهای است زبانپریش. دنیای او از هم پاشیده است و بخش مهمی از این پاشش در قالب تپقها و زوالها نمایان میشود. کروتس جوان، اسیر در میان دو پارادایم متقابل و متضاد، از شرق سوسیالیسم شوروی و از غرب مصرفگرایی آمریکایی، خود را در «دوران اسکیزوفرنی» مییابد. آثارش واکنشی است به همین وضعیت از منظر طبقه کارگر.
در نظر کروتس، افزایش مصرفگرایی دموکراسی غربی بر روح و روان کارگر ساده تأثیر گذاشته بود. طبقه کارگری همچون طبقه مرفه، اشتیاق به مالکیت دارد؛ اما این طبقة فاقد قدرت بیان، بیسواد، تکیاختهای، لمپن و محدود به مهارت واژگانی است. کارگر در تقلا است در میان زندگی روزمره خود، از طریق مصرفگرایی، در تاریکی به دنبال معنا باشد. این تعریفی است که دیوید کراسنر از جهانبینی کروتس ارائه میدهد.
دنیای نصراللهی و خوانش او از کروتس در «سگسورتمه»، قرار است به دنیای امروز ما نزدیک شود. همان چیزهایی که مدام در طول روز بدان فکر میکنیم. اینکه آینده چیزی برای ما ندارد و زندگی من امروزی درگیر جمود است، از جمود سیاسی گرفته تا فرهنگی
اگر از این منظر به نمایش نصراللهی نگاه بیندازیم حالا دیگر با دنیای کروتس روبهرو نیستیم. متأسفانه متن فارسی در دسترسم نیست، نمیدانم در ترجمه فارسی چه اتفاقی رخ داده، اما متن نصراللهی فاقد آن فضای مدنظر کراسنر است. نمایش آراسته و پیراسته است و چندان بازنمایی از وضعیت یک طبقه کارگر نیست. از آن زبانپریشی ردی باقی نمانده و از هتاکیهای مخصوص کروتس چیزی عیان نمیشود. در عوض کلام گویی در خدمت اعتراض اجتماعی است، جایی که شخصیتها در دو پیکره متضاد، فرصتی برای آینده ندارند. همه چیز تیره و تار است و زندگی رهاوردی برای این زوج ندارد، حال چه زوج سمت راستی باشد و چه سمت چپی. دنیای نصراللهی و خوانش او از کروتس، قرار است به دنیای امروز ما نزدیک شود. همان چیزهایی که مدام در طول روز بدان فکر میکنیم. اینکه آینده چیزی برای ما ندارد و زندگی من امروزی درگیر جمود است، از حکومت سیاسی گرفته تا جمود فرهنگی.
اما متن نصراللهی تلاش نمیکند دنیایی ایرانی بیافریند. همه چیز در عوض به همان آلمان سوق مییابد. متن میترسد بگوید این زوج ایرانیاند. نشانهها این را به ما میفهماند. زن باردار بدون شوهر با موتور به زایشگاه میرود. همین یک مورد کفایت میکند تا ما نپذیریم با چیزی متعلق به خود روبهروییم. ما از متن فاصله میگیریم به دنبال یافتن روایتی خالص از نمایش میرویم، همین دو تکه شدن گیجکننده. میخواهیم آن را وصله زنیم و به نتیجهای مطلوب دست یابیم. جریان را یکنواخت کنیم تا غرق فضایش نشویم. اما اگر نمایش را به گذشته ابتدای نمایش گره زنیم میشود کمی وضعیت را تمثیلی کرد. انشقاق درون نمایش چیزی شبیه زایش و رویش نمایش است. داستان هامون و سوختنش، داستان آنچه قرار بود بشود و نمیشود. حتی وضعیت شبیه کودکی است که در نمایش ناقص است و پدر میخواهد نابودش کند. البته این میل به نابودی نه مدیر هامون و مولوی که کرونا و وضعیت فرهنگی کشور است.
گویی همه اینها در قامت آن سیخ فرورفته بر مغز جنین و مرگ نهایی بازنمایی میشود و آن پایان بیربط با اصل، آن بیقیدی شاید پستمدرن همان کاری است که نصراللهی میکند. اینکه در این وضعیت نمایش کار میکند و برای اجرا تلاش میکند. به قول معروف فقط مغز خر خوردهها دست به چنین کاری میزنند و آن پایان هم این گونه توجیه میشود. اینکه در این وانفسای اسفناک همان بهتر که جانانه برقصی، بیخیال بقیه چیزها. شاید روزی هم هامون باز شد، شاید و این از ید قدرت من و شما خارج است.
دیدگاه تان را بنویسید